شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶ - ۲۳:۵۵
امین فقیری؛ پنجاه سال بعد از «دهکده‌ پر ملال»

دهكده پرملال از مهم‌ترين آثار امين فقيري و ادبيات روستايي است. به مناسبت انتشار دوباره اين كتاب در نشر چشمه، داريوش احمدي نويسنده برگزيده داستان شيراز نگاهي به آن داشته است.

 خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، داریوش احمدی: وقتی نام امین فقیری به زبان می‌آید، خودبه‌خود مجموعه داستان بی‌بدیلش «دهکده پر ملال» در ذهن تداعی می‌شود. اکثر اهالی ادبیات، به‌خصوص داستان‌نویسانِ دهه‌ چهل به بعد، امین فقیری را با دهکده‌ پر ملالش می‌شناسند. برخی از آثار بی‌شمار دیگرش که شاید خیلی پخته‌تر و منسجم‌تر از دهکده‌ پر ملال باشند، هنوز خود را از سیطره‌ این کتاب رها نکرده‌اند.

«دهکده‌ پر ملال»، مانندِ «عزاداران بَیَلِ» غلامحسین ساعدی، حادثه‌ای بود در داستان‌نویسی این مرز و بوم که بدایع و جسارت‌‌های نویسنده‌ جوان و نوپایی را نشان می­‌داد که ساده و بی‌ادعا می­‌نوشت. روستا را عمیقاً می­‌شناخت. با روستائیان زندگی­‌کرده بود و از منظری جامعه‌شناسانه به درک عمیقی از روانشناسی رفتارها و باورهای آدم‌های اطرافش رسیده بود. اکنون پنجاه‌سال از انتشار دهکده‌ پر ملال می‌گذرد. در این سال‌ها امین فقیری آثار دیگری را به چاپ سپرده و همواره به‌راهش ادامه داده است.
هدف از این بررسی اجمالی، نگاهی به دو کتابِ تازه انتشار یافته‌ او در سال 1395، به نام‌های «کتاب گربه» و «شهربازی» است.

در مجموعه داستانِ «کتابِ گربه»، که از شانزده داستان تشکیل شده است و به تعبیری می‌توان آن‌ها را داستان‌های فراواقعی و یا سوررئالیستیِ امین فقیری نامید، با توجه به تاریخ داستان‌ها یک بازه­‌ زمانی چهل و یک ساله را در برمی­‌گیرد. برخی از آن‌ها بسیار قدرتمند نوشته شده‌اند. و ملاک بررسی بیشتر همان داستان‌ها می­‌باشند.     

امین فقیری در داستانِ «گربه‌ها»، دنیایی واقعی را به دنیایی وهمی که در غبار شن گم شده است پیوند می‌زند. دنیایی­‌کوچک، در شهر پرت و دورافتاده‌ کویری، در خانه زنی به نامِ «ایران»، که بوی فقر و فحشا و دزدی و پلشتی عشق می­‌دهد. مسافر جوانی، عصر هنگام با اتوبوسی که نقص فنی دارد و باید تعمیر شود، وارد شهری کویری می‌شود. تمام شهر را به قصد خوابیدن زیر پا می‌گذارد و در نهایت مجبور می‌شود به پیرمرد گاراژداری که به «عبدی گربه» معروف است و با گربه‌هایی کثیف که اطراف دهانشان خون دلمه بسته است، پناه ببرد. عبدی گربه او را به خانه زنی معروفه به نام «ایران دیزل» می‌برد تا شب را در آنجا سر کند. زن از تنهایی و دلتنگی‌هاش می‌گوید. از مردی که بتواند به او تکیه کند و به زندگی‌اش سر و سامان دهد. بیشتر دلخوشی‌اش عکس رانندگان کامیون‌ها و تانکرها است که آن‌ها را به در و دیوار خانه‌اش چسبانده است. و در نهایت مسافر جوان، شب را به روز می­‌رساند. اما وقتی بیدار می‌شود، اتوبوس رفته و تمام پولش هم به سرقت رفته است. داستان «گربه‌ها» از لایه‌های پنهان زندگی آدم‌هایی سخن می‌گوید که فجاعت زندگی را با تمام ابعادش پذیرفته‌اند و آن را مانند خود زندگی می‌دانند.  
داستانِ «از اینجا که می‌گذشتید آذر را ندیدید؟!»، رجعت به گذشته است. رجعت به تاریکی خاطرات، به فناشدن و به فناکشیده‌شدن.

شاید بتوان گفت داستانِ «خاربوته‌های آن خشکستان»، بهترین و ژرف ساخت‌ترین داستان این مجموعه باشد. داستانی نمادین و چندلایه که بر تمام عناصر تکنیکی داستان حاکمیت دارد. انگار محتوای نمادین داستان، فُرم را به‌وجود آورده است و می‌توان درباره این داستان، صدها صفحه نوشت و باز آن را خواند و از آن سیر نشد. هرچند این داستان گنجایش بیشتری را می‌طلبید و قابلیت‌های تبدیل‌شدن به یک رمان را داشت و زمان و مکان تاریخی خاصی را نشان می‌دهد که برای آدم‌های آن روزگار می‌تواند یادآورد زخم چاقویی باشد که هیچ‌گاه جوش نخواهد خورد. داستان نمادین خاربوته‌های آن خشکستان را می‌توان همه جای این جهان مشاهده کرد. در این داستان سمبولیک سوررئال، که از واقعیتی عینی و دهشتناک که مانند کابوسی است، پرده‌برداری می‌کند؛ سرگذشت آدم‌هایی را بیان می‌کند که به آزار و اذیت و شکنجه‌شدن خود، خو گرفته‌اند و قطع انگشت به‌مثابه کارت شناسایی آن‌ها قلمداد می‌شود. در حقیقت، تغییرات تابعی است از فتوا و قانون در هر شهر و مکانی. آیا به‌تعبیری سیاسی، انگشتِ دستِ چپ، نمادی است از رادیکالیسم و یا انگشتِ دست راست، نمادی است از اصول و اعتقادات اولیه؟ امین فقیری در این داستان، به صورت نمادین، مناسبات تمامیت‌خواهی را در یک جامعه به مسلخ‌کشیده شده برملا می کند. مناسباتی که باعث می‌شود انسان‌ها به از خودبیگانگی برسند و یا در باورهای خود استحاله شوند و هرگز گله و شکایتی از وضعیت موجود نکنند. اشکی که در گوشه چشم پیرمرد دالان دارـ که انگشت دست او را قطع کرده‌اندـ دیده می‌شود، با اشکی که از چشم دیگران جاری است، همگی علیرغم میل خود، گردن گذاشتن به‌وضعیت موجود و پذیرش بلامنازعی از سر ناچاری است.
 
داستان «همانند نسیمی که بوزد»، یک حادثه طولانی دهشتناک است. یک حادثه تاریخی که در هر کجای دنیا می‌تواند اتفاق افتاده باشد. بستگی به این دارد که انسان‌ها چطور از آن یاد کنند. نماد و نشانه‌های داستان از دوران‌هایی سخن می‌گوید. از آدم‌هایی بدنهاد و دیوسرشت که به‌یاری افکار شیطانی‌شان در دل آدم‌ها، به‌خصوص جوانان و نوباوه­گان نفوذ می‌کنند و آن‌ها را در باور دیگران به خاطره‌ای تبدیل می­‌کنند که می‌تواند مبدأیی از تاریخ باشد. شاید بتوان گفت این داستان یکی از بهترین داستان‌های امین فقیری است که نمونه‌های آن در این جهان اتفاق افتاده است و باز هم می‌تواند بدتر از آن اتفاق بیفتد. اما در هر جایی به مقتضیات افراد آن جامعه.

«همانند نسیمی که بوزد» داستانی است درباره بی‌ارزش‌کردن ارزش‌ها و باورها و آمال و آرزوهای انسان‌ها. داستان مردی است که ارزش‌ها را بی‌ارزش می‌داند و به‌جای آن‌ها، ارزش‌های جدیدی را بنا می‌نهد که خود نیز به آن‌ها اعتقادی ندارد. در نظام ذهنی آن مرد، ناهنجاری‌ها جای خود را به هنجارها می دهند و هنجارها خود، بی‌ارزش هستند. بی‌شک او از آن دلخوش است که آدم‌ها به این باور برسند که مرده‌ها برتر از زنده‌ها باشند. و مرده‌ها همیشه باید با زنده‌هاشان زندگی کنند. اگرچه خود ارزشی برای آن مرده‌ها قائل نیست. پس برای مرده‌ها شناسنامه‌ها و مُهر و نشانه‌های بیشتری چاپ می‌شود و آدم‌ها باید از قَبَل آن مرده‌ها شاد باشند و با یاد و خاطره آن‌ها زندگی کنند. او بر این باور است که همه‌چیز باید به سیطره مرده‌ها دربیاید. و زنده‌های بی‌مرده، انگار آدم‌های بی‌هویتی هستند آن‌هایی که مرده ندارند، باید مرده‌ای را به امانت بگیرند و از سقف‌خانه آویزان کنند تا جلو افراد دیگر شرمسار و سرشکسته نشوند. رسالت او جز مرگ و نیستی چیزی نیست. او گفت: «رسالتی دارم بر شما – همان‌گونه که مهر و ماه زمین را می‌نوازد شما را خواهم نواخت.(ص 125) او کسی است که حتی آوازها و ترانه‌های انسان‌ها را تغییر می‌دهد و آوازهای آن‌ها را بی‌ارزش می‌خواند و با کلماتی آن‌ها را فریب می‌دهد تا همگی به اسارت دربیایند.

«انگار هیچوقت نبوده»، در این داستان، وحشت و ترس از وهم و خیالی که از زمانه بر ذهن آدم‌ها تزریق می‌کند، آن‌ها را به از خودبیگانگی می‌رساند. به‌طوری که همه ره‌توشه برمی‌دارند و پای به راهی می‌گذارند که آن راه را پایانی نیست. فضای وهمی داستان‌های امین فقیری به یاری المان‌هایی بی‌نظیر، مانند وهم و تاریکی و خیال و ابرهای تیره، گربه‌هایی با دهان‌هایی از خون دلمه‌بسته، صداهای درهم و وهمناک کویر، باغ‌های سوخته، به خواننده انتقال پیدا می‌کند. در داستان‌های امین فقیری هیچ چشم‌انداز امیدی وجود ندارد. حتی در بهترین و امیدوارترین داستان مجموعه، باز ناامیدی حضوری چشمگیر دارد. در این داستان­‌ها،  شخصیت­‌ها در محاق و پرده‌ای از وهم و گمان تجلی پیدا می‌کنند. برخی از کاراکترهای امین فقیری سیال و دست‌نیافتنی‌اند و انگار آدم نیستند. بلکه پرهیبی مه گرفته از آدم‌هایی بی‌سایه هستند که حتی اگر سایه‌ای هم داشته باشند، انگار سایه‌شان را از جایی دیگر قرض کرده و یا در شکل و پرهیب استعاره، آدمیت پیدا کرده‌اند. انسان‌هایی استحاله‌شده که دائماً تلاش می‌کنند به کالبد حقیقی خود بازگردند. اما جهان آنها، جهانی بی‌بازگشت و بی‌امید است. آن‌ها را به جهان زندگان راهی نیست.  

داستانِ «لاک‌پشت»، داستانی است تمثیلی، با سوررئالیستی­ حزن‌انگیز، که تفوق خود را از جهانی کافکایی می‌گیرد. دو داستان که هر دو یکی هستند همزمان به موازات هم پیش می‌روند: «واقعیت، در کنار فرا واقعیت.» که گاه با هم دیگر جا عوض می‌کنند و گاه با هم دیگر ادغام می‌شوند. داستان از یک بازجویی شروع می‌شود و شاید بهتر بود اسم این داستان بازجویی باشد. بازجوها، همان‌هایی هستند که باید باشند. اما گناهِ متهم چیست؟ که تا آخر داستان کسی از آن سر درنمی‌آورد. آیا این جهان، جهانی کافکایی و غالب شده است که هرکس باید کفاره گناهان ناکرده خود را پس دهد؟ و یا همیشه چرایی وجود ندارد و انسان نباید دنبال علت و معلول‌ها بگردد. متهم چه گناهی مرتکب شده است که آن روز نمی‌خواست در شهر باشد و دوست داشت دست زن و بچه‌اش را بگیرد و به تپه‌های اطراف شهر بروند. آیا آن روز در شهر قرار بود چه‌ اتفاقی بیفتد که مرد دوست نداشت آنجا بماند؟ شاید از خانه بیرون آمدن و در دل کوه‌ها و تپه‌ها و طبیعت رفتن و دل به باریکه آب و سرسبزی درخت‌ها سپردن، از دیدگاه بازجوها، جرم محسوب شود. مردی با همسرش «غزال»، و دختر و پسرش «درنا و شاهین»، تصمیم می‌گیرد روزی را بیرون از خانه در دل طبیعت بگذرانند. تا اینجای داستان، داستان بر بستری از رئالیسم حرکت می‌کند. در بالای تپه، درنا، با لاک‌پشتی روبرو می‌شود. او لاک‌پشت را می‌گیرد و از پدر خواهش می‌کند که اجازه دهد آن را با خودش به خانه بیاورد. و در همان لحظه، محیط اطراف که پر از سبزه و گل بود، به یک‌باره رنگ عوض می‌کند و تبدیل به سنگ و خاراسنگ می‌شود و همه‌چیز آرام‌آرام در این جهان داستانی نمادین و عجیب می‌شود. طبیعت سبز و خرم، به طبیعتی خشک و بی‌آب و علف، با سنگ‌هایی بدقواره تبدیل می‌شود. در حقیقت ورود لاک‌پشت به خانواده آن‌ها، طبیعت و جهان اطراف آن‌ها را تغییر می‌دهد. جالب اینجاست که این تغییرات را فقط پدر و پسر می‌بینند. بعد از ورود لاک‌پشت، صداهای فش‌فش مارهای زیادی را در اطرافشان می‌شنوند. مارهایی بزرگ و کوچک، که مارهای بزرگ، نمادی از خواص هستند، و مارهای کوچک‌تر که بسیار زیاد هستند، نمادی از عوام و کاسه‌لیسان و مزدوران. لاک‌پشت مانند بیشتر صاحب‌منصبان در عقب ماشین جا خوش می‌کند و مارها از جلو و عقب او را اسکورت می‌کنند.

«صدای ناله و شیون، از درون شکاف‌های کوه روی اتومبیل هوار می‌شد. گویی اتومبیل روی خون یا اشک لیز می‌خورد یا هُل داده می‌شد.» ص 160
بدون شک آدم‌هایی از اطراف چنین صحنه‌ای را از بالای کوه‌ها دیده‌اند. آدم‌‌هایی که از این لاک‌پشت و سایر لاک‌پشت‌ها جفا دیده‌اند.
«اشخاص بی‌چهره‌ای پشت‌بام‌ها را اشغال کرده بودند. پنجره‌ها تخته‌کوبی شده بود.» ص 160


اشخاص بی‌چهره، نمادی است از همان آدم‌های واقعی که مرتب به آن‌ها ظلم می‌شود و مدام در حال زجرکشیدن هستند. درنا، نمادی است از نسل جوان، دختر بچه‌ای که ذهنی ساده و بی‌غل و غش دارد و با همان سادگی و صداقتش آدم‌ها و حیوانات را دوست دارد. شاهین، نمادی است از یک انسان دلسوز و اندیشمند که همه‌چیز را می‌بیند. چون مارها در چشم‌های زیبای او خانه کرده‌اند. سرانجام لاک‌پشت آن‌چنان بزرگ و فربه می‌شود که نمی‌تواند حرکت کند. مارها از پرتو لاک‌پشت چاق شده‌اند. این بزرگی فقط فیزیکی نیست. بلکه بزرگی قدرت است. درنا که به آن‌ها خو گرفته بود، طعمه آن‌ها می‌شود. حال یا از سادگی کودکانه‌اش و یا از صداقتی که از پدر و مادر به ارث برده بود. غزال، همسر مرد، دق‌مرگ می‌شود. و لاک‌پشت که به دیکتاتور تبدیل شده است همه چیز را می‌خورد. او آب و برق و تلفن و آجر و  قالی و کتاب...، و همه درناهایی را که بین کتاب‌ها بودند، می‌خورد و حتی کلمات هم رحم نمی‌کند. آن‌ها را  می‌جود تا دین خود را به انسانیت ادا کرده باشد.

«مارهای کوچک می‌گریستند و خودآزاری می‌کردند.» ص 167، این جمله نمادی است از آدم‌هایی عامی که کورکورانه همه‌چیز را می‌پذیرند و تحت‌تأثیر واقع می‌شوند. شاهین آخرین قربانی لاک‌پشت است که استخوان‌هایش خرد می‌شود و دست و پایش به چهارگوشه جهان پرتاب می‌شود. و سرانجام، مرد به دست بازجوها، به‌خاطر اراجیفی باورنکردنی که به آن‌ها تحویل داده بود، کشته می‌شود.
 
داستان «شکارچیان»، داستان یک خواب است و تعهدات و اخلاقیات ذهنی، که در خواب و رویا هم به انسان و آرمان‌های او وفادار می‌مانند. داستان انسانی که برای­ گوساله‌ای که سیلاب دارد آن را با خود می‌برد و یا بچه‌ای که از مادرش، پدرش را می‌خواهد، دل می‌سوزاند. داستان انسانی است که شکار می‌شود. شکار  آدم‌هایی که آن‌ها را نمی‌شناسد. آدم‌هایی­ که یک‌باره بر جسم و ذهنیت او وارد می‌شوند و حتی خواب‌های او را هم زیر نظر می‌گیرند.
«آن‌ها مرا از خود من بیشتر می‌شناسند. راجع‌به گذشته‌ام حرف می‌زنند. باید حواسم را از آن‌ها بدزدم.» ص174

داستان گربه‌ها، داستان انسانی است که بر مرگ آرزوهای خود می‌گرید. انسانی که ذره‌ذره در زمان و مکان تجزیه می‌شود و رویشی دوباره دارد. او نامیرا است.
«بر تابوتی از هیچ روی شانه‌های هیچکس» انگار پاره‌هایی از یک شعر است. گزین گویه‌هایی نمادین و شاعرانه‌ای است از ادبار آدمی و منش او در برهه‌ای از تاریخ:  
صدای استغاثه آب‌ها می‌آید. ص 180
گاه صدای زنی می‌آید که مفهوم مرد را فراموش کرده است. ص 180
بین هر واژه هزاران سال فاصله است. ص 181
واژه‌ها از چشم اندوه می‌چکند و تمام می‌شوند و دوباره واژه‌های جدید می‌رویند. ص 181
یکی می‌نشیند و پنهان از چشم مارمولک‌ها چشم‌هایش رادر زیر ماسه‌ها می‌کارد. یکی خودش را به‌گونه‌ای معکوس در خاک دفن کرده است. دو پای نحیف از شن‌ها بیرون است که دو چشم درشت در کف آن‌ها می‌درخشد. 184
«آن مرگ برای تو کم بود. آسوده می‌شدی. باید مکافات نفس کشیدنت را پس بدهی.» ص 180
«نان را از بازو نمی‌توان درآورد.»  ص184
«یک روز همه می‌خندند و یک روز همه گریانند! روزهایی هم هستند که در تقویم‌ها نیستند.» ص184

تمام داستان براساس این جمله شکل گرفته است. مردی را می‌برند در تابوتی از هیچ بر روی شانه‌های هیچکس می‌لغزد و می‌رود. ما از این مردان زیاد دیده‌ایم که در حقیقت تابوتی ندارند، اما بر روی شانه‌های آدم‌هایی که واقعاً وجود ندارند می‌روند و در گوری که به آن‌ها قداست می‌بخشد می‌خوابند.
آنچه به‌عنوان طیف کلی در انبوه نوشته‌های امین فقیری به چشم می‌خورد، فقر است. فقر با عواطف انسانی که به صورت ترس و توطئه و مرگ و اضطراب و معنا باختگی و بی‌کسی بروز می‌نماید.
  1.  
مجموعه داستان «شهربازی» چهار داستان نسبتاً بلند را در برمی‌گیرد که بلندترین آن‌ها خود داستان شهر بازی است. آنچه به عنوان طیف کلی در داستان‌های این مجموعه به چشم می‌خورد، زمان و وقوع داستان‌ها است که به دوران قبل از انقلاب مربوط می‌شود. شالوده این داستان‌ها که همگی درونمایه‌هایی رئالیستی دارند و به‌صورت خطی نوشته شده‌اند. برمبنای خیانت، پاکی و صداقت، تزویر، سوءاستفاده‌های سیاسی، خیانت در عشق، و پشت‌پازدن به آرمان‌های سیاسی و عقیدتی، ارعاب، ریاکاری، گناه، شرارت و تاوان گناه، شکل گرفته است. شاید بتوان گفت که داستان «مهمان» یکی از بهترین داستان‌های این مجموعه است و تمام عناصر یک داستان خوب را در خود جای داده است. داستان، از تعلیقی بسیار قوی برخوردار است. اگر بخواهیم داستان را برمبنای عناصر و نگرش‌های داستانی سنتی و خطی بررسی نماییم، زمان و مکان و پیرنگ داستانی و نقاط اوج و فرود و گره‌گشایی و تعلیق در داستان به‌خوبی مشخص است. اما آنچه که به جذابیت این داستان می‌افزاید، و شاید بتوان آن را «از خودگذشتگی» نامید. از خودگذشتگی پزشک «فراز فرازمند» همسرِ «مریم» است. از خودگذشتگی در این داستان به مفهومی دیگر، شاید هم تراز استیصال هم‌معنا بیابد. از خودگذشتگی و استیصال پزشکی به نام «فراز فرازمند» که در شبی بارانی به یکی از دوستان قدیمی‌اش «ناصر پایدار» که بنابه دلایل سیاسی تحت تعقیب است، در خانه خود پناه می‌دهد. ناصر پایدار، با همسر پزشک، سر و سری پیدا می‌کند و باعث از هم‌پاشیدگی زندگی آن‌ها می‌شود. مریم که خانه و زندگی و همسر و بچه‌هایش را ترک می‌کند با ناصر پایدار به خارج از کشور می‌روند و در نهایت بعد از مدتی به کشور بازمی‌گردند. درحالی‌که مریم به بیماری ناعلاجی گرفتار شده است.

پایان‌بندی داستان می‌تواند به‌همین شکل اتفاق بیفتد. اما به قول یکی از دوستان نویسنده و منتقد، آیا مریم، مریمی که بر روی ویلچر نشسته است دارد کفاره گناهان خود، خیانت به همسر و فرزندانش را می‌دهد. و آیا نمی‌توانست سالم بماند. مریم، همسرِ پزشک، فراز فرازمند، در داستان، به‌خصوص در ابتدای داستان، زنی نشان داده می‌شود که چندان از آمدن یک سیاسی تحت تعقیب به خانه‌شان دل­خوشی ندارد و  می‌ترسد زندگی‌شان را نابود کند. اما چطور بعد از مدتی به ناصر پایدار که از اعضای حزب است و دم از خلق می‌زند و دشمن قسم‌خورده نظام سلطنتی است، دل می‌بازد. دلایل کافی برای علاقه‌مندشدن مریم به ناصر پایدار در داستان بسیار کمرنگ است و اگر هم وجود داشته باشد، خاطراتی است که با «نازی» دختر خاله‌اش داشته است. نازی، دخترخاله مریم، زمانی به ناصر علاقه‌مند بوده است. در جایی دیگر از کتاب ص 26 می‌خوانیم: «نازی و مریم به همراه ناصر و فراز به بستنی‌فروشی باستان می‌رفتند.» و این تنها سر نخی است برای ریشه‌یابی این فاجعه که زندگی مریم و خانواده‌اش را دگرگون سازد.
«خودش را راضی کرده بود که مالکیت ناصر را به چنگ آورد. آیا این همه ریشه درگذشته نداشت؟ در زمان‌هایی که همراه نازی از مدرسه تعطیل می‌شدند و ناصر و فراز را همراه می‌دیدند و گاه به بستنی‌فروشی باستان می‌رفتند و کنار بخاری علاءالدین بستنی می‌خوردند. ناصر همیشه می‌گفت: «بستنی یخ را باید کنار بخاری خورد.» ص 26

در داستان میهمان، امین فقیری، برش‌هایی از زندگی‌هایی را به تصویر می‌کشد. امین فقیری، با توصیفات بسیار ظریف و غنای تکنیکی که درخور و شأن داستان است، برش‌هایی از زندگی مخفی و خانه‌به‌دوشی یک سیاسی مخالف رژیم شاه را که از اعضای برجسته حزب بوده و عشق را علیرغم میل باطنی‌اش انکار می‌کند و اصلاً انگار فرصتی برای پرداختن به عشق ندارد و اگر هم داشته باشد، نسبت به آن بی‌اعتنا است، برملا می‌کند و سرانجام به دامان همان عشق اسیر می‌شود. ناگفته نماند عشق به مفهوم مطلق کلمه، واژه‌ای بسیار شریف و آبرومند است. اما ناصر دست به دزدی و حرامی عشق می‌زند. هرچند در مونولوگ‌ها و واگویه­‌هایش خود را شماتت می‌کند که «او دیگر سایه‌ای بیش نیست­ که خیال می‌کرد روزی آدم بوده، نفس کشیده و به‌خاطر تمام ظواهر جسمی و معنوی به دیگران فخر می‌فروخته است. او دیگر عضو مؤثر نیست. یک سنگ تیپا خورده است. جایزه او موهای افشانی بود که بر سر و صورتش ریخته بود و راه نفسش را بسته بود.» ص 34 کتاب
او یک انقلابی تواب است. او خود را نفی می‌کند. برش دیگر این داستان برمی‌گردد به زندگی مریم. همسر دکتر فرازمند که در کنار همسرش زندگی خوب و راحتی را داشته است. هیچ سر نخی در داستان از آشفتگی روحی و جنون در او به خواننده داده نمی‌شود. هرچند که به‌طور جسته و گریخته اشاراتی به دوران‌هایی می‌شود که با دخترخاله‌اش راجع به ناصر پایدار صحبت کرده‌اند. و باز هم در روزی دیگر ناصر و فراز و مریم و نازی به اتفاق هم به بستنی‌فروشی می‌روند. اما دلایل و علت‌ها برای چنین غلیان روحی آن هم در مدتی نزدیک به دو ماه بسیار کم و باورپذیر نیست. «سرهنگ متین» برادر مریم که یک آدمکش حرفه‌ای است و انواع و اقسام شکنجه‌ها را می‌شناسد و دربه‌در به‌دنبال ناصر می‌گردد تا او را تحویل مقامات دهد، چگونه می‌تواند در برابر خواهش نفسانی خواهرش و خیانت‌های او نسبت به همسرش تسلیم شود و کاری کند که پرونده­ ناصر مختومه شود؟ در داستان مهمانِ امین فقیری، هم عشق نسبی است و هم انقلابی‌بودن و آرمانگرایی و هم شاه‌پرستی و سرسپردگی. در حقیقت همه‌چیز نسبی است. هم عشق مریم به همسرش که در محاق مانده است و هم انقلابی‌بودن و آرمان‌گرایی ناصر پایدار و هم شاه دوست‌بودن و سرسپردگی و آدمکشی سرهنگ متین. و در پایان داستان گویی مریم کفاره گناهان خود را می‌دهد و از بیماری مهلکی رنج می‌برد. در رمان معروف آناکارنینای تولستوی، آنا به طرز وحشتناکی در ایستگاه راه‌آهن کشته می‌شود. گویی سرنوشت، او را به سزای اعمالش می‌رساند. همچنین در رمان مادام بوواریِ فلوبر، اِما بوواری نیز به چنین سرنوشتی دچار می‌شود.  در رمان «ایفی بریستِ» فونتا نه، ایفی بریست هم به همسر و فرزندش خیانت می‌کند. هرسه زن به فرزندان و همسران خود خیانت کرده‌اند. اما آیا این جبر زمانه و سرنوشت است و یا این که خواست نویسنده است که پیامبر گونه ندا می‌دهد افراد خیانتکار به‌سزای اعمال خود خواهند رسید. پس چگونه است که خیلی‌ها مظهر شقاوت و گناه و آدمکشی هستند، اما هیچ‌گونه عذابی شامل حالشان نمی‌شود و به مرگی ظاهراً با عزت می‌میرند و بعد از مرگشان، هنوز هم آدم‌ها به مرده آن‌ها احترام می گذارند. امین فقیری ، ناصر را در ابتدا طوری نشان می‌دهد که شفقت خواننده را برمی‌انگیزد. اما در انتهای داستان، با آن‌که اظهار تأسف و گناه و ندامت تمام وجودش را می‌گدازد، او را تا حد یک انسان بسیار معمولی و هوسران و دزد ناموس نشان می‌دهد. شاید به‌تعبیری دیگر بتوان یکی از مسببان اصلی این فروپاشی خانوادگی را خود دکتر فرازمند قلمداد کرد. او که نه یک انقلابی دو آتشه است و نه یک آدم معمولی، بلکه انسانی است که در فرانسه درس خوانده و از طرفداران پر و پا قرص مصدق است، به نوعی از خودگذشتگی دست می‌یابد که در اوایل برای خواننده باورپذیر است. از خودگذشتگی او از نظر خودش اعتباری یک هفته‌ای دارد و نه دوماهه. اما کم‌کم از خودگذشتگی او در سایه‌ای از حجب و حیا و به دل‌گذاشتن به استیصال می‌رسد. تا جایی که دیگر همه چیز را از دست رفته می‌بیند.

در داستان «شهربازی»، زد و بندهای سیاسی، آدم تهیدستی را که مایحتاج خود و خانواده‌اش را به‌زور به دست می‌آورد، ملعبه دست دولتمردانی می‌کند که وقتی به صدارت رسید، بتوانند از او سوءاستفاده‌های اقتصادی و سیاسی کنند. و این شباهت زیادی به افسانه قدیمی سلطان و شبان دارد که تاج پادشاهی را بر سر چوپان بدبختی می‌گذارند. هرچند که در داستان سلطان و شبان، فراست چوپان همه‌چیز را وارونه می‌کند. در این داستان گرگعلی که نامش را به «رحمت‌الله گلکار» تغییر می‌دهند، نمادی است از نمایندگانی که در زمان حکومت پهلوی قبل از انقلاب به مجلس می‌رفتند و دیگرانی که پشت پرده بودند و از قبل آن ها به همه‌چیز  می‌رسیدند. و شاید بتوان گفت که آن را نمادی از لمپنیسم هم می‌توان به‌حساب آورد. کسانی که یک شبه به همه‌چیز می‌رسند و انگار می‌توانند همه‌چیز را بخرند. هم شرف و آبرو، و هم فرهنگ و تمدن یک ملت را به باد فنا دهند. هرچند در این داستان نمادین رویکردهایی وجود دارد که می‌توان آن را به دیگر دولت‌ها هم تعمیم داد و می‌تواند در ذهن خواننده تعابیر گوناگونی را به وجود آورد. اما به هر حال شهر بازی همان‌طور که از نامش پیداست، بازی گرفتن افرادی است که خود ناخواسته به این شهر و یا آرمانشهر  پا میگذارند. آدم‌هایی که برای این بازی و شهر ساخته نشده‌اند اما به بازی گرفته می‌شوند. مانند خیلی از آدم‌هایی که خودشان نمی‌دانند در چه بازی فجیع و دردناکی آن‌ها را شرکت داده‌اند.

داستان «تیمسار»، داستانی است با مشخصه‌های نظامی، حالتی کمیک و دراماتیک دارد. و تیمسار که شخصیت اصلی و نمادین این داستان است، کسی است که خصوصیات رضا شاهی دارد. مستبد و سختگیر و رادیکال است. البته با منطق. او قصد دارد که پاسبان‌های بی‌سواد را با سواد کند و به آن‌ها قول می‌دهد که اگر تصدیق ششم ابتدایی را بگیرند، می‌توانند تا مقام ستوانی ارتقا پیدا کنند.

داستان «کاش بین ما بود»، داستانی است یگانه و بی‌نظیر. داستانی خاطره‌انگیز از سال‌های دور. سال‌های رعب و وحشت. این داستان تلفیقی است از داستان و خاطره که امکان دارد برای هر انسان کتاب‌خوان و اهل اندیشه‌ای اتفاق‌افتاده باشد. اشاره‌ای است به سال‌های اختناق که ساواک «سازمان امنیت و آسایش کشوری» همه آدم‌ها را زیرنظر داشت. نثر ساده و شسته رفته امین فقیری و شیوه روایت بسیار بارز و چشمگیر است. زمان و مکان داستان و پیرنگ و حوادث داستانی کاملاً در داستان تنیده شده است. تعلیق داستان بسیار قوی و دلهره‌آور است و خواننده را لحظه‌ای رها نمی‌کند.

یک صبح بارانی، کسی درِ خانه راوی را که معلم است می‌زند و به او خبر می‌دهد که همین روزها ساواک می‌خواهد او را بگیرد. راوی که هم معلم است و هم نویسنده، و قبلاً کتابی از او به‌نام «دهکده پر ملال» چاپ شده است، به فکر فرو می‌رود و ماجرا را به همسرش می‌گوید. و تصمیم می‌گیرند کتاب‌های ممنوعه را از خانه بیرون برده و در جایی از بین ببرند. ماجرای از بین بردن کتاب‌ها، برای راوی نوعی ارتکاب به عمل قتل محسوب می‌شود. او نه تنها کتاب‌ها را از بین برده و آن‌ها را ریزریز کرده و در چاه انداخته است، بلکه گویی نویسندگان آن کتاب‌ها را هم کشته است تا خودش زنده بماند. چند روز می‌گذرد و از ساواکی‌ها خبری نمی‌شود. و راوی تصمیم می‌گیرد خودش جریان را پیگیری کند که چرا سراغش نمی‌آیند. و اصلاً جرمش چه است؟ «ایرج» که منبع موثق خبر است به او می‌گوید که جرم او جاسوسی برای شوروی بوده است! چون راوی کتابش را برای ایران‌شناس روس الکساندر آ شوینف که از ماموران ک گ ب بوده فرستاده است. و بعد به او اطمینان می‌دهد که دیگر خبری متوجه‌اش نیست. هرچند راوی به جای خالی ایرج در آخر داستان اشاره می‌کند که دیگر در بین ما نیست تا این نوشته را بخواند. او به خاک پیوسته است.
 اهواز/ مسجدسلیمان / سال 1396

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 3
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • احمد رستم وند ۱۸:۳۹ - ۱۳۹۶/۱۰/۱۸
    همان قدر که داستان‌های داریوش احمدی قابل تامل‌اند. این نقد هم نشان از دقت فوق العاده ایشان دارد. بخش نقد را تقویت کنید. در حال حاضر ایبنا مهم ترین پایگاه برای کتاب است. به آقای جلیسه تبریک می‌گوییم برای این اعتماد سازی
  • مرتضی فولادی ۲۲:۲۲ - ۱۳۹۶/۱۰/۱۸
    حالا می فهمم چرا از آقای احمدی تجلیل بعمل آوردند کسی که به این زیبایی کتاب های بزرگان ادبیات داستان نویسی ایران را نقد می کند حتما شایسته ی تقدیر و تجلیل است به امید سلامتی و شادابی امین فقیری بزرگ و داریوش احمدی عزیز
  • ۰۲:۳۳ - ۱۳۹۹/۰۶/۱۷
    سپاس بی نهایت از نویسنده باذوق که وقت گذاشتن و داستان ها را توضیح دادند به خصوص توضیحات مختصر و مفید با ذکر شواهد.اما چرا داستان آذر را....توضیح نداده اند؟در هر صورت دستشان پر قوت .مانا و سلامت باشند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها