سه‌شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۷ - ۱۱:۱۱
برای گلی ترقی

فرشته نوبخت همزمان با تولد گلی ترقی یادداشتی نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - فرشته نوبخت:  گلی ترقی، دیگر با حافظه‌ ادبی ما، آمیخته است. داستان‌های او همیشه، از جنس خود زندگی بوده‌اند و آنقدر این سنخیت، پررنگ است که می‌شود آن‌ها را اعتراف‌نامه‌های نویسنده در دوره‌های مختلف زندگی‌اش دانست. این اعترافات، به خاطره‌نویسی یا حدیث‌نفس‌گویی هیچ ربطی ندارند. چرا که از چنان عمقی برخوردارند که هربار خواندن‌شان در هر دوره‌ای از زندگی به ما تفسیر و خوانشی تازه می‌دهند. بخشی از ذهنیت‌های آدم‌ها - که تجارب زیسته‌ نزدیک‌تری به جهان داستان‌های ترقی داشته‌اند - چنان با فضای داستان‌ها آمیخته که تمیز دادن واقعیت از قصه شاید دیگر چندان کار راحتی نباشد. از این منظر، گلی ترقی، بخشی از جغرافیای شهر، بخشی از روزمرگی‌های مردم تهران و بخشی از فضای حاکم بر جامعه را وارد تاریخ ادبیات کرده است. روایت‌های ترقی از زندگی، به دلیل نوع نگاهش به جهان، نثر و زبان ساده و دلنشین و از همه مهم‌تر، لحن صمیمی روایت‌ها، طیف وسیعی از مخاطب را دلبسته‌ی خود کرده است. این‌که یک نوجوان از خواندن مجموعه‌ «خاطرات پراکنده» و یا رمان «بازگشت» و یا «دو دنیا» لذت خودش را ببرد و در دایره‌ فهم و درک یک نوجوان، چیزهایی از داستان‌ها دریافت کند و بعد در جوانی باز هم از خواندن همان داستان‌های لذت ببرد و این‌بار به گونه‌ای دیگر و درکی دیگر و مواجه‌ای دیگر، و بعدتر در آستانه‌ میان‌سالی همچنان، رغبتی برای خواندن داستان‌ها در خود ببیند و بفهمد دیگر بیشتر از آن‌که لذت ببرد، دچار سرخوشی و حظّی عمیق می‌شود و گاهی دلش می‌خواهد روی جملات بایستد و یا به جای پیشروی، بازگردد، دست‌آوردی رشک‌برانگیز است.


               
               فرشته نوبخت
 
حالا که من مخاطب، به مرزهای میان‌سالی نزدیک می‌شوم و خاطرات پراکنده‌ام1 با «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانه‌ی مادربزرگ» و «پدر» می‌آمیزد، گاهی چنان تصاویر در هم ترکیب می‌شوند که تشخیص این‌که این ردِ چرخ‌های اتوبوس، روی برف سفید کوچه‌ها، از وسط قصه‌های ترقی بیرون آمده و در ذهنم نشسته یا از میان خاطرات خودم، سخت می‌شود. مثل خود زندگی که از یک‌جایی به بعد، مرزهایش با رویاها و خیالات ما می‌آمیزد و دیگر مهم نیست ما کدام طرف خط ذهن و واقعیت هستیم. این یعنی، هرچه می‌گذرد بیشتر به ذهنیت نویسنده و به جهانی که ساخته، نزدیک‌تر می‌شوم. انگار آن لذتی که در سال‌های نوجوانی از خواندن داستان‌ها می‌بردم، حالا تبدیل به گودال عمیقی شده که مدام و مدام مرا در خود فرو می‌برد.

            

خیابان خوشبختی، دیگر فقط نام یک خیابان در داستان «پدر» نیست. مجسمه‌‌های حیوانات در باغ شمیران، حالا مرا دعوت به ایستادن و تماشا کردن می‌کنند. من به سایه‌ مرموز درخت‌ها، زیر صاف‌ترین آسمان جهان نگاه می‌کنم و در صفحه‌ دو از یک داستان بیست صفحه‌ای، می‌مانم. روزها و شاید هفته‌ها می‌مانم و دیگر پیش نمی‌روم. حالا می‌دانم نبایستی این‌ها را با عجله خوانده باشم. لذتی که آن روزها از بارها خواندنشان می‌بردم، امروز حل شده در توقف بر روی تک‌جمله‌ها، تصاویر کوتاه و گاهی حتی یک کلمه. آیا من در حال نزدیک شدن به جهان نویسنده و به کشف مختصات واقعی آن هستم؟ جهانی که قرار است مرا از لذت‌های کیف‌آور، به سرخوشی‌های فیلسوفانه نزدیک کند...

واقعیت این است که در زمانه‌ای که شتاب عبور کردن از روی قصه‌ها، مثل بی‌تفاوتی به خود زندگی است. باید گاهی وسط صفحه‌های کتاب‌هایی نظیر داستان‌های گلی ترقی بمانیم؛ توقف کنیم؛ نفس بگیریم؛ واژه‌ها را سرِ طاقچه معطل کنیم و برویم دنبال بوی ماهی و قهوه و تخمه‌ی داغ و عطر و پودر فرنگ2.
 
پی‌نوشت‌ها:
  1. مجموعه‌ داستان، نشر نیلوفر، 1382
    داستان «خانه‌ی مادربزرگ»
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها