كتاب «از ورشو تا لهستان»، خاطرات هلن استلماخ، يكي از مهاجران لهستاني است كه امروز و پس از گذشت سالها، خاطرات خود را از روزهاي توانفرساي جنگ بازگو كرده است و محمدعلي نيكپور همه آنها را با قلمي روان و تاثيرگزار در كتاب تكان دهنده «از ورشو تا تهران» آورده است._
نيروهاي مقاومت لهستان كه از دو سو مورد حمله قرار گرفته بودند، تنها چهار هفته توانستند به پايداري خود ادامه دهند. سرانجام پس از كشته شدن سيصد هزار نفر، نبردها در روز 28 سپتامبر به پايان رسيد. كشور لهستان ميان مهاجمان ارتش سرخ و سربازان رايش سوم تقسيم شد و هزاران انسان بيگناه به اسارت درآمدند و سپس آواره شدند.
در جنگ دوم جهاني و در فاصله سالهاي 1939 تا 1945، شش ميليون شهروند لهستاني به قتل رسيدند. هزاران نفر با تهديد سرنيزههاي سربازان شوروي، به تبعيدگاههاي سرد سيبري رانده شدند و شمار اندكي از آنها كه از رنجهاي هولناك تبعيد نجات پيدا كردند، به اجبار در گوشه و كنار جهان پراكنده شدند.
«هلن استلماخ» كودك 8 سالهاي كه در آن روزها طعم تلخ تبعيد و آوارگي را چشيده بود، يكي از همان مهاجراني است كه امروز و پس از گذشت سالها، خاطرات خود را از روزهاي توان فرساي جنگ بازگو كرده است و محمدعلي نيكپور همه آنها را با قلمي روان و تاثيرگزار در كتاب تكان دهنده «از ورشو تا تهران» آورده است.
استلماخ داستان زندگي خود را با حسرت و اندوه آغاز ميكند. او ميگويد: «امروز همه چيز برايم تمام شده و تبديل به يك رويا گشته و جز حسرت و آه چيزي از گذشته نمانده است. اما ميتوانم داستان آن روزگار را قصهوار تعريف كنم». بدين سان خواننده پا به پاي ماجراهاي زندگي پرفراز و نشيب هلن استلماخ، از روزهاي خوش سالهاي آغازين زندگي او ميگذرد و به روزها و سالهاي دهشتبار تبعيد ميرسد. سپس آوارگي و اقامت او را در تهران مينگرد و از سختكوشي و پايداري شگفتآور او و مادرش ماجراها ميخواند كه هر كدام حكايت از ستمي دارد كه در آن ساليان جنگ و ويراني، بر انسانهايي همچون او رفته است.
هنگامي كه ارتش سرخ، ورشو، پايتخت لهستان، را تسخير ميكند، خانواده هلن در شهر كوچك «هرودنو» در صد كيلومتري ورشو زندگي ميكردند. روزي سربازان شوروي آنها را وادار ميكنند كه خانه و زندگي خود را رها كنند و راهي تبعيدگاهي شوند كه براي آنها در نظر گرفته بودند. هلن ميگويد: «بايد آماده حركت ميشديم. ماشينها و كاميونهاي باري نظامي روسها در بيرون خانه منتظر ما بودند و سربازان روس فرصت را تنگ كرده و فرياد ميزدند كه حركت كنيم. نميدانستيم به كجا و براي چه خواهيم رفت. همه چيز شبيه يك كابوس بود. هزاران سوال كه هرگز براي آنها جوابي وجود نداشت، در سرم ميپيچيد. از خودم ميپرسيدم آيا دوباره به خانه قشنگي كه در آن به دنيا آمده بودم، باز خواهم گشت؟»
اين مهاجرت ناخواسته در شبي سرد و تاريك از ماه سپتامبر 1939 آغاز ميشود. سربازان، كاميونها را مملو از تبعيديان ميكنند و با وضعيتي رقتبار و دردناك آنها را به مقصدي نامعلوم ميبرند. در راه نيمي از تبعيديان ميميرند و ديگران، ناگزير، جسدهاي سرد مردگان را به بيرون پرتاب ميكنند «همه با خودشان ميگفتند آنهايي كه تلف شدهاند، راحت شدند»
هلن استلماخ همراه مادرش نظارهگر رنجهاي انسانهاي پيرامونش است. پدر او را دستگير كردهاند و اموال خانوادهاش را به غارت بردهاند. تبعيديان را در مسافتي ديگر با قطار باري، كه مخصوص حمل حيوانات بود، به سوي سيبري ميبرند. هوا 40 درجه زير صفر است. هلن ميگويد «ما نام روزها و تاريخ را گم كرده بوديم و از پنجره تاريك و سياه دود گرفته تنها نور و روشنايي را از بيرون ميديديم»
هلن و مادرش نزديك به دو سال در منطقهاي نظامي سيبري در بازداشت بهسر ميبرند. شيوع انواع بيماريها بر سختي روزگار آنها ميافزايد. كمبود غذا، بيماريي را رواج داده بود كه سبب ريختن دندانها ميشد. او ميگويد «آرزوي همه ما مرگ بود. دلمان ميخواست قبل از مردن يك وعده غذاي گرم ميخورديم». نيروهاي دولت كمونيستي شوروي هر روز تبعيديان بخت برگشته را به اردوگاههاي كار ميبردند و آنها را وادار ميكردند كه با اندك توش و تواني كه برايشان مانده است، در ازاي خوراكي ناچيز، كار كنند. شمار مهاجران لهستاني كه در اين زمان در اردوگاههاي سيبري بهسر ميبردند، به 115 هزار لهستاني (شامل 78 هزار غير نظامي و 37 هزار نظامي) ميرسيد.
سرانجام تبعيديان را آزاد ميگذارند كه به جاهاي ديگر بروند. خانم استلماخ ميگويد «اول باورمان نميشد. ولي حقيقت داشت. اما مگر ناي رفتن و توشه سفر داشتيم؟ يك مشت مردم مفلوك، مريض و فقير كه قدرت انتخاب مسير را نداشتند. پناهگاهي و حمايتي در كار نبود. ما را سرگردان و به اميدي واهي رها كرده بودند و ديگر حتي آش روزانه زندان هم قطع شده بود. ما هم هر كدام به نوعي نقشه فرار ميكشيديم و نوعي اميد در دلهامان زبانه ميكشيد»
از اين به بعد فداكاريهاي مادر هلن كه با زبان روسي آشنا بود، آنها را از چنگ مصائب و دشواريها رها ميكند. زمان كوتاهي نيز سرنوشت اين مادر و دختر با زن جوان لهستاني ديگري گره ميخورد. سفر با كشتي و رسيدن آنها به بندر انزلي نيز خالي از سختيها و رنجها نبود. شماري از تبعيديان جان خود را از دست ميدهند و كاركنان كشتي به ناچار جسد آنها را به داخل دريا پرت ميكنند. استلماخ ميگويد «كشتي نبود. بلكه يك تابوت دسته جمعي بود كه مردهها و زندهها به طور مساوي در آن روي هم ميغلتيدند»
سرانجام آنها وارد بندر انزلي ميشوند و از طرف صليب سرخ بينالملل از مهاجران استقبال ميشود. استلماخ نفسي به آسودگي ميكشد و ميگويد «براي اولين بار بعد از دو سال، راحتي را بدون بيم و هراس تجربه كرديم». اما هنوز حادثههاي ديگري در راه بود. در مسير رشت به تهران يكي از اتوبوسهاي حامل اسيران لهستاني در رودخانه سپيد رود سقوط ميكند و همه سرنشينان آن كشته ميشوند. دختر جوان اين اتفاقات را ميبيند و ميگويد «انگار ما فقط براي گريستن و درد كشيدن خلق شده بوديم». اما اميد خود را از دست نميدهد، به ويژه آن كه مادر او استوار و مصمم است تا در برابر رنجها پايداري كند. همه آنها آرزوي بازگشت به كشورشان را دارند.
تبعيديان لهستاني در تهران، در كمپهاي مخصوص نگهداري ميشوند. اين زمان نخستين ماه سال 1321 خورشيدي است. سكونت آنها در چادرهاي كمپ يك سال و نيم طول ميكشد. صليب سرخ تصميم ميگيرد كه مهاجران را به كشورهاي ديگر منتقل كند. اما رفتن آنها از ايران، آرزوي تبعيدشدگان را براي رسيدن به ميهنشان را بر باد ميداد. پس مادر و دختر تصميم ميگيرند كه از كمپ فرار كنند تا اميدهاي بازگشت را از دست ندهند. مادر هلن به او ميگويد «اگر در ايران بمانيم اين اميدواري هست كه روزي به ورشو برگرديم»
از اين پس ماجراهاي ديگري بر آنها ميگذرد. حمايت يك خانواده زرتشتي از آن دو و مهرباني ايرانيان با مهاجران آنها را آرام آرام با جامعه و فرهنگ ايراني انس ميدهد. جنگ به پايان ميرسد. اما آنها هنوز راه طولاني ديگري در پيش دارند. اتفاقات يكي پس از ديگري روي ميدهند و خواننده را با خود به دهههاي پيش ميبرند. دشواري استلماخ و مادرش در اينجاست كه دولت لهستان، به اجبار، نظام كمونيستي را پذيرفته بود و آنها ديگر تمايلي براي بازگشت به كشورشان نداشتند. آغاز به كار مغازهداري، ماجراي پيدا كردن پدر، ازدواج و حوادث پس از آن، همه در كتاب «از ورشو تا تهران» و از زبان هلن استلماخ بازگو شده است.
ارزش خاطرات اين زن مهاجر لهستاني بيش از آن است كه تنها شرح رويدادي غمانگيز به حساب آيد. حتي ميتوان گفت كه موضوع كتاب براي درك بهتر اوضاع اجتماعي ايران در دهه بيست، از اهميت بسياري برخوردار است. محمدعلي نيكپور كه نوشتن خاطرات و سرگذشت هلن استلماخ را بر عهده داشته است، در ابتداي كتاب فشردهاي از تاريخ لهستان و پيوندهاي سياسي و فرهنگي اين كشور با ايران را ميآورد تا زمينه نقل ماجراي بعدي فراهم شود.
نويسنده گاه از توصيف حالات چهره و رفتار استلماخ، هنگام بازگويي خاطراتش، نكتههايي را با خواننده در ميان ميگذارد. يكجا مينويسد «صداي خانم استلماخ بغضآلود است». باز در صفحات بعد ميآورد «در اين هنگام خانم استلماخ با گفتن خاطراتش به گريه ميافتد و از ادامه صحبتهايش تا لحظهاي كه كاملا آرام ميشود، باز ميماند». يا خواننده را از اتفاقاتي كه هنگام مصاحبه روي ميداده است، مثل زنگ تلفن و صحبتهاي مصاحبهشونده، آگاه ميكند. نويسنده با اين شگرد، خواننده را به فضاي گفتوگو ميكشاند و بر گيرايي و اثرگذاري كتاب ميافزايد.
هلن استلماخ همه جا از ايران به نام «كشور دوم من» ياد ميكند و خود را قدرشناس ايرانيان ميداند و مينويسد «ايران را دوست دارم. اگر قلبم متعلق به لهستان است، اما تمامي وجودم به كشور ايران وابسته است و خود را يك ايراني كامل ميدانم و در وطنپرستي از ديگران كمتر نيستم». به هر روي استلماخ پس از پايان خاطراتش، با يادكرد از آن روزهاي تيره جنگ، با درد و تاثر ميگويد «در اين ميان سهم ما چه بود و جريمه نابودي ميليونها انسان، فلاكت و خفت ما اسيران لهستاني را چه كسي ميداد؟» اين سخن او حس همدردي خواننده را بر ميانگيزد.كتاب ياد شده همراه با تصاويري از ساليان مختلف زندگي هلن استلماخ، منسوبان و خويشاوندان اوست.
كتاب «از ورشو تا لهستان»، خاطرات هلن استلماخ، نوشته محمدعلي نيكپور است كه در 169 صفحه و با بهاي 3 هزار و 400 تومان از سوي مولف چاپ و پخش شده است. ويراستاري اين كتاب را رضا نيكپور انجام داده است.
نظرات