چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۶:۵۰
نگاهی به داستان شایسته تقدیر جایره ادبی پروین

داستان «بگذار تروا بسوزد» داستان روان و خوش نوشتاری است که خواننده را خوب جذب می‌کند و همراه می‌برد. با اینکه موضوعی تکراری دارد اما سطحی نیست. نویسنده با چینشی مناسب، ذهن مخاطب را همراه خود می‌کند و او را مجاب می‌کند با خانواده‌ای اصیل مواجه است که مفاهیم در آن معنایی دیگر می‌یابند.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، مریم برادران: میخ طویله بر دیوار اتاق پذیرایی؛ میخی که از زوایای مختلف اتاق دیده می‌شود و چهل و یک سال است که همانجا جا خوش کرده است، درست از روزی که اکبرآقا آن را به دیوار خانه خاله صبورا کوبید. این میخ نه فقط یک زندگی را به یک خاطره محکم پایبند می‌کند بلکه یک خانواده را میخکوب یک رابطه می‌کند. به قول راوی «وقتی به دنبال رد پای عزیزی باشی به بیهوده‌ترین چیزها چنگ می‌زنی»، حتا یک میخ. اینها اولین چیزهایی هستند که داستان «بگذار تروا بسوزد» با آن آغاز می‌شود. احتمال می‌دهی با داستان عاشقانه‌ای مواجه خواهی شد که امیدواری متفاوت باشد. هرچند نام کتاب تو را با دلهره پیش می‌برد: شاید بوی نامردی بدهد.

گفت‌وگوها نشان می‌دهد صمیمیت بین اعضای خانواده موج می‌زند. نه که قربان صدقه‌ای در بین باشد، گفت‌وگوها از جنس روزمرگی است اما نشانه‌ها می‌گوید چیز پنهانی بین این خانواده نیست و همه چیز شفاف است. هر کس، کسی را دارد که درد دل بگوید و رازش را بدون نگرانی در میان بگذارد و مطمئن باشد بارش سبک می‌شود و راهش کوتاه. روی هم حساب می‌کنند، برای هر لحظه‌ای که هست، غم و شادی، عشق و مرگ.

رابطه‌ها در این خانواده راحت به دل می‌نشیند و آشناست. این مهر در دو بخشی که فوت مادر امیر (داماد خانواده) همه را دور هم جمع می‌کند، بهتر معلوم می‌شود و ادامه می‌یابد: برخورد مادر با عطا و تمام شدن کدورتی مادرانه، گفت‌وگوها درباره رازهای خانوادگی، خاطره‌هایی که رنگ شیطنت و صمیمیت دارند، شوخی‌هایی که سرزندگی می‌آورند و اشک‌ها و لبخندهایی که نشان از دل نگرانی‌های بی‌پیرایه است.

همه اعضای یک خانواده‌‌اند که اصالت و نجابت‌شان به مرور در رابطه‌ها و گفت‌وگوها و خاطره‌ها برای مخاطب شکل می‌گیرد، یک خانواده بی‌کم‌و ‌کاست. همین اکبر آقا که زیر درخت پرتقال خونی در حیاط خانه سال‌هاست به خواب ابدی رفته، آنقدری حرمت دارد که شاهد همه چیز باشد؛ عروسی و عزا. ارزش حرف در این خانه آنقدری است که خاله صبورا چهل سال پای قولی که به اکبرآقا داد تا فقط به پای او بماند، باقی ماند. همین است که می‌تواند نارو خوردن را در این خانواده تلخ‌تر کند.

این‌ها همه زمینه‌هایی است برای اصل داستان؛ قرار است فروغ (دختر خانواده و راوی داستان) به سفر برود، دنبال «رهی» که دلبسته اوست، هشت سال عمر او را با خودش برده است و حالا مدتی است که نیست. دختر لابه‌لای خاطره‌هایی که از او به یادگار دارد از این دلتنگی می‌گوید و دنبال پاسخ به سئوالش راهی سفری می‌شود، سفری برای آگاهی، برای بلوغ، برای درک رویه‌هایی از زندگی که تا آن روز نمی‌شناسد. عطا که در تهران زندگی می‌کند، چند نشانی از رهی یافته و حالا منتظر فروغ است. عطا، دوست فرخ، پسر خانواده است، دوستی که خانه زاد است، مثل برادر، مثل پسر خانواده.

سفر از رامسر، در روزی برفی آغاز می‌شود. و فروغ که حالا چهل ساله است، برای پاسخ به دلش و عقلش و تجربه فهم چیزی که آسان نیست، چیزی که دل شیر می‌خواهد و پای محکم، راهی می‌شود تا همدان، کرمانشاه، صفرا بسته. و در این راه به درخواست فرخ، عطا همراهیش می‎کند. در این سفر عطا می‌فهمد رابطه فروغ و رهی چقدر عمیق‌ بوده است. هرچند با شناختی که از رهی دارد، مدام تلاش می‌کند فروغ را از فکر او بیرون بکشد اما فایده ندارد. به‌خصوص از وقتی که از کارگاه همدان بیرون زده‌اند و بعد از کرمانشاه. عطا همه چیز را می‌داند اما این دانستن می‌ماند تا آخرهای داستان که گرهش باز شود، جایی که دیگر فروغ بتواند با خودش کنار بیاید و عمق ماجرا را بفهمد؛ عمق تلخ زن بارگی رهی را. مفهومی که شاید برای این دختر نیاز به بلوغ دارد که ذهنش با این چیزها آشنا نیست. چرا که عشق در این خانه تنفس می‌شود. شاید دلیل عاشقی‌ها منطقی نباشد (و مگر عشق لزوماً منطق دارد؟)؛ مامان عاشق انگشتر عقیق بابا می‌شود و کت و شلوار جین آبی و هیکلش، دل خاله صبورا را کروات و سبیل کلارگ گیبلی اکبرآقا می‌برد و فروغ به خاطر سفید شدن تکه‌ای موهای رهی گرفتار این عشق هشت ساله است. اما هرچه هست این عشق‌ها به وفاداری گره خورده است، چون ارزش حرف را می‌دانند و رسم زندگی را آموخته‌اند.

ساده و غیرمنتظره اتفاق می‌افتد. همیشه همینطور است، درست وقتی منتظر نیستی و از راهی که گمانش را نداری. عطا برای آنکه فروغ را به کارگاه کنونی رهی ببرد، از تهران به شمال می‌آید و وقتی در فرودگاه فروغ را می‌بیند ماجرای ملاقاتش با رهی در کرمانشاه را تعریف می‌کند. فروغ می‌شنود و فرو می‌ریزد اما هنوز باید ببیند و با گوش‌های خودش بشنود. انگار درد بعضی چیزها را باید تا ته کشید.

تا کارگاه رهی در روستای «ملکوت» مسیر خطرناکی است، پر پیچ و خم و پر از تجربه‌های تصادف و سقوط، مانند راه خطرناک عشق که هرچند پر حادثه است و پر از درد اما رستگاری دارد. فروغ هم رها می‌شود از این غم و بالاخره بغضش می‌ترکد، وقتی که ماشین در مسیر مه‌آلود چپ می‌کند و مرگ می‌گریزد. آگاهی تولدی دیگر است که نیازمند زمان است، رسیدن و بلوغ می‌خواهد.

داستان «بگذار تروا بسوزد» داستان روان و خوش نوشتاری است که خواننده را خوب جذب می‌کند و همراه می‌برد. با اینکه موضوعی تکراری دارد اما سطحی نیست. نویسنده با چینشی مناسب، ذهن مخاطب را همراه خود می‌کند و او را مجاب می‌کند با خانواده‌ای اصیل مواجه است که مفاهیم در آن معنایی دیگر می‌یابند. با همه‌ی ستایشگری که به خاطر تصویر این خانواده در ذهن می‌نشیند اما آرمانی نیست، خاکستری است. این را می‌شود در تصویر خانه‌ عطا و نگاهشان به عطیه فهیمد.

عطیه زنی است معمولی و مثل هر زن دیگری حساس به ارتباط همسرش با زنان دیگر. فروغ دختری است که مورد توجه مردان قرار می‌گیرد و عطا از این بین مستثنا نیست، هرچند عشق فروغ به رهی آنقدری هست که هیچ کس در قاب چشم‌هایش نمی‌نشیند و عطا نیز مردی است نجیب که عطیه را به اختیار انتخاب کرده و از زندگیش راضی است. (نجیب بودن عطا، با همه شوخ طبعی و صمیمیتش، در مسافرخانه بین راه که شب را تا صبح بیرون مسافرخانه می‌ماند تا فروغ راحت باشد، تصویر می‌شود.) به هرحال این طبیعی است که عطیه هم از بودن این دختر در خانه‌ امنش خوشحال نباشد. عطیه زنی است معمولی و متفاوت از زنان خانواده‌ای که راوی در آن زیست می‌کند، زنی است سنتی که رابطه‌ها برایش مفهومی خاص و در چارچوبی مشخص دارد. از نظر نگارنده این بخش از همان جاهایی است که نویسنده نگاه خاکستریش را به رخ می‌کشد و به منِ مخاطب می‌گوید این خانواده‌ دوست داشتنی هم نقطه ضعف‌هایی دارد، از جمله اینکه تفاوت‌ها را برنمی‌تابد و عطیه را برای عطا کم می‌بیند.

این کتاب مانند هر کتاب دیگری نقص‌هایی هم دارد. مانند صفحه آخر که با آن شاعرانگی‌اش اگر نبود کمال پایان را در دل مخاطب خوش می‌نشاند یا فصل یکی مانده به انتها که ترانه مرضیه را کامل می‌آورد. با این همه گفت‌وگوهای دلنشین‌اش و نوع رابطه‌هایی که ترسیم می‌کند، خبر از بلوغی در قلم نویسنده می‌دهد که از تجربه یا درکش خوب می‌تواند داستان بگوید.

داستان بلند «بگذار تروا بسوزد»، موضوعی تکراری دارد اما نگاهش نه. به خصوص در روزگار ما که مفاهیم تغییراتی اساسی کرده‌اند و نیازمند بازخوانی مجددند. شاید باید یکبار دیگر مفهومی مانند عشق را به زبان‌های مختلف نوشت تا یادمان بیاید عاشقی یک مرام است که شاید خیلی‌ها اصلاً با آن میانه‌ای ندارند و بلدش نیستند. اگر چنین است، بگذار تروا بسوزد.
 
مریم برادران- 5 مرداد 1397- روستایی در گیلان

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • الیزه ۱۲:۲۹ - ۱۳۹۷/۰۵/۱۲
    ما همینطوری هستیم. معمولا برای من به به است و برای دیگری اه اه. خوب است نظرات قبلی خود الهام فلاح هم اینحا آورده شده. واقعا وقتی جایزه را برد خیلی ها تازه شناختندش حالا جایزه اخ شده. خیلی خوشحال شدم این متن را خواندم. من هم مثل آن دوست عزیز از اداهای فمنیستی آسیب زننده بعضی خانم های هنرمند خسته شده ام خوب شد که یک نفر پیدا شده ژست های پوک فمنیستی را می شناسد و درست و حرفه ای رفتار کرده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها