شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۸ - ۱۲:۳۲
رسانه‌های جمعی ابزار جامعه دموکراتیک/ واقعیت همان است که رسانه می‌سازد

«احسان حمیدی‌زاده» پژوهشگر و استادیار دانشکده خبر شیراز، معتقد است: رسانه‌های جمعی سطح آگاهی مردم را افزایش می‌دهند و زمینه یک ارتباط همدلانه را میان مردم فراهم می‌کنند.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در فارس - احسان اکبرپور: رسانه در جهان امروز که در هجوم انواع و اقسام ابزارهای ارتباطی است، چه معنا و کارکردی دارد و گردانندگان رسانه، چه غایتی دارند؟ «احسان حمیدی‌زاده» مدرس جامعه‌شناسی  و استادیار دانشکده خبر شیراز معتقد است رسانه‌های جمعی سطح آگاهی مردم را افزایش می‌دهند و زمینه یک ارتباط همدلانه را در میان مردم فراهم می‌کنند. نویسنده کتاب «جامعه‌شناسی بنیادگرایی» گسترش و ظهور رسانه‌های جمعی را یکی از پایه‌های جامعه‌ مدرن و دموکراتیک می‌داند و بر این باور است که بخشی قابل‌توجه از واقعیتی که با آن سروکار داریم و با آن زندگی می‌کنیم، همان واقعیتی است که رسانه‌ها برای ما ساخته‌اند. مشروح گفت‌وگو با این جامعه‌شناس شیرازی را در ادامه می‌خوانید.
 
زمانی مارشال مک‌لوهان می‌گفت: «رسانه پیام است»، تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر هم معتقد بودند «رسانه مهم‌ترین ابزار صنعت فرهنگ است و هدفش تولید مدلی آرمانی از زندگی برای مخاطب است.» رسانه در جهان امروز، جهانی که با هجوم انواع و اقسام مدیا مواجه است، چه معنایی دارد؟
 
من رسانه را یک واسطه‌ ارتباطی می‌دانم؛ چون مدیا حتی در معنای لغوی هم همچنان یک واسطه برای ایجاد ارتباط است. مقصود من البته درباره مفهوم رسانه است و این را با عنوان یک امر واسطه‌ای در ارتباط می‌دانم. از همین‌رو تقسیم‌بندی «جان تامسون» در باب انواع ارتباطات و تعاملات را کاملاً قبول دارم. تامسون، ارتباطات را به سه نوع تعامل اصلی تقسیم‌بندی می‌کند: تعاملات رودررو، تعاملات باواسطه و تعامل شبه باواسطه.
 
با توجه به این دیدگاه تامسون، من معتقدم رسانه دست‌کم در دو نوع تقسیم‌بندی متأخر، معنا می‌یابد؛ تامسون به تعاملات رودررو اهمیت بسیاری می‌دهد، چون علائم و گزاره‌های زیادی در آن وجود دارد، تعاملات باواسطه را در حالت‌های الکترونیکی مثل تلفن می‌داند و تعامل شبه باواسطه را هم بر مبنای رسانه‌ای و به تعبیری ظهور رسانه‌های ارتباط‌ جمعی می‌داند. به‌همین سبب است که خود تامسون هم درباره حالت سوم می‌گوید: «این‌ها تعامل شبه باواسطه است؛ یا درواقع شبه‌تعامل‌اند.»
 
حال با این تعریف، رسانه‌های جمعی (Mass Media) در ذیل کدام تعریف قرار می‌گیرند؟
 
به نظر من گسترش و ظهور رسانه‌های جمعی، یکی از پایه‌های جامعه‌ مدرن و دموکراتیک است. درواقع رسانه‌های ارتباط‌ جمعی چنان حضور فعالی در جهان امروز داشته‌اند که حتی عده‌ای این پدیده را یکی از ویژگی‌های جهان دموکراتیک می‌دانند. یکی از آنها «یورگن‌ هابرماس» است که بحث حوزه‌ عمومی با حضور این رسانه‌ها را مطرح کرده و برای آن هم اهمیت بسیاری قائل بوده است.

 
اگر شکلی دیگر از رسانه‌های جمعی مانند فضای مجازی را که در آن امکان تبادل‌نظر و گذاشتن کامنت وجود دارد، در نظر بگیریم؛ به نظر شما آیا در این فضاها یک مَجاز یا فیکشن جایگزین فضای واقعی نشده است؟
 
من با تقسیم‌بندی حقیقی و مجازی موافق نیستم. البته در این تقسیم‌بندی نظر ژان بودریار درباره‌ «حادواقعیت» (Hyper Reality) را کاملاً قبول دارم. چون به نظر می‌رسد اکنون سلطه‌ رسانه‌های جمعی به‌ حدی شده است که نمی‌توانیم بگوییم آنها، مرزی میان امرِ واقعی با امر غیرواقعی را ایجاد کرده‌اند؛ بلکه به نظر می‌رسد انگار بخشی قابل‌ توجه از واقعیتی که با آن سروکار داریم و با آن زندگی می‌کنیم، همان واقعیتی است که رسانه‌ها برای ما ساخته‌اند.
 
مثلاً درباره‌ بحران‌های اجتماعی و اقتصادی جهان، ما چگونه می‌توانیم درک خود را از حالت مجازی به واقعی تفکیک کنیم؟ هرچه می‌دانیم، به واسطه‌ رسانه است و واقعیتی است که رسانه برای ما درست کرده است؛ همان چیزی که بودریار آن را «حادواقعیت» می‌نامد. ازهمین‌رو نمی‌توانم با این تقسیم‌بندی (مجاز و واقعیت) موافق باشم؛ زیرا معتقدم آنچه اکنون رسانه‌ها می‌سازند، یک واقعیت معنادار و قابل‌تأمل است.
 
فکر نمی‌کنید اغلب آن چیزی که رسانه‌ها می‌سازند، هدفمند است؟ به این معنا که مدیران شبکه‌های بزرگ تلویزیونی و خبری، تولیدات فرهنگی و حتی خبر را به گونه‌ای گزینش و چینش می‌کنند که می‌خواهند ذهن مخاطب به آن‌سویی برود که می‌خواهند؟ خود بودریار هم در کتاب «جامعه مصرفی» به این نکته اشاره می‌کند و می‌نویسد: «اخبار تناوب نظام‌مند نوعی طراحی منحصربه‌فرد برای مورد پذیرش قرار گرفتن است؛ یعنی طرحی مصرفی.» در این معنا، چگونه می‌توان امر واقع را از امری که برساخته‌ مدیاست، تشخیص داد؟
 
من باید ابتدا به یک نکته مهم اشاره کنم، زیرا فکر می‌کنم توجه به آن بسیار اهمیت دارد؛ و آن برمی‌گردد به ماهیت و ذات رسانه. رسانه به‌سبب محدودیت‌های ابزاری و حتی واسطه‌ای خود، اصولاً توانایی ارائه‌ کل واقعیت ـ حتی به معنای غیربودریاری‌اش ـ را ندارد. درواقع رسانه (رسانه‌ جمعی) به‌دلیل محدودیت در انتقال واقعیت ـ چه به لحاظ بصری و چه نوشتاری ـ حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند از واقعیت گزینش نکند.
 
به‌عنوان مثال اگر انتخاب خبر را در نظر بگیریم، با توجه به اینکه در طول یک روز چند میلیون خبر اتفاق می‌افتد، قطعاً هر شبکه‌ای هرچه‌قدر هم ادعای بی‌طرفی کند (و ما هم فرض کنیم که این ادعا درست است)، آن هیئت‌تحریریه‌ای که اخبار را گزینش می‌کنند، بر اساس یک مقصود ذهنی این کار را انجام می‌دهند. ازهمین‌رو معتقدم حتی به لحاظ ماهیتی هم، نمی‌توان رسانه را به عنوان یک امر بی‌طرف به‌حساب آورد.
 
حال اگر در نظر بگیریم که رسانه‌ها برای ماندن، نیاز به بودجه‌های قابل‌توجه دارند؛ کمترین منفعتی که دنبال می‌کنند، منفعت اقتصادی است. از همین‌روست که من به بی‌طرفی رسانه اعتقادی ندارم، چون این پدیده اصولاً به‌لحاظ ماهیتی نمی‌تواند بی‌طرف باشد. حتی کسانی مانند «ژودیت لازار» در موضوعی مثل «افکار عمومی»، این قضیه (بی‌طرف نبودن رسانه) را یکی از مزایای رسانه در عصر مدرن قلمداد می‌کنند.
 
به عنوان مثال امروز ما نسبت به 50 سال پیش، اطلاعات بسیار بیشتری از محیط‌ زیست داریم، اما آیا آنچه ما از سوراخ‌ شدن لایه‌ اُزُن می‌دانیم، عین همان واقعیتی است که یک زیست‌شناس هم از آن اطلاع دارد؟ پاسخ قطعاً منفی است. از همین‌‌روست که می‌گویند رسانه‌ها -  حتی اگر نخواهند - برای ما یک شبه‌واقعیت می‌سازند و آنچه که ما با آن از طریق رسانه‌ها سروکار داریم؛ همان شبه‌واقعیت‌هاست. زیرا رسانه مجبور است از واقعیت گزینش و آن را ساده‌سازی کند، به این سبب که مخاطب او مخاطب عام است و حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند غیر از این انتخاب کند.
 
افزون بر آن، یک ویژگی‌ بسیار مهم رسانه آن است که پیامش را برای مخاطب عام انتقال می‌دهد و مخاطب مشخص ندارد. ویژگی بعدی آن است که پیام یا بازخورد ندارد، یا آن بازخورد با تأخیر همراه است. ویژگی بعدی، گزینش از واقعیت برای انتقال واقعیت است و ویژگی بعدی عدم بی‌طرفی رسانه است؛ چراکه به دلیل محدودیت ابزاری مجبور است آن را انتقال دهد. در تعریف رسانه‌های جمعی نیز توجه به این ویژگی‌ها می‌تواند به فهم آن‌ها کمک کند.
 
حال اگر بحث را بر رسانه‌هایی مثل «تلویزیون» متمرکز کنیم، به نظر می‌رسد در انتقال پیام‌ها و محصولات فرهنگیِ این رسانه مانند خبر، موسیقی پاپ، تبلیغات، مد و...، نوعی‌ هارمونی وجود دارد. گویی هدف غایی کارکرد این رسانه، از بین بردن «تخیل و آگاهی» است.
 
من معتقدم می‌توان از یک زاویه دیگر هم به این موضوع نگاه کرد؛ به‌هرحال کاری که رسانه جمعی انجام می‌دهد، فراهم کردن مخزنی از اطلاعات برای ایجاد یک اجماعِ بین ذهنی (intersubjectivity) بین مردم است. مخالفان دیدگاه شما، اتفاقاً این پدیده را پدیده‌ای دموکراتیک می‌دانند، چراکه معتقدند رسانه‌های جمعی دست‌کم سطح آگاهی مردم را افزایش می‌دهند و یک ارتباط همدلانه را میان مردم فراهم می‌کند.
 
حتی لزومی هم ندارد که این ارتباط به شکل ارتباط رودررو باشد، مثلاً امروز رسانه به وسیله انبار اطلاعاتی (information stock) که در اختیار من می‌گذارد، سبب می‌شود که من با انسانی در یمن و سوریه، احساس همدلی کنم. از آن سو اما وقتی نمی‌توانیم رسانه را بی‌طرف بدانیم، قطعاً الگوهایی در این انبار اطلاعاتی وجود دارد که مدل‌هایی از آن گزینش شده است، با این حال نتیجه‌ کلی آن، پیش‌رفتن و دموکراتیزه‌شدن جوامع است.
 
اما آیا اگر بخواهیم درباره محتوای این مدل‌ها بحث کنیم، این نگاه نقض نمی‌شود؟ از آدورنو مثال می‌آورم که در «صنعت فرهنگ‌سازی» می‌نویسد: «صنعت فرهنگ به کالایی‌شدن فزاینده‌ صور فرهنگی منجر می‌شود و فرهنگ توده اصلی‌ترین محصول این صنعت است.» یا بودریار که او هم در جامعه مصرفی می‌نویسد: «در فرهنگ توده‌ای، محتوا حالت مصرفی پیدا می‌کند.» یعنی آیا غایت این‌ محصولات در سطح بالاترش، این‌همان‌سازیِ الگوها و دیدگاه‌های فکری مخاطب نیست؟
 
نه لزوماً. من مصادیق این موضوع را به این اندازه مشاهده نمی‌کنم. نه آنکه اصلاً وجود نداشته باشد؛ اتفاقاً امثال تامسون هم این دیدگاه را رد نمی‌کنند، اما معتقدند به این شکل واقعیت را نشان نمی‌دهد. زیرا معتقدند در همین فضا هم گزینه‌هایی دیگر وجود دارد که افراد می‌توانند انتخاب و حتی خلاف جریان حاکم عمل کنند.
 
مثل برخی گرایش‌های بنیادگرا و حتی سنت‌گرایی که الان در جهان وجود دارند و کاملاً خلاف این جریان عمل می‌کنند. یعنی این‌همان‌سازی به آن شکلی که انتظار می‌رفته، اتفاق نیفتاده است. شاید بتوان ادعا کرد که توجیهات و مقاصد اقتصادی پشت آن بوده، اما به لحاظ فرهنگی این قضیه صادق نیست.
 
حال به بحثی بپردازیم که آدورنو و بعدها بودریار به زبانی دیگر، از آن به عنوان «فرهنگ توده» یاد می‌کنند؛ فرهنگی که «پاپ» عینی‌ترین نمود آن است و به عنوان سرگرمی (Entertainment) تولید می‌شود. اگر هدف این فرهنگ پاپ را در راستای کسب سرمایه و همچنین از بین بردن آگاهی بدانیم، این موضوع چه کارکرد و چه پیامدهایی دارد؟
 
من با حرف‌تان موافقم، اما تلاش می‌کنم که رویکردهای مقابل را هم بیان کنم. بر همین اساس در تقسیم‌بندی محتوایی که می‌توان درباره رسانه انجام داد، می‌توان به این موضوع رسید. امروزه افرادی رسانه را به لحاظ محتوایی تقسیم می‌کنند و برای آنکه درست بفهمند، موضوعاتی را رودرروی هم قرار می‌دهند. مثلاً می‌گویند: اخبار در برابر سرگرمی، یا بی‌طرفی در برابر جانبداری.
 
بر اساس یک دیدگاه، اوایل و در مبحث محتوا درباره‌ اخبار (News) معتقد بودند که در گزینش و انتقال واقعیت این اتفاق صورت می‌گیرد. اما اکنون می‌گویند ما یک محتوای ساختگی داریم که به شکل سرگرمی تولید می‌شود و اتفاقاً مخاطبان بسیار زیادی در مقابل اخبار دارد. مثلاً امروز یک روزنامه‌ پرتیراژ در آمریکا شاید بیش از یک میلیون تیراژ نداشته باشد، اما یک سریال کمدی بی‌ارزش بیش از 5 میلیون نفر مخاطب دارد. بنابراین حجم اثرگذاری و پیامی که سرگرمی انتقال می‌دهد، بسیار بیشتر و مؤثرتر است. مخالفان این دیدگاه معتقدند اتفاقاً همین فرهنگ پاپ در انتقال پیام و اثرگذاری در حوزه‌ سیاسی بسیار موفق‌تر از اخبار بوده است.
 
فکر نمی‌کنید که پیام فرهنگ پاپ، پیامی خالی از آگاهی است، و حتی گاه ضدآگاهی؟ درواقع رسوخ فرهنگ پاپ در همه نمودهای موسیقی، فیلم، سریال، تبلیغات و... در اغلب جوامع، هدفی فراتر از سرگرمی دارد؟ از بودریار مثال می‌آورم که می‌گوید: «تعریف اوقات فراغت، امکان‌پذیری هدر دادن وقت یا مصرف زمان غیرمولد است.»
 
موافق نیستم. با اینکه این تحلیل بودریار تحلیلی قابل‌تأمل درباره فرهنگ مصرفی است، اما در آن نوعی یک‌جانبه‌گرایی نظری ملاحظه می‌شود. درواقع بودریار در این تحلیل به گزاره‌های دیگر توجه نمی‌کند. چون به‌نحوی اختیار را از انسان می‌گیرد و او را به موجودی با یک ذهن سفید و کاملاً بی‌اختیار در برابر رسانه فرض می‌کند. در صورتی که تحلیل‌ها نشان داده است حتی کودکان هم در برابر تلویزیون و برنامه‌های سرگرمی‌اش، ذهنی منفعل ندارند و در حال تحلیل هستند، مصداقش نیز همان تصور اشتباهی است که درباره تماشای فیلم‌های خشونت‌آمیز و تأثیرش بر کودکان وجود داشت، اما آزمایش‌ها نشان داد که این‌گونه نیست و بچه‌ها جز خشونت جاری در این برنامه‌ها، مفاهیمی دیگر مثل ارزیابی رفتار دزد و پلیس را هم می‌آموزند و همین نکته می‌تواند حتی آن عمل خشونت‌آمیز را کاهش دهد.
 
من نسبت به «فرهنگ توده» آگاهم و می‌دانم در تعریف آن، عواطف و احساسات دخیل است، اما معتقدم در همان الگوهایی هم که در این دیدگاه‌ها ارائه می‌شود، امروزه مثال‌های نقض قابل ملاحظه‌ای وجود دارد. مثلاً سریال‌های پرطرفداری ساخته می‌شود که دست‌کم در ظاهر هیچ انطباقی با سیاست‌های آمریکا ندارد، مصداقش هم سریال «خانه‌ پوشالی» (House Of Cards) است که با جزئی‌ترین شکل ممکن، درباره چالش‌های درونی سیاست آمریکا و کاخ‌ سفید است.
 
من معتقدم این اتفاق نیز به خاطر وجود همان فضای دموکراتیک است که سبب خلق چنین سریال‌ها و فیلم‌هایی می‌شود. نکته‌ دیگر نیز وجود جشنواره‌های مستقل است که کاملاً برخلاف جریان فرهنگ توده است و آثار هنری‌شان هم تولید می‌شود و مورد توجه قرار می‌گیرد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها