احمد یوسفزاده ، یکی از جمع بیست و سه نفره نوجوانانی است که در اوایل دهه 60، در جنگ تحمیلی توسط نیروهای عراقی به اسارت گرفته شد. امروز همزمان با سالروز به دارآویختن صدام به حکم دادگاه جنایت علیه بشر به سراغ اسیر نوجوانی رفتیم که اکنون نویسنده و راوی روزهای اسارت است و خاطرات تلخ و شیرینی از زندانهای صدام دارد.
حالا سالها از جنگ، اسارت و نظام دیکتاتوری صدام گذشته است. 30 دسامبر برابر با 9 دیماه همزمان با سالروز به دار آویختن صدام به حکم دادگاه جنایت علیه بشر به سراغ احمد یوسفزاده رفتیم؛ اسیر نوجوان دیروز که حالا نویسنده و راوی روزهای اسارت است و نکتههای شنیدنی درباره روزهای اسارت در زندانهای صدام را دارد.
درباره جلسه تبلیغاتی دیدار «23 نفر» با صدام بگویید.
ما ناخواسته و ناغافل رفتیم. نه دوست داشتیم برویم و نه میدانستیم که به کجا میرویم. وارد کاخ که شدیم هنوز نمیدانستیم که داستان چیست. تا هنگامی که دری باز شد و صدام حسین وارد شد. چه بسا بچههایی که در میان ما بودند و حتی وقتی که صدام هم وارد شد، او را نشناختند. تا این که مترجم اعلام کرد و آنها تازه متوجه ماجرا شدند. اما من به خاطر این که برادرم خانه دانشجویی داشت و پیش از این عکسی از صدام را در خانه او دیده بودم که با خط خودش، جملهای هم درباره ظلم و جور او پایین عکس نوشته بود، به محض دیدن او را شناختم. در واقع آن دیدار با صدام، قسمت اصلی مجموعهای تبلیغاتی بر علیه ایران بود. حکومت عراق میکوشید تا با عکسها و مصاحبههایی که با ما انجام میداد، تبلیغاتی بر علیه ایران انجام دهد؛ مبنی بر این که دولت ایران بچههای کوچک را به زور به جبهه میفرستد. قبل از آن هم ما را به شهربازی برده و کلی عکس و فیلم تبلیغاتی گرفته بودند. شاید این اتفاق 5 یا 6 روز بعد از بازداشت ما اتفاق افتاد. پانزدهم یا شانزدهم اردیبهشت ماه سال 1361. که شاید 6 یا هفت روز از عملیات بیتالمقدس میگذشت. تمام این 23 نفر را در عملیات بیتالمقدس به اسارت گرفته بودند. ما همین جوری هم خیلی ناراحت بودیم که مورد استفاده حربههای تبلیغاتی عراق بر علیه کشور خودمان بودیم.
برخورد صدام در آن جلسه با شما چطور بود؟
آن جلسه، یک دیدار تبلیغاتی بود و تمام هم و غم آنها این بود که دوربینهای تلویزیون تصاویری سرشار از عطوفت و مهربانی از صدام ضبط کنند و نشان دهند. صدام میخواست تا جمهوری اسلامی را محکوم کند و خودش را موجه نشان دهد. به همین خاطر هم از کلمات احساسی استفاده میکرد و از بچهها میپرسید که آیا کسی هست که مادرش را از دست داده باشد یا چه کسی از روستا آمده است.
آیا بدون حضور دوربینها هم صدام دیداری با شما داشت؟
این دیدار در همان روزهای اول اسارات ما که در استخبارات بغداد بودیم اتفاق افتاد و شاید کل آن جلسه 40 دقیقه یا نزدیک به یک ساعت بود. که در تمام نشریات دنیا هم گزارش آن جلسه منتشر شد. اما بعد آن، صدام رفت و ما را هم بردند. بعد از آن ما خیلی ناراحت بودیم و اصلا به همین دلیل اعتصاب غذا کردیم که از ما استفاده تبلیغاتی شده بود که آنها هم با تنبیه و شکنجه پاسخ ما را دادند. آن روزها ما در استخبارات بغداد بودیم که جای مخوفی در وزارت دفاع عراق بود و همان جا تصمیم گرفتیم تا در مقابل این حربه تبلیغاتی دست به اعتصاب غذا بزنیم که ماجرای آن در کتاب «آن بیست و سه نفر» آمده است.
شما در آن سن، مگر چقدر با رفتارهای سیاسی آشنا بودید که به این نتیجه برسید که به عنوان اعتراض دست به اعتراض غذا بزنید؟
نوجوانهای آن زمان را نمیشود با نوجوانهای حالا مقایسه کرد. با وجودی که الان وسایل ارتباط جمعی و سرعت انتقال اطلاعات بیشتر است اما نوجوانهای آن روزها، اطلاعاتشان از جهان سیاسی اطرافشان بیشتر بود. به عنوان مثال، ما در آن روزها اخبار مربوط به اعتصاب غذای بابی سندز را دنبال میکردیم و میدانستیم که اعتصاب غذا یک شیوه اعتراض سیاسی است. این نکته را هم ناگفته نگذارم که ما با یک تصمیم جمعی به این نتیجه رسیدیم. البته تشکیل جلسه در زندان ممنوع بود. به همین خاطر هم ما در پوشش بازی گل یا پوچ، دور هم جمع شدیم و در هنگام بازی سعی کردیم تا نظر همه را پرس و جو کنیم و به یک اجماع نظر برسیم که پنج روز هم اعتصاب غذای ما طول کشید.
آیا کتاب «آن بیست و سه نفر» شامل تمام سالهای اسارت شما میشود؟
خیر. این کتاب، فقط هشت ماه از هشت سال اسارت من و دوستانم را روایت میکند. وقتی مقام معظم رهبری این کتاب را دیدند، یادداشتی روی آن نوشتند و گفتند: نمیخواهی باقی ماجرا را بنویسی؟ به همین دلیل من کتاب «اردوگاه اطفال» را نوشتم که قسمت دوم خاطرات من از آن سالها است و دو سال بعدی را شامل میشود. بعد از این که عراقیها میخواستند با ترفند ما را به ایران بازگردانند و به نتیجه نرسیدند، بعد از یک سال ما را به اردوگاه اسرا بردند و آنجا اتفاقهای جدیدی افتاد. در این اردوگاه، حدود 300، 400 نفر از بچههای کم سن و سالی بودند که اغلب آنها را در عملیات والفجر به اسارت گرفته بودند. در «اردوگاه اطفال» به روایت دو سال دیگر از آن هشت سال اسارت پرداختهام. البته بعد از آن هم که ما دیگر از وضعیت نوجوانی بحرانی درآمده بودیم و عراقیها بیخیال حربههای تبلیغاتی شده بودند، در سالهای ابتدایی جوانی، ما را به اردوگاهی در موصل بردند که فکر میکنم کتاب دیگری را باید به آن اختصاص دهم. کتاب «اردوگاه اطفال» هم تمام شده و آن را به ناشر سپردهام. البته الان نسخه صوتی کتاب «آن بیست و سه نفر» هم که توسط اداره کل هنرهای نمایشی تولید شده، موجود هست. ما سه یا چهار ماه در استخبارات بغداد بودیم و بعد از آن حدود پنج ماه در اردوگاه رمادی به سر بردیم. از اواخر سال 61 در اردوگاه جدید و با اسرای دیگر بودیم که ماجراهای خودش را داشت.
این اردوگاهها، چه تفاوتهایی با هم داشتند؟
اردوگاه رمادی در صد کیلومتری غرب بغداد است که با سوریه و اردن هممرز بود. در تابستان، خیلی گرم بود و زمستانهای سردی داشت. هر بند اردوگاه رمادی، از سه قاطع تشکیل شده بود. دور هر سه قاطع، سیم خاردار کشیده بودند که یک بند را تشکیل میداد و از طبقه دوم آنجا، از پشت سیمخاردارها، در آن دورها چیزی دیده میشد. اما اردوگاه موصل در شمال عراق، نزدیک سلیمانیه بود و آب و هوایش هم به نسبت رمادی بهتر بود. منتها زندانهایش چهاردیواری بود و هر ضلع آن 150 تا 200 متر بود. اردوگاه موصل هم دو طبقه بود که اسرا را در طبقه اول نگه میداشتند و طبقه دوم، معمولا خالی بود. اما از اردوگاه اسرا، جز آسمان، چیز دیگری دیده نمیشد. اسرایی که در اردوگاه موصل بودند، همه در عملیات خیبر اسیر شده بودند. دو سالی از اسارت ما گذشته بود که به آنها ملحق شدیم و آنها برای خودشان گروهی بودند. منتها از نظر سن و سال، کاملا جاافتاده بودند. در اردوگاه موصل دیگر چیزی به نام تبلیغات نداشتیم که عراقیها بیایند و بخواهند به زور فیلم بگیرند. اصلا یادم نمیآید که در اردوگاه موصل، خبرنگاری آمده باشد. در حالی که در اردوگاه رمادی 2، خبرنگارهای زیادی میآمدند و گاهی بچهها به خاطر عدم همکاری با آنها کتک میخوردند.
شما کتابهای دیگری هم دارید. آیا آنها هم به همین موضوع بیست و سه نفر میپردازد؟
«لبخند در قفس» سال 1378، جایزه کتاب سال را در زمینه خاطرات دریافت کرد و ما خدمت آقای خاتمی رفتیم و ایشان از تمام برگزیدگان کتاب در حوزه دفاع مقدس تقدیر کرد. به نوعی میتوان گفت که دو کتاب «لبخند در قفس» و «رنج شیرین» تم یکسانی دارند و به ماجراهای شیرین در دوران اسارت میپردازند. این تناقض به نوعی در عنوان این کتابها هم آمده است. البته در این دو کتاب، خاطراتی از دوران اسارت نقل شده که تمام آنها برای شخص من اتفاق نیفتاده بلکه بخشی از این کتابها روایت خاطرات دیگر اسرای جنگ تحمیلی است. کتاب دیگر من، «هفده سالگی» نام دارد که شامل خاطرات دوران اسارت پسردایی من، حسن تاجیک شیر است که بعد از آزادی آنها را برای من تعریف کرد و من هم آنها را نوشتم.
چه شد که شما در زندان به نوشتن روی آوردید؟
من برادری داشتم که در عملیات کربلای 4 شهید شد. او خیلی به ادبیات علاقهمند بود و بیان و قلم خوبی داشت. در کتاب «آن بیست و سه نفر» بخشی از خاطرات ایشان را هم نوشتهام.
در زندان امکان کتاب خواندن فراهم بود؟
بله. ما در دوران اسارت از صلیب سرخ میخواستیم که برای ما کتاب داستان یا رمان بیاورد. این درخواستها از طریق نامه به ایران میآمد و آنها میکوشیدند تا متناسب با سن نوجوانی ما، کتابهایی با ترجمه فارسی در اختیارمان قرار دهند. البته کتابهای سیاسی یا تاریخ ممنوع بود. اما کتابهای ادبی مثل رمان و داستان یا کتابهای مذهبی، مثل نهجالبلاغه را در اختیارمان قرار میدادند.
بیشتر چه کتابهایی را میخواندید؟
همه کتابهای ژولورن، چارلز دیکنز، جک لندن، ویکتور هوگو از آن جمله بود. به عنوان مثال من کتاب «بینوایان» ویکتور هوگو را سه بار در زندان خواندم. یا کتاب دیگر ویکتور هوگو با نام «مردی که میخندد». این کتاب هنوز هم منتشر میشود و من چند وقت پیش نسخهای از آن را برای دخترم خریدم. رمان «پاپیون» را هم من در زندان خواندم. در کنار اینها، کتابهایی به زبان انگلیسی نظیر «رابینسون کروزوئه» و «ماجراهای تام سایر» هم به زندان میآمد. همین کتابها باعث شد که ما در زندان، زبان انگلیسی یاد بگیریم. به نحوی که من بعد از بازگشت به ایران، در دانشگاه، ادبیات انگلیسی خواندم. در حوزه کتابهای شعر، یک دورهای وضع خیلی خوب بود. دیوان حافظ، بوستان و گلستان سعدی و مثنوی مولوی را به ما میدادند. من حس و حالی که از آمدن این کتابها به اردوگاه به ما دست میداد را در کتاب «اردوگاه اطفال» آوردهام. علاوه بر اینها، کتاب «دستور زبان فارسی» داشتیم که باعث میشد تا با دستور زبان خودمان آشنا شویم که خیلی به کار نوشتن میآمد. از سوی دیگر ما از شعرهایی که به عنوان شاعر مثال در این کتاب آمده بود، لذت میبردیم.
اما در کنار همه اینها، کتاب ارزشمند نهجالبلاغه با ترجمه جعفر شهیدی بود. هیچ وقت به ما کتاب دعا نمیدادند. شاید چون تجمع ممنوع بود. اما کافی بود تا کسی، متن دعایی را حفظ باشد تا به دست دیگران هم برسد. برخی کتابهای درسی مدارس ایران را هم میآوردند؛ اما کتاب فارسی نبود. کتابهایی مثل ریاضی و باقی درسها را میآوردند. البته آرم جمهوری اسلامی را از روی تمام کتابها میکندند. در کنار اینها سه کتاب آموزشی زبان انگلیسی هم بود. در این کتابها، گرامر زبان انگلیسی از ابتدایی تا پیشرفته آموزش داده میشد. چند وقت پیش، طرح جلد این کتابها را در اینترنت پیدا کردم. اینها خیلی به ما در یادگیری زبان انگلیسی کمک کردند. به نحوی که اگر تا آخر کتاب دوم را میخواندیم، میتوانستیم خودمان با نیروهای صلیب سرخ صحبت کنیم. کتاب سوم را هم کسانی که خیلی خیلی پیگیر بودند، میخواندند و تمام میکردند. من فکر نمیکنم که کتاب سوم را تمام کرده باشم.
بعد از این که زبان انگلیسی را آموختید، هیچ وقت خودتان خواستهای را با نیروهای صلیب سرخ مطرح کردید؟
بله. آنجا زمستان خیلی سختی داشت. ما خیلی به عراقیها گفته بودیم، اما هیچ وسیله گرمکنندهای در آسایشگاه نمیگذاشتند. تا این که خودمان رفتیم و با نیروهای «صلیب سرخ» صحبت کردیم. آنها هم رفتند و با عراقیها صحبت کردند تا در هر آسایشگاه یک بخاری گذاشتند. اما عراقیها برای روشن کردن این بخاریها به ما نفت نمیدادند. انگار این کار، برایشان خیلی سخت بود. یک روز من یک نقاشی کاریکاتور گونه از یکی از این بخاریها کشیدم و در کنار آن، از قول یک بخاری به زبان انگلیسی نوشتم؛ «من دارم یخ میزنم! چه کسی حاضر است تا یک لیتر نفت به من بدهد؟» من این طرح را به یکی از نیروهای صلیب سرخ دادم. او هم خندید و آن را توی جیبش گذاشت و رفت. من این خاطره را حتی در کتابم هم نیاوردم. الان که برای شما تعریف کردم به یادم آمد. ای کاش در کتاب «اردوگاه اطفال» هم آمده بود.
پس در زندان، نهایت استفاده را از وقتتان کردید؟
معمولا زندانیها نمیدانند که وقتش را چه طور بگذراند؛ گیوه میبافند یا کیف درست میکنند و... در آنجا هم آدم بیسواد یا کم سواد وجود داشت. اما ما که دانشآموز بودیم و در سن یادگیری بودیم، از زمان در راستای آموختن و کتاب خواندن استفاده میکردیم. مثلا در سالهای آخر اسارت من به حفظ قرآن مشغول بودم یا نزد یکی از افرادی که در آنجا بود رفتم و از او خواستم به من «جامع الدروس» بیاموزد که از کتابهای سطح بالای حوزه است. یا کسی در آنجا بود که زبان آلمانی میدانست و من از او خواستم که به من هم یاد دهد و به این ترتیب من در دوران زندان، کمی آلمانی هم آموختم. به طور کلی در آنجا، هر کس، هر آنچه را که بلد بود به دیگران هم میآموخت و اگر نمیآموخت، دیگران پدرش را در میآوردند. آنجا اصلا دروغ و کلاس گذاشتن و این حرفها مطرح نبود. و ما، کسانی که در سنین یادگیری بودیم، واقعا وقتمان پر بود. به طوری که من گاهی به سختی میتوانستم در یک کلاس جدید شرکت کنم. یا گاهی که کسی از من میخواست تا خوشنویسی به او آموزش دهم، چون من خط خوبی هم داشتم، به سختی وقتی را برای این کار خالی میکردم.
در زندان هم مینوشتید؟... اصلا قلم و کاغذ داشتید؟
بله. شعر میگفتم و داستان مینوشتم. در برههای قلم و کاغذ آزاد شد و در اختیار ما قرار میدادند. اما نمیشد هر چه که میخواهیم را در آن بنویسیم، چون هر دفتر که تمام میشد، باید آن را تحویل میدادیم تا یک دفتر سفید دیگر به ما بدهند. به همین دلیل هم من مجبور شدم برخی از این اسنادی را که الان در کتابهایم آوردهام را در گوشه نامههام بنویسم. یک بار هم اوضاع خیلی وخیم شد و مجبور شدم که بخشی از آنها را معدوم کنم. بخشی از این اسناد را که در گوشه کاغذ نامههام یادداشت کردهام را در کتاب «اردوگاه اطفال» آوردهام. از طرف دیگر، من به عنوان شاعر هم در جمع اسرا معروف شده بودم. غزل میگفتم. یعنی ما چند نفر بودیم که شعر میگفتیم و همدیگر را هجو و هزل میکردیم.
بازخورد کتابهایتان در نسل جوان چطور بود؟
خیلی عجیب و غریب بود. برای خودم هم عجیب بود که نسل جوان این کتابها را خواندند و از آن الگو گرفتند. ولی فصل مشترک اغلب آنها این است همه خوانندهها به اتفاق میگفتند که ما در هنگام خوانش این کتاب، همزمان میخندیدیم و گریه میکردیم و برخی از آنها این کتابها را بارها خواندهاند. البته برای خود من هم پیش آمده بود که در زندان «بینوایان» را سه بار خواندم. اما الان که به زندگی و کارهای آن دچار شدهام، واقعا خودم هم به سختی میتوانم یک کتاب را دوباره بخوانم. ولی کسانی هستند که برخی از کتابهای من را چند باره خواندهاند. حتی یک بار دختری 12 ساله از تهران به من زنگ زد که کتاب را خوانده بود و از آن بسیار تعریف میکرد که من هم به تهران که آمدم دیداری با او داشتم.
نظر شما