شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲ - ۱۶:۱۷
مارمولک‌ها را دوست دارم!

بعضی‌ها انگار قرار نیست بزرگ شوند. یا حتی وقتی بزرگ می‌شوند، قرار نیست دل از کودکیِ خود برکنند. «کودکی» چون نام و نام‌خانوادگی‌شان همیشه با آن‌هاست. به ویژه که این کودکی کمی تا قسمتی هم خاص بوده باشد. بنابراین چنین کودک ـ بزرگسالی در هر مجالی، فرصتی می‌جوید و از...

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ـ یعقوب حیدری: بعضی‌ها انگار قرار نیست بزرگ شوند. یا حتی وقتی بزرگ می‌شوند، قرار نیست دل از کودکیِ خود برکنند. «کودکی» چون نام و نام‌خانوادگی‌شان همیشه با آن‌هاست. به ویژه که این کودکی کمی تا قسمتی هم خاص بوده باشد. بنابراین چنین کودک ـ بزرگسالی در هر مجالی، فرصتی می‌جوید و از بی‌امکانی، امکان می‌سازد تا «کودک» شود. پله‌های نردبان شیطنت و استعداد را دو تا یکی بالا برود. بالا و بالاتر، تا مهتابی نیم سوز ماه رؤیاهایش را عوض کند. در این گذار، البته اگر سنجاقک نباشد، مارمولک هست. اگر سوسک و قورباغه نباشد، حتماً عقرب است. این، نه افسانه است نه خواب؛ یا حتی تعبیر یک خواب. «دکتر فریده خلعتبری»، آدمی از چنین مردمی است.

خانم دکتر! از هرجا راحت‌تر هستید شروع بفرمایید.
متولد یازدهم دی‌ماه سال1326 هستم در تهران. خانواده‌ام فرهنگی و اهل مطالعه بودند و از وقتی یادم می‌آید همیشه شب‌ها هنگامی که تمام خانواده دور هم جمع می‌شدند یکی از بزرگترها شروع می‌کرد به داستان خواندن از یکی از کتاب‌هایی که داشت و همه می‌نشستیم و گوش می‌کردیم. بنابراین از بچگی همیشه یکی از آرزوهای من این بود که یک روز آن‌قدر بزرگ شوم که بتوانم خودم برای بقیه داستان بخوانم. کتاب بخوانم و بقیه بنشینند و گوش کنند. برای همین سعی کردم خیلی زود خواندن و نوشتن را یاد بگیرم. از 5 سالگی راحت می‌توانستم بخوانم و بنویسم و وقتی 8 ساله شدم اولین داستانم را خودم نوشتم و در همان موقع‌ها بود که مادربزرگم موافقت کرد یکی از کتاب‌ها را بخوانم. اولین کتابی را که می‌خواندم برای بقیه و گوش می‌کردند داستان نبرد چالدران شاه اسماعیل بود. واقعاً علاقه‌مند به تاریخ و فرهنگ و هنر کشور بودم. بعد کم‌کم دبستان را تمام کردم و رفتم دبیرستان و در این مدت هم همیشه شاگرد اول بودم و معدلم همیشه 20 بود. تا رسیدم به زمانی که باید انتخاب رشته می‌کردم. در دبیرستان هدف شماره 2 دخترانه خیابان جامی درس می‌خواندم. آنجا مدیر بسیار خوبی داشت به نام خانم مهشت که امیدوارم اگر هنوز هست همیشه سالم‌ و برقرار باشد و اگر هم نیست واقعاً یادش بخیر و جایش خالی.

برگردیم به خیلی عقب‌تر. گفتید که در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمدید و مادربزرگ‌تان آن طور که پیداست خیلی قصه می‌گفت.
مادربزرگ قصه می‌خواند؛ از روی کتاب می‌خواند و در اصل جاذبه کتابخوانی را برای ما ایجاد کرد.

کمی از حرفه پدرتان بگویید. چکاره بودند؟
پدرم کارمند بانک ملی بود. مادرم هم خانه‌دار. ما چهار خواهر و برادریم. سه خواهر و یک برادر و من بچه بزرگ خانواده بودم.

و به نظر هم خیلی بازیگوش بودید؟
بله؛ بسیار بچه شیطان و بازیگوشی بودم و اصلا روی زمین‌بند نبودم. ولی خوشبختانه آن موقع امکانات در دبستان و دبیرستان آن قدر بود که بتواند تا اندازه‌ای مرا ارضا کند.

شیطنت‌هایتان از چه جنس بود؟
سر به سر بقیه می‌گذاشتم. یکی از کارهایی را که بد بود و انجام می‌دادم و همیشه یادم است، برایتان بازگو می‌کنم. خواهرم هم بعد از من بود که خیلی برایم عزیز است. بسیار گریه می‌کرد. یک روز که گریه می‌کرد، تصمیم گرفتم ساکتش کنم. هرچه سعی کردم بی‌فایده بود. کالسکه‌اش را کشاندم بالای پشت‌بام و از بالای پشت بام با کالسکه‌ پرتش کردم پایین. آن موقع او دو سال داشت و من سه سالم بود. خوشبختانه کالسکه‌های آن موقع چرخ‌های بزرگی داشت و مادرم مقدار زیادی مجله و روزنامه‌ زیر کالسکه گذاشته بود و خواهرم قشنگ با چرخ آمد پایین. از آنجا که کمی هم تپل بود چیزی‌اش نشد و بلایی سرش نیامد.

و دیگر خاطرات کودکی‌تان؟
بچه که بودم باقالی خیلی می‌خوردم. پدر و مادرم می‌گفتند باقالی زیاد نخورم، چون ممکن است حساسیت ایجاد کند. من هم گوش نمی‌کردم و یک‌ بار کنار حوض خانه ایستاده بودم و باقالی زیاد خورده بودم. چشم‌بزرگ‌ترها را دور دیدم و سهم بقیه را هم خوردم. همین‌طور که ایستاده بودم یکباره دیدم سرم به شدت گیج می‌رود و بعد افتادم توی حوض آب. بلافاصله مرا بردند بیمارستان و آنجا گفتند بیماری فاویسم گرفته‌ام و باید حالا حالاها بستری باشم. بارها و بارها خونم را عوض کردند. آن قدر خونم را عوض کرده بودند که بدنم جواب نمی‌داد. سرآخر به مادر و پدرم گفته بودند بروید خانه، چون دیگر بچه‌تان زنده بمان نیست. آماده باشید که کارهای دفن‌اش را انجام دهید. عمویم که دکتر بود در بیمارستان داد و بی‌داد کرد که ما داریم هزینه‌اش را پرداخت می‌کنیم و باز هم باید به او خون بدهید. آخرین بار که خونم را عوض کردند جواب گرفتند و بدنم قبول کرد. شاید پنج ساله بودم، یعنی پنجاه و چند سال پیش. یادم است که ماه‌ها در بیمارستان ماندم تا حالم بهتر شد.

در کوچه و محل هم این قدر بازیگوش بودید؟
کوچه نمی‌رفتم. چون حیاط بزرگی داشتیم. معمولاً بچه‌های دیگر را می‌آوردم خانه و با هم بازی می‌کردیم. 

در کدام محل تهران ساکن بودید؟
خیابان شاپور، گلوبندک، سنگلج.

تا چند سالگی در خیابان شاپور؟
تا دبستان. آن‌ سال‌ها به دبستان کیوان می‌رفتم.

خاطره‌ای از آن دبستان دارید؟
اولین بار که رفته بودم مدرسه، چون باید از چهارراهی رد می‌شدم آقایی را مأمور کرده بودند که مرا از چهارراه رد کند. یادم است نخستین بار که از چهارراه عبور کردم با خودم گفتم یعنی چه که یک نفر باید با من بیاید؛ من که خیلی بزرگ هستم. روز دوم از دست او در رفتم. یعنی رویش آن طرف بود و من صورتش را نگاه نکردم و راه افتادم رفتم. البته گم شدم و خیلی طول کشید تا به مدرسه رسیدم و همه نگران بودند.

اصالتاً کجایی هستید خانم دکتر؟
من نوه سپهسالارم؛ بنابراین اصالتاً تنکابنی هستم. سپهسالار تنکابنی جزو سران مشروطه ایران بود. مادربزرگم خیلی اهل تئاتر و کنسرت بود و با مادرم آن موقع‌ها زیاد تئاتر می‌رفتند. 

با توجه به شیطنت‌های کودکی، این جور که معلوم است، از هیچ چیز نمی‌ترسیدید. سوسک؛ مارمولک، ...
من مارمولک‌ها را دوست دارم. یکی از خاطره‌های قشنگم این است که وقتی می‌خواستم درس بخوانم، همیشه رادیو را بغل گوشم روشن می‌کردم. بعدها که تلویزیون آمد، جلو تلویزیون می‌نشستم. دفترم را باز می‌کردم. یک دوست مارمولک هم داشتم. کتاب و دفترم را که باز می‌کردم شب‌ها می‌آمد روی دفتر و کتابم می‌نشست. تا من درس و کارهایم را انجام بدهم، تا آخر شب و به هر دلیلی این دفتر و کتاب را باز نگه می‌داشتم که آن مارمولک کنارم باشد. بعد که دفترم را می‌بستم او هم می‌رفت سراغ خواب و استراحتش. ولی او دوست همیشگی‌ام بود. یعنی من به عشق اینکه او می‌آید و می‌نشیند کنار من و دفترم را نگاه می‌کند یا روی کتابم راه می‌رود و حتی می‌خوابد درس می‌خواندم. 

با هم حرف هم می‌زدید؟
فراوان. هرچه دلم می‌خواست.(باخنده) درسم را به او می‌گفتم تا یاد بگیرد. درس یادش می‌دادم. 

او هم یاد می‌گرفت؟
چرا که نه. یک دفعه هم مادرم برایم خاطره‌ای تعریف کردند. 

از مارمولک؟
نه، از عقرب. رفته بودیم کاشان مهمانی. مادرم یک دفعه می‌بیند من نیستم. می‌آیند دنبالم و می‌بینند نشسته‌ام با یک موجودی بازی می‌کنم و به او می‌گویم مگر با تو نیستم؟ مگر تو زبان حالی‌ات نمی‌شود؟ دم‌ات را راست بگیر. دارم با زبان خوش با تو حرف می‌زنم. دم‌ات را راست بگیر. ببین این جوری... می‌بینند یک عقرب خیلی درشت جلو من است و مرتب دم او را می‌گیرم و بلند می‌کنم و می‌گویم آخر مگر با تو نیستم. چندبار باید بهت بگویم. دم‌ات را راست بگیر. او دم‌اش دوباره کج می‌کرد و من دوباره دم او را می‌گرفتم. مادرم از وحشت داشته پس می‌افتاده و نمی‌دانسته باید چه کند. بعد مرا یکهو از پشت بغل می‌کنند و ظاهراً عقرب را هم می‌کشند. تا مدت‌ها دنبال دوست عقربم بودم که ببینم چرا دم‌اش را کج نگه می‌داشت.

خود شما علت این همه رفاقت با جانورها را در چه می‌بینید؟
فکر می‌کنم همه این‌ها را مدیون کتابخوانی‌های زمان بچگی‌ام هستم که مادربزرگ و مادرم برایم می‌خواندند. آن داستان‌هایی که در دوران بچگی‌ام می‌شنیدم به من می‌گفت چه درست و چه غلط است.

تحصیلات مادر بزرگتان چه بود؟
دیپلمه بود.

حالا یک بچه بازیگوش که بازیگوشی‌اش بانمک و خودش هم درسخوان است، حتماً باید در رویاهایش آینده‌ای کمی متفاوت برای خودش داشته باشد. دوست داشتید در آینده چه کاره بشوید؟ یا اصلاً، چه آینده‌ای برای خودتان ترسیم کرده بودید؟
آن موقع همیشه می‌گفتم یا می‌خواهم مادام کوری شوم یا هانسی. منظورم هانس کریستین اندرسون بود که می‌خواستم یک روز مثل او شوم. الگوی من در زندگی همیشه این دو نفر بودند. برای همین همیشه دوست داشتم ادبیات بخوانم. در درسِ شیمی هم همیشه 20 می‌گرفتم؛ چون علاقه‌ زیادی به مادام کوری داشتم. اما هیچ وقت دوست نداشتم دکتر شوم. 

از مادام کوری و اندرسون اسم بردید. این دو را از چه وقت می‌شناسید؟ چه جوری با آن‌ها آشنا شده بودید؟ و اصولاً به آن‌ها چگونه فکر می‌کردید؟
از 5، 6 سالگی آنها را می‌شناختم. از قصه‌ها و داستان‌هایی که می‌شنیدم و شرح زندگی‌شان را که خوانده بودم همیشه در ذهنم بود.

حالا، چرا فقط این دو نفر؟ مثلاً، چرا مادام کوری؟
چون توانست جایزه نوبل بگیرد و از کشوری با مشکلات فراوان خودش را بالا بکشد. خیلی برایم سمبل تلاش و موفقیت بود. من هم دوست داشتم یک روز بتوانم مثلاً جایزه نوبل را بگیرم. هانسی را هم دوست داشتم؛ چون می‌خواستم مثل او داستان‌هایی بنویسم که در دنیا همه بخوانند و مثل او باشم. این‌ها واقعا خاص بودند و می‌خواستم همیشه مثل این‌ها باشم. 

یکی از آن‌ها، یا تلفیقی از هر دو آن‌ها؟
‌ته دلم نمی‌توانستم یکی از آن‌ها را انتخاب کنم. حتی هر وقت فکر می‌کردم هم نمی‌توانستم انتخاب بکنم. بعدها که نتوانستم رشته ادبی را دنبال کنم، فکر کردم بروم دنبال شیمی. ولی شیمی را هم نتوانستم بخوانم و بعد دوباره برگشتم سمت ادبیات.

چه سالی شروع به نویسندگی کردید؟
از 8 سالگی داستان می‌نوشتم برای خودم. البته، شعر هم می‌گفتم. شعرهایم جالب نبود، ولی نوشته‌هایم خوب بود. به ویژه در مقاله نوشتن و انشا خیلی خوب بودم. 

چیزی از آن نوشته‌ها دارید؟
از نوشته‌هایم بله. اما از شعرهایم چیزی ندارم. البته تک و توک در کیهان بچه‌ها چاپ می‌شد. در عوض، بعضی از آن داستان‌هایم را بازنویسی و فکرهای آن موقع‌ام را درست کرده‌ام. در دبیرستان، دبیر ادبیاتی داشتم به اسم خانم شمسیان. همیشه تشویقم می‌کرد و می‌گفت اگر ادامه بدهی یک روز نویسنده خوبی می‌شود. من این حرف را پس ذهن داشتم. یک‌بار هم در مشاعره‌ای در رادیو که مهدی سهیلی مسئول آن بود شرکت کردم. سال اول دبیرستان بودم و در آن برنامه اول شدم.

لابد کتابخانه شخصی هم داشتید؟
بله. تا دلتان بخواهد تمام دیوان‌های شعری را که در دوره بچگی‌ام وجود داشت با همان شکل و شمایل قدیمی و کاغذهای کاهی می‌خریدم و نگه می‌داشتم. در یک تابستان که هنوز سال سوم دبستان بودم در زدند. رفتم در را باز کردم. یک دختر و پسر جوان بودند. گفتند که ما از گوتنبرگ آمده‌ایم. تازه گوتبنرگ طرح تحویل کتاب دم در خانه را باب کرده بود. دو دانشجو بودند. گفتند ما کتاب‌ها را می‌آوریم، هرکدام را که انتخاب کردی بعد برایت می‌آوریم دم خانه تحویل‌ات می‌دهیم و پولش را می‌گیریم. من خیلی راحت، همانطور که با نیم وجب قد ایستاده بودم، گفتم بدهید ببینم چه کتاب‌هایی دارید؟ کتاب‌هایشان را چک کردم و یکی، دو کتاب انتخاب کردم که یکی از آن‌ها دایرة‌المعارف بود. کتاب‌های ترجمه شده به فارسی بود. آن‌ها باور نکردند و گفتند که به بزرگتر ات بگو بیاید. گفتم باشد. رفتم مادرم را صدا کردم. مادرم آمد و آن‌ها خودشان را معرفی کردند و گفتند دخترتان 3 کتاب سفارش داده، ما می‌توانیم برایش بیاوریم؟ مادرم با خونسردی گفت کتابخوان‌مان ایشان است. هرچیزی سفارش داده برایش بیاورید. از آن به بعد خیالم برای تهیه کتاب راحت شد. چون آن دختر و پسر هر هفته یکبار سر می‌زدند و من هرچه دلم می‌خواست سفارش می‌دادم و می‌آوردند و من هم همه را می‌خواندم. 

این از کتاب و کتابخوانی‌تان. قبلاً هم کمی درباره نوشته‌های اولیه‌تان گفتید. اما کار جدی‌تان را از چه زمانی شروع کردید؟ 
هیچ‌وقت کارم را غیرجدی نگرفته بودم. هرچه می‌نوشتم فکر می‌کردم خیلی جدی است.

منظورم کاری است که نخستین بار نوشتید و حس کردید که برای چاپ مناسب است؟
من به چاپ فکر نمی‌کردم. تا زمانی که خودم ناشر نشده بودم اصلاً فکر نمی‌کردم چیزی را بخواهم چاپ کنم. 

آن سالی که فکر کردید چیزی را چاپ کنید چه سالی بود؟
زمانی که ناشر شدم و سال‌ها بعد از اینکه انتشاراتم را داشتم. شاید 15 سال بعد از اینکه ناشر بودم تصمیم گرفتم یکی، دو تا از کتاب‌هایم را چاپ کنم.

و چاپ کردید؟
بله. به نظرم سال 79 یا 80 بود. در همان انتشارات خودم یعنی شباویز. 

اسم نخستین کتاب‌تان چه بود؟
نمی‌دانم. برای من کتاب‌های انتشاراتم مهم‌تر از داستان‌ِ خودم است. 

لابد اسم آخرین کتابتان را هنوز به خاطر دارید؟
آخرین کتابی که چاپ کردم داستانی به نام «زود؛ خیلی زود» است. برای گروه‌های سنی «ب» و «ج».

ماجرایش؟
داستان دختری است که از مادرش می‌پرسد بابا «کی» برمی‌گردد و ما تا «کی» باید خانه مادربزرگ زندگی کنیم؟ این سوال مادر را به گذشته‌های دور باز می‌گرداند و یادش می‌افتد که آن موقع که پدرش نبود و از مادرش می‌پرسید بابا «کی» می‌آید، مادرش می‌گفت‌ زود، خیلی زود. و برای هرکاری که می‌خواست انجام دهد زود، خیلی زود را استفاده می‌کرد. یعنی وقتی می‌پرسید از مادرش ـ مادرش قالی می‌بافت ـ که این قالی خیلی قشنگ است و یکی هم برای خودمان می‌بافی؟ مادرش می‌گفت بهترین‌اش را هم می‌بافم. می‌پرسید «کی؟» مادرش می‌گفت زود؛ خیلی زود. یا می‌پرسید یک عروسک مثل عروسک دختر عمویم می‌خری. می‌گفت البته که می‌خرم قشنگ‌ترش را هم می‌خرم. می‌پرسید: «کی؟» مادر جواب می‌داد زود، خیلی زود. یعنی بچه می‌دانست و یاد گرفته بود که زود خیلی زود یعنی هرگز و به نوعی این هرگز همیشه وجود دارد. 

ضمن صحبت‌هایتان فرمودید که غیر از کار برای کودکان و نوجوانان، در حوزه بزرگسالان هم قلم می‌زنید. تاکنون کار بزرگسال هم از شما چاپ شده است؟
بله. چند کتاب بوده که انتشاراتِ شباویز چاپ کرده است. مثلاً یک کتاب دارم به اسم «کیانوری و ادعاهایش». کار سیاسی خوبی بود و مورد استقبال واقع شد. همین‌طور کتاب «خودآموز هزینه‌یابی حسابداری صنعتی» که در زمینه تحصیلاتم است و کتاب درسی هم شد. علاوه براین کتابی دارم به اسم «برزخ» که رمان است و همین‌طور کتاب‌های متعدد دیگر که مخاطبش بزرگسالان هستند.

برگردیم به رشته تحصیلی. بالاخره در چه رشته‌ای فارغ‌التحصیل شدید؟
در انگلیس حسابداری خواندم. چون احساس کردم یک درس برایم کافی نیست سعی کردم رشته‌های جانبی‌ای را که تکمیل‌کننده تحصیلاتم باشد ادامه بدهم. بنابراین مدیریت صنعتی و تجارت و بازرگانی هم خواندم. تحصیلات نهایی‌ام را در مالیات بین‌الملل تمام کردم و یکی از کسانی هستم که در دنیا صاحب امضا هستم و هر برگه مالیاتی را می‌توانم امضا کنم. بعد هم در نهایت دوره تخصصی بازار پول و سرمایه را گذراندم. ولی وقتی برگشتم به ایران گفتم که به من گفتید درس بخوان، مدرک‌ات را هم بگیر، من هم خواندم و مدرک‌ام را هم گرفتم و آوردم. این‌ها به کنار. حالا می‌خواهم بروم دنبال دلم و کاری که همیشه آرزویم بود و می‌خواستم انجام بدهم. بنابراین تصمیم گرفتم ناشر شوم.

خانم دکتر! در دانشگاه تدریس هم می‌کردید؟
بله؛ وقتی برگشتم مدتی در دانشگاه ملی و چند وقتی هم در دانشگاه تهران درس می‌دادم. موقعی هم در دانشگاه دختران که بعد نامش فرح شد و بعد هم اسمش تغییر کرد درس می‌دادم.

چه سالی دکترا گرفتید؟
سال 1355.

این روزها جایی تدریس نمی‌کنید و همّ و غمّ‌تان انتشارات شباویز است؟
تدریس نمی‌کنم، ولی با دانشگاه همکاری دارم. اگر سمیناری برگزارکنند به هیئت علمی کمک می‌کنم و اگر بچه‌ها پایان‌نامه داشته باشند قبول می‌کنم.

حالا اگر اجازه بدهید طبق روال خط سیر این پرونده‌ها، برویم سراغ بعضی کلید واژه‌ها. ناشر؟
کسی که تلاش می‌کند ولی کسی قدر تلاش‌اش را نمی‌داند.

نویسنده؟
خیلی امکان در اختیارش است. چون صاحب قلم است. ولی خیلی وقت‌ها قدر قلم و قدر توانی را که خدا به او داده نمی‌داند.

قلم؟
بهترین جنگ‌افزاری که خدا خلق کرده است

بهترین شخصیت داستانی‌ای که دوست دارید؟
آریا برزن. واقعی هم هست.

بهترین دروغی که شنیدید؟
اصلاً تحمل دروغ را ندارم. دروغ را فوری از ذهنم پاک می‌کنم.

مزاحم تلفنی؟
من ندارم، چون هیچ وقت تلفن را برنمی‌دارم. اگر زنگ بزنند برنمی‌دارم. از تلفن همراه هم استفاده نمی‌کنم. هیچ‌وقت تلفن همراه نداشته‌ام و نمی‌خواهم داشته باشم. در مجموع با تلفن اصلاً میانه خوبی ندارم.

اگر کسی با شما کار داشت؟
تلفن انتشارات شباویز را می‌گیرد. بچه‌ها جواب می‌دهند و زحمت می‌کشند و اگر با من کار داشته باشند گوشی تلفن را به من می‌دهند. ولی هیچ‌وقت خودم گوشی تلفن را برنمی‌دارم.

مادربزرگ؟
قصه‌گویی که هیچ وقت خسته نمی‌شود و همه چیز را می‌توانی از او یادبگیری. بهترین تکیه‌گاه و خیلی عزیز.

اگر فقط یک روز به آخر عمرتان باقی مانده باشد چه می‌کنید؟
چند دقیقه‌ای دوستانم و فامیل‌هایم را می‌بینم؛ خیلی کوتاه. ولی بقیه وقتم را صرف این می‌کنم که هرچه نوشته‌ ناتمام دارم تمام کنم. همیشه، کار ناتمام زیاد دارم.

اگر در زندگی‌تان قرار باشد فقط سه چیز بردارید، چه برمی‌دارید؟
مداد، کاغذ و مدادتراش. 

آخرین بار که گریه کردید؟
همین چند روز پیش بود. یاد مادرم افتادم. چون شب‌ها که می‌روم خانه، اولین کاری که می‌کنم می‌روم اتاق مادر. عکس مادر را می‌بوسم؛ سلام می‌کنم. چند شب پیش بود. یک دفعه احساس کردم خیلی دلم برایش تنگ شده است. 

آخرین بار که خندید؟
نمی‌دانم از ته دل کی خندیدم. ولی سعی می‌کنم همیشه بخندم که لااقل دیگران فکر کنند من شاد هستم.

مهمترین کتابی که نخوانده‌اید؟
ندارم. هرچیزی که دلم خواسته خوانده‌ام و می‌خرم و می‌خوانم. 

اسباب‌بازی مورد علاقه‌تان؟
هواپیمایی که خیلی زود از دستش دادم. همیشه حسرتش را می‌خورم. یک هواپیمای قشنگ در سال‌ها پیش از خارج برایم آوردند. فکر می‌کنم 5 ـ6 سالم بود و با باتری کار می‌کرد. می‌رفت بالا و می‌چرخید دور خانه. ولی مامان و بابا فکر می‌کردند این برای من خیلی زیاد است. پسری بود از آشنایان‌ به نام همایون. یک روز که خوابیده بودم و می‌خواستند بروند جشن تولد او، هواپیما را برداشتند و بردند. همیشه آن هواپیما توی ذهنم باقی مانده است.

تکیه کلام‌تان؟
ندارم.

فرق شما با 10 سال قبل؟
کمی خسته‌تر و کمی بی‌حوصله‌تر شده‌ام. 

بهترین تفریح؟
نوشتن.

کودکی؟
دنیای محبت، صداقت، پاکی، خوبی، و هرچیزی که آدم می‌تواند آرزویش را داشته باشد.

بزرگسالی؟
هیچ‌وقت نمی‌خواهم بزرگ شوم.

پیامی برای مخاطبان آثارتان؟
خودتان باشید؛ از همه چیز مهمتر است.

یک پیام برای آدم‌های هزار سالِ بعد؟
به ما هم فکر کنید.

دکتر فریده خلعتبری به روایت شعر؟
«هنر نزد ایرانیان است و بس» چیزی که باور می‌کنم؛ باور داشته‌ام و همیشه دنبالش بوده‌ام که آن را ثابت کنم.

برخی آثار:
1ـ گربه روی تابلو/ 1378
2ـ آب حیات/ 1380
3ـ دارکوبی که دارکوب شد/ 1380
4ـ غول تاریکی/ 1381
5ـ شهرزاد/ 1381
6ـ شعر رنگ‌ها/ 1382
7ـ پری‌ناز یا نازپری/ 1383
8ـ خانه اجاره‌ای/ 1383
9ـ توپ قرمز/ 1383
10ـ جیرجیرکی که نمی‌توانست آواز بخواند/ 1383
11ـ پیرچنگی/ 1383
12ـ خوشبختی/ 1383
13ـ افسانه یوشت/ 1383
14ـ یوسف و زلیخا/ 1383
15ـ پرِ پرواز/ 1383
16ـ شیرین‌تر از عسل/ 1383
17ـ مجسمه‌های سیمی / 1383
18ـ دامن قرمزی/ 1383
19ـ شهزاد/ 1384
20ـ این همانی/ 1383
21ـ پسری که نبود/ 1384
22ـ بیژن و منیژه/ 1384
23ـ دایره/ 1384
24ـ من و دوستانم/ 1384
25ـ این، منم! / 1385
26ـ وقت خوابِ کوچولوها/ 1385
27ـ یک انتخاب/ 1385
28ـ من هم بازی/ 1386
29ـ پیوند/ 1386
30ـ نوشته بر دیوار/ 1386
31ـ من از تو نمی‌ترسم/ 1386
32ـ اتوبوس عوضی/ 1386
33ـ سرزمین نیلوفرها/ 1386
34ـ دلقک و فرمانروا/ 1386
35ـ نوازنده سرزمین خاموش/ 1386
36ـ خواب بیداری/ 1386
37ـ سفر به افریقا/ 1386
38ـ برای تو/ 1386
39ـ جمشید و خورشید/ 1386
40ـ گرگ‌ها و آدم‌ها/ 1386
41ـ هرچه بود/ 1386
42ـ ما برای تو هستیم/ 1386
43ـ آدم‌های آبی/ 1388
44ـ شاهزاده خانم/ 1388
45ـ کفش‌های آهنی/ 1388
46ـ پیشی و موشی/ 1388
47ـ سه آرزوی یک موش/ 1388
48ـ آخرین شکار/ 1390
49ـ شنیدار پندار/ 1390
50ـ شنو از نی/ 1390
51ـ توبه/ 1390
52ـ پرواز/ 1390
53ـ الا کلنگ/ 1391
54ـ خورشید شب/ 1391
55ـ زود؛ خیلی زود/ 1391

جوایز:
ـ کتاب «وقت خواب کوچولوها»؛ برگزیده دفتر انتشارات کمک درسی در سال 1388
ـ کتاب «من هم بازی»؛ برگزیده دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان به عنوان کتاب برتر برای نسل جوان استثنایی در سال 2009
ـ کتاب «من از تو نمی‌ترسم»؛ برگزیده دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان به عنوان کتاب برتر برای نسل جوان استثنایی در سال 2009
ـ کتاب «کفش‌های آهنی»؛ برنده کلاغ سپید از کتابخانه بین‌المللی نسل جوان مونیخ در سال 2010
ـ کتاب «توبه»؛ برنده کلاغ سپید از کتابخانه بین‌المللی نسل جوان مونیخ در سال 2013
ـ کتاب «شاهزاده خانم»؛ برنده کلاغ سپید از کتابخانه بین‌المللی نسل جوان مونیخ در سال 2011
ـ بسیاری از کتاب‌های این نویسنده، تاکنون از جنبه تصویرگری و طراحی، موفق به دریافت چند جایزه داخلی و جهانی شده‌اند. از آنجا که تصویرگری هیچ از این کتاب‌ها برعهده خود نویسنده نبوده است، از اشاره به آن جوایز خودداری شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها