نصرالله حدادی؛ پژوهشگر تاریخ شفاهی نشر درباره مرحوم اسمعیل دمیرچی و حسرت فرصتهای از دست رفته نوشت.
به او گفتم: به شرف نداشتهام قول میدهم دست از پا خطا نکنم و وعده گفتوگو را به شنبه هفته بعد موکول کرد. آن روز سهشنبه بود و دو روز بعد، پنجشنبه 15 شهریور 86 در میگون، رخت به دیار باقی کشید و حسرت مصاحبه با یکی از تأثیرگذارترین و درعین حال عجیبترین ناشران کشور به دلم ماند. قول و قراری با مرحوم پرویز ورجاوند گذاشتم تا پیرامون مرحوم حاج محمد حسن شمشیری به گفتوگو بنشینیم. او نیز دو روز بعد در 19 خرداد 1386 خرقه تهی کرد و رفت و ناگفتههاش را با خودش برد.
با زندهنام نوشین نفیسی قرار گذاشتم تا از خاطراتش بگوید و از پدرش سعید نفیسی، قصهها در ذهن داشت و ایام معملی او، در دوران حکومت روانشاد دکتر مصدق طی شده بود و بس جالب و خواندنی بود.
سرم به کارهای روزانه گرم شد و یکی دو هفتهای فراموش کردم تا از نوشین نفیسی خبری بگیرم و شباهنگام زنگ زدم تا قرار جدید بگذاریم. دیدار به قیامت افتاد و حسرت به دلم صدچندان باقی ماند.
صدایش در گوشم زنگ میزند: کی به خانه من میایی تا کتاب را تقدیمت کنم؟ به او قول میدهم که بروم، اما امان از وقت کم و کار زیاد.
سال 90 برای شبکه پنج سیما، در برنامه سلام تهران، با من به طهران بیایید را میساختم و یک روز به ساختمان مجلس رفتم و از موزه چاپش گزارش تهیه کردم. دستگاهها و ادوات چاپ، از عهد قاجار تا پایان دوره پهلویها را جمعآوری کرده بود و با چه عشق و علاقهای از تکتک آنها صحبت میکرد و خودش را مدیون حجتالاسلام رسول جعفریان میدانست که جایی به او در مجلس اختصاص داده تا بخشی از گنجینهاش را مردم بینند.
امکان نداشت در جایی یکدیگر را ببینیم و یکدیگر در آغوش نگیریم. پیرمرد، چشم و چراغ صنعت نشر بود و سالها عاشقانه در این راه گام زد و نامی جاودان برای خودش، دست و پا کرد. نامی از سر صدق و پاکی و راستی.
این روزها تمام همّوغم خود را برای آمادهسازی جلد دوم «تاریخ شفاهی کتاب» گذاردهام و گاهی وقت نمیکنم به روزنامهها سربزنم. صفحه آخر روزنامه ایران را باز میکنم و با خبر درگذشت پیر دیر صنعت نشر کشور مواجه میشوم. اسمعیل دمیرچی رفت و باز هم حسرت به دلم ماند. چون قرار بود راجع به «آهار مهره» و ماشینهای عصر ناصری که مخصوص چاپی سنگی بود، برایم بگوید.
خشکم میزند. چقدر زود دیر میشود. سه چهار هفته پیش به او زنگ زدم تا احوالش را جویا شوم. میگوید: قدری کسالت دارم، اما اگر بیایی، خانه را چراغان میکنم و جوانی را از سر میگیرم. شرمسارم میسازد و قول میدهم به دیدارش بروم باز زندگی و غم نان و حکایت اسب عصاری. دارویی که به سیصد و چهارصد هزارتومانی میخریدم، به بالای دوازده سیزده میلیون تومان رسیده و من که عُرضه از دیوار بالارفتن و سرقت را ندارم، باید بجنگم و تهیه کنم، تا شاید زندگیام از روال عادی خارج نشود، و همین امر از یاد و خاطرم میرود که به اسمعیل دمیرچی قول دادهام.
قول دادم و نرفتم و باز هم حسرت و دیدار به قیامت. خداحافظ پیرمرد که بهخاطر صداقت در رفتارت، همگان دوستت داشتند.
خداحافظ دمیرچی عزیز، که عمری با بوی سرب و آنتیموان انیس و جلیس بودی و عطر مرکب، از بیخود، بیخودت میکرد.
خداحافظ مردی که با فشفش ماشین چاپ، ضربان قلبت میزد و با گردش هر سیلندر و چاپ یک ورق، برگی از ورق عمرت، ورق میخورد.
خداحافظ استاد دمیرچی، همانگونه که حسرت دیدار در منزلت به دلم ماند، به تو قول میدهم فراموشت نکنم.
نازنین مرد؛
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را/ تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
خداحافظ دوست باصفایم. شاید این سعادت را پیدا کنم و در آن دنیا با هم دیداری داشته باشیم و از چاپ و کتاب بگوییم.
خداحافظ عاشق کتاب، چاپ، و صنعت چاپ. جایت همیشه خالی است. هم در قلب ما و هم در صنعت چاپ کشور. یادت بخیر.
نظر شما