چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۲:۳۲
بازپرداختی از آراء محمدعلی مرادی درباره مسأله‌ ایران

رحیم محمدی، مدرس جامعه‌شناسی در روزهایی که جامعه علمی، محمد علی مرادی مدرس و پژوهشگر فلسفه را از دست داده است، در یادداشتی به ویژگی‌های علمی و شخصیتی او پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- رحیم محمدی، (مدرس رشته جامعه‌شناسی و مدیر حلقه مطالعاتی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران): این نیک بختی را داشتم که در چند سال آخر عمر دکتر محمدعلی مرادی ارادتم در حلقه ایشان باشد و بارها مجالست‌های طولانی فردی یا جمعی در خدمتشان داشتیم. گاهی تا پاسی از شب گذشته در مجالست و هم صحبتی بودیم و من در حد وسعم از گفتارش بهره می‌گرفتم. دیر وقت‌ها هم رانندگی می‌کردم و ایشان را به منزلش می‌رساندم و باز هم در طول مسیر صحبت می‌کردیم. یکبار هم جسارت کردم و با لحن اعتراض با نام بردن از اشخاصی به ایشان گفتم؛ این تیغ نقدهای شما در مورد اهل علم و اهل دانشگاه خیلی مخرّب است و بسیاری از ساخته‌ها را ویران می‌کند. اما او به تبسم گفت، من همه‌ این اشخاص را که تو گفتی دوست دارم و برای‌شان احترام قائلم و در جوانی از بعضی از آنها آموخته‌ام، اما ما مشکلات بنیادین داریم و یکی از راه‌های فهمیدن و حل کردن این مشکلات، نقد آنها است.

او زمانی می‌گفت؛ من تا 30 سالگی در کار عمل و مبارزه و انقلاب بودم و فعّال حزب توده بودم و تا پای اعدام هم پیش رفتم. اما در سی سالگی خودم را یک «شکست خورده» یافتم که جز انبانی از حیرت و درد و سؤال، چیزی نداشتم. می‌گفت؛ ما می‌‌‌‌‌‌خواستیم جهانی را مهربان کنیم، اما خود نتوانستیم با هم مهربان باشیم. اینکه، چرا کسانی که دوش به دوش هم برای آزادی ملت و میهن جانفشانی کرده بودند، رو در روی هم ایستادند؟ این پدیده برای من دردناک بود. می‌گفت؛ من می‌خواستم بدانم، چطور می‌شود کاری کرد که دیگر چنین اتفاقی نیفتد؟ پس کجا می‌توانستم پاسخ این پرسش‌هایم را که چون خوره در جانم افتاده بود، بیابم. می‌گفت؛ از اینجا به بعد احساس کردم باید به کار نظر و فلسفه روی بیاورم و عمرم را در فهمیدن و توضیح دادن این پرسش‌ها و مشکل‌ها صرف کنم.

از این زمان او هجرت خود به آلمان را آغاز کرده بود، تا اندیشیدن و بازپرسیدن و فلسفیدن و معلّمی را بیاموزد. او می‌گفت: من در آلمان تحصیلاتم را از کالج به لیسانس تا فوق لیسانس و دکتری ادامه دادم، دلیل این کارم این بود که به دنبال مدرک گرفتن نبودم، من در آنجا به دنبال پاسخ پرسش‌هایم بودم و جوانی بودم که در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمده بود و در انقلاب رشد یافته بود و آن روز آرمان هایش را از دست رفته می‌دید، برای من مهم بود که؛ چرا در حوادث دهه 60 و جنگ تحمیلی این همه خون ریخته شد؟

بنابراین الزامات زمانه از یک جایی او را متوجه کرده بود؛ دوران ما دوران ویژه‌ای است و ما در تجدد و مدرنیته زندگی می‌کنیم و ما نسبتی اساسی با این دوران و مشکلات و خوشی‌های آن داریم، از این رو تجدد و مدرنیته برای او جدی شده بود. پس او اگر می‌خواست، پاسخی برای پرسش‌های خود پیدا کند، باید زمانه مدرن و تجدد را به صورت فلسفی فهم می‌کرد و این تازه آغاز راه جدیدی بود که او در سی سالگی انتخاب کرده بود و او باید می‌فهمید؛ مدرنیته و تجدد چیست؟ و ما چگونه می‌توانیم در این دورانْ زندگی خود را از نو به سامان برسانیم؟    

مرادی در جایی گفته بود: «پایه دوران جدید بر «مَنِ اندیشنده» استوار شده است. وقتی دکارت متافیزیک را نقد کرد، گفت من می‌خواهم بنا را بر «من» بگذارم. این من فقط مال غرب نیست، ما هم در سنت‌مان داشتیم، ابن‌سینا و دشتکی و سایرین روی این من فکر می‌کردند، اما ما از این من غافل شده‌ایم. منی که غربی‌ها به آن سوبجکتیویته (سوژه) می‌گویند. این من یک چیز ضد دین نیست، کسانی که رفتند آنجا و درست درس نخواندند، مثل آقای فردید و داوری و دینانی و خیلی‌های دیگر، اینها تفاوت فلسفه و عرفان را درک نکردند. فلسفه «من» را پیدا می‌کند تا بر پایش بدارد و عرفان «من» را می‌یابد تا نابودش سازد. شما با عرفان نمی‌توانید حقوق و ورزش و بازار و دولت، سازمان دهید. نمی‌توانید به فوتبالیست بگویید تو عارفانه بیندیش و فوتبالت را هم بازی کن و گل هم که می‌زنی مشتت را در هم بفشار و دست افشانی کن.

پس این «من» که به واسطه شناخت مستقیم و بی‌واسطه‌اش از خویشتن، مهمترین ابزار شناخت خویش و به بیان در آوردن آن بود، راه تجدید آگاهی و تجدید اراده و تجدید کنش را باز کرد و راه خروج از عصر قدیم و ورود در عصر جدید را هموار کرد.

اما این مَن یک وظیفه اساسی دیگر هم داشت که باید به اجتماع و تاریخ می‌اندیشید. این من باید خود را از جهان فارغ کند و از آن فاصله بگیرد و بپرسد: جهان کجا است؟ ایران کجا است؟ من در کجا راجع به جهان حرف می‌زنم؟ در کجا راجع به ایران حرف می‌زنم؟ مناسبات ایران و جهان چیست؟ اینها از سنخ پرسش فلسفی هستند و فقط با «تفکر مفهومی» می‌توان پاسخی به آنها یافت. پس راه این نو شدن یکی همان سوژگی و ظهور منِ اندیشنده بود. ساختن آن منی که از افق دید خودش، مثلاً از زاویه دید ایران به جهان نگاه کند، و دیگری آن تفکر مفهومی است. تفکر مفهومی ابزار اندیشه فلسفی است.

به قول کانت مفاهیم امر بیرونی نیستند، بلکه ذهن آنها را از طریق خود انگیختگی (Spontaneitat) برمی‌سازد. هگل نیز به این ضرورت رسید، برای رسیدن به آگاهی، دانش باید به گونه‌ای سیستماتیک ارائه شود و او دانش را سیستمی از مفاهیم طراحی کرد. اما تفکر مفهومی در هایدگر بحث دو و چندجانبه و تفاهم متقابل و پیدا کردن راه حل است، چون برساخت مفهوم از زبان ‌آغاز می‌شود. اگر از این منظر تئوریک به وضعیت اندیشه در ایران نگاه کنیم به گونه‌ای به «زوال» تفکر مفهومی می‌رسیم. 

از این رو پروژه من خوانش متن‌های اصلی است، این متن‌های اصلی کمک می‌کنند ما به این زوال پایان دهیم. من فکر می‌کنم ما باید به دوران جدید وارد شویم تا بتوانیم کتاب افلاطون و ارسطو را بخوانیم. راهبرد من این است که چگونه می‌توان این متن‌ها را در متن ایرانی «خوانش» کرد؟ چگونه می‌توان آن‌ها را در رابطه با سنت قدمائی و سنت دوران جدید قرار داد؟ چگونه می‌توان با تکیه بر کانت یک موضوع جامعه یا علمی خودمان را مورد تأمل فلسفی قرار دهیم؟ یا با تکیه بر هگل چگونه می‌توان جامعه ایران را فهمید؟ من می‌خواهم کانت و هگل و هایدگر را در سنت ایرانی بارور کنم و ببینم آنان برای پرسش‌های «منِ ایرانی» چه جوابی دارند.  

به هر حال ما در تاریخ خود، با «شکست» در مقابل دولت عثمانی در جنگ چالدران، ورود در «عصر جدید» را آغاز کردیم. در جایی عباس میرزا بعد از شکست‌های متوالی ما، این سؤال را مطرح کرد که ای فرانسوی چرا ما شکست خوردیم؟ سؤال، سؤال درستی بود. اما پاسخ نادرست آن تا به امروز گریبان ما را گرفته است، یعنی «پرداختن به دولت و افزایش سازوبرگ نظامی.»

ما همواره فکر کرده‌ایم، اگر دولت را تقویت کنیم و مؤلفه اصلی آن را نظامی‌گری قرار دهیم، پیروز خواهیم شد. در صورتی که این نقطه‌ی شکست ماست، ما باید به این سوال پاسخ می‌دادیم؛ چگونه می‌شود انسان ایرانی رشدیافته شود؟ نه اینکه چگونه می‌شود اسلحه بهتری داشت؟ بلکه چگونه می‌شود اندیشه بهتری داشت و اشخاص رشدیافته تری داشت؟ به جای تجهیز لشگر نظامی، باید «آموزش و پرورش» را توسعه می‌دادیم تا خودمان بتوانیم اسلحه بسازیم، این خطای تاریخی ما بود. حالا هم، همه ما می‌خواهیم یا دولت را تقویت کنیم یا دولت را سرنگون کنیم. خود ما هم در زمان شاه چنین قصدی داشتیم و امروز می‌خواهیم دولت را تقویت کنیم یا بعضی می‌خواهند دولت را سرنگون کنند. اما هیچ کس نمی‌خواهد در حوزه‌های بنیادی کار کند و نسل تربیت کند.

من اصلاً کاری به دولت فعلی نداریم، بحث من سیاسی نیست، بلکه کاملاً آموزشی است. من می‌پرسم که تک تک ما چقدر دغدغه نسل توانمند داریم؟ و می‌خواهیم در حد توانمان انسان‌سازی کنیم؟ ما باید ابتدا توپخانه نظری‌مان را بسازیم تا اگر لازم شد به سلاح هم بیاندیشیم. ما در اثر آن «شکست تاریخی» از اندیشه غافل شدیم، اگرچه ما تا زمان ملاصدرا و دشتکی اندیشمند به معنی واقعی داشته‌ایم. ولی از آن به بعد اغلب، سیاستمداران و سردارانْ چهره‌های تاریخی ما هستند. من اصلاح این رویه را از خودم شروع کردم و تا «انسان‌ها» توسعه نیابند کاری از دست «دولت‌ها» برنمی‌آید. باید انسان ایرانی و من ایرانی شخصیت بیابد، یعنی اینکه وجود ارزشمند خودش را نه در فحش دادن به غرب و نه در خودباختگی در مقابل غربْ بازسازی کند.

این مشکلی است که حتی در دانشمندان جامعه ما هم دیده می‌شود، ما از به کار بردن واژه‌های غربی و تئوری‌های اندیشمندان غربی احساس خوبی پیدا می‌کنیم، در عین حال به آنها فحش هم می دهیم. دلیل این رفتار آن است که ما هنوز خودمان را به اندازه کافی قوام نداده‌ایم. حرف ما به غربی‌ها این است که ما مثل شما نیستیم، شما هم مثل ما نیستید. ما باید دریابیم چگونه می‌توانیم از فرهنگ گذشته خودمان بهره‌مند شویم، علیرغم اینکه در فضای دنیای مدرن زندگی می‌کنیم، ما باید این پدیده‌های جدید را بفلسفیم.» (از وبسایت فلسفه؛ به بهانه فلسفه/ شریعتی و زوال تفکر مفهومی در ایران)

مرادی در گفت‌وگویی در پاسخ این سؤال که شما گاهی در کارگاه‌هایتان به طور سربسته اشاره می‌کنید، اگر فلسفه هگل می‌دانستید از خطاهای عملی و نظری دوران جوانی در امان می‌ماندید. گفته است: «فلسفه هگل محصول شکست انقلاب فرانسه است، چرا که دوران ترور در انقلاب فرانسه هگل را تکان داد و او را از دوستان رومانتیک‌اش جدا کرد. هگل دریافته بود که باید از جنبه فلسفی خلأیی در کار باشد که به این فضای ترور منجر شده است. از این رو به این سمت رفت که فلسفه‌اش را به ‌گونه‌ای سامان بدهد که این چنین رخدادهایی در آلمان صورت نگیرد. بدین‌ شکل که مسیحیت را در بنیان‌های فلسفی به‌گونه‌ای تجدید نظر کند که شکافی که در فرانسه رخداد داده بود، ترمیم نماید. او تمامی مولفه‌های تمدن اروپایی یعنی مسیحیت، یهودیت، روم و یونان را در دستگاهی نظام‌مند گرد آورد. مفهوم اساسی هگل در این زمینه، Versöhnung است که به معنای «آشتی» است.

پس من اگر هگل را دقیقا متناسب با «پرسش‌های خودمان» «خوانش» کرده بودم، شاید می‌بایست تلاش می‌کردم تا «ایده آزادی» را که «محور» انقلاب مشروطه بود، تحقق دهم. آنچنان که در مقاله‌ای با عنوان «اندیشه و فلسفه در انقلاب مشروطیت» توضیح داده‌ام، بدین معنا که ما هرگز «آزادی» را موضوع تأمل خود قرار نداده‌ایم. شاید اگر بدین شکل هگل را خوب خوانده بودم، می‌دانستم که چندان نمی‌شود از جهان هگلی بیرون آمد، اما این دلیل نمی‌شود که جهان هگلی را که در واقع تجسم آن جهان امروز غرب است، تأیید کرد. اما می‌توان در کرانه‌ای ایستاد و نقدی جدی سامان ‌داد و از این نکته آگاه بود که با تکیه بر ارزش‌های انقلاب مشروطیت که «آزادی» بود، می‌شد «عدالت» را هم که دغدغه همیشگی من بوده، تحقق داد، نه اینکه عدالت را فدای آزادی کرد و دست آخر هم عدالتی محقق نشود.»(وبسایت خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه)

مرادی اما با اینکه درک فلسفی عالی‌ای از مدرنیته و اندیشه مدرن پیدا کرده بود و شرح آن را بی‌واسطه از نخستین فیلسوفانش آموخته بود، ولی به دلیل غیبت بیست ساله از ایران درکی به همان میزان عالی، از «تاریخ ایران» و تحولات «جامعه ایرانی» و «فرآیند مدرن شدن اینجا» پیدا نکرده بود. با این حال او در این سال‌های اخیر در این راه می‌کوشید و به جد به ایران و تاریخ ایران می‌اندیشید که چگونه می‌توان توضیحی فلسفی از ایران بازپرداخت تا راه سنگلاخی تجدد ما هموار شود؟ و این پرسش دغدغه او شده بود که زندگی در ایران چگونه می‌تواند روی خوش خود را نشان دهد؟ بنابراین او گاهی در صحبت‌هایش این پرسش را پیش می‌کشید؛ در دوران ما با وجود غلبه تجدد، حقیقت چگونه سازمان می‌یابد؟ و او احساس می‌کرد راه تسهیل زندگی در ایران از مجرای پاسخ این پرسش می‌گذرد. چرا که او باور داشت؛ فیلسوف در هر حال به زندگی و مشکل زندگی می‌اندیشد و به دنبال خردمندانه کردن زندگی مردم است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها