چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۸ - ۱۰:۰۵
کتابی که باید آن را از آثار پيشين سید جوادطباطبایی جدا کرد

رضا نساجی درباب «ملاحظات درباره‌ دانشگاه» می‌نویسد: ما با کتابی مواجهیم که «ملاحظات درباره‌ ترجمه‌ متون علوم انسانی در ایران» است نه‌ درباره‌ دانشگاه. این کتاب را باید از دیگر آثار پيشين دکتر طباطبایی که حاصل پروژه‌‌های چند دهه‌ای هستند و به‌تدریج و با تأمل منتشر و مکرر اصلاح و تکمیل می‌شوند، جدا کرد.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) رضا نساجی پژوهشگر تاریخ دانشگاه در یادداشتی کتاب تازه منتشر شده  «ملاحظات درباره‌ دانشگاه» اثر سید جواد طباطبایی را نقد و بررسی کرده که مشروح آن را در ذیل می‌خوانید:

 برای نقد نهاد دانشگاه در ایران دو ضرورت وجود دارد که برای قرار گرفتن در این موضع و یک بار برای بررسی کتابی در این موضع، هم در خود خواننده/منتقد و هم در نویسنده‌ آن کتاب نگریست؛ اهلیت اخلاقی و اهلیت علمی. در باب این اهلیت باید به انبوه کتاب‌سازی‌‌های سال‌های اخیر درباره‌ی نقد نظام دانش و نهاد دانشگاه اشاره کرد - چیزی که دکتر طباطبایی «بساز و بفروش کتاب‌‌های علوم انسانی» (صص. 427 و 437) می‌نامد - و پرسید کتاب مد نظر ما - کتاب «ملاحظات درباره‌ دانشگاه» نوشته‌ جواد طباطبایی - چه تفاوتی با آنها دارد. بدین صورت که همان کسانی که در رأس هرم سلسله‌مراتب قدرت در نهاد دانشگاه هستند و باید پاسخگوی انتقادات در باب وضع موجود باشند، با جمع‌آوری یادداشت‌ها و مصاحبه‌های مطبوعاتی خود در باب دانشگاه و علوم انسانی در مقام ادعا و نقد هم بر می‌آیند تا هم از نقش خود در وضع موجود رفع مسئولیت کنند و هم مانع از آن شوند که حتی موقعیت نقد هم در اختیار دیگران قرار گیرد.

آقای طباطبایی می‌تواند هم از موضع اهلیت علمی مدعی باشد و هم به‌واسطه‌ خارج بودن از دایره‌ دانشگاه در ایران - یا دقیق‌تر بگوییم؛ اخراج چند باره از آکادمی - مدعی اهلیت اخلاقی در باب نقد هم باشد، چه مانند بسیاری دیگر، متهمی نیست که مدعی شده باشد. اما او هم فرصت متعدد تدریس در دانشگاه تهران، دانشگاه ملی، دانشگاه علامه و... و حتی فرصت مسئولیت مدیریتی و پژوهشی نیز داشته، پس نمی‌تواند خود را از وضع موجود دانشگاه مبرا بداند. بدین معنا که نمی‌توان هم در مقاطع مختلف و در مراکز متعدد علمی استاد بود و هم از وضع دانشگاه به نحوی نقد کرد که گویی هیچ فرصت عملی برای اصلاح آن نداشته است.

آقای طباطبایی نمی‌تواند از وضع اسفناک تدریس، تألیف و ترجمه علوم انسانی در ایران بگوید، وقتی در تمام ادوار حتی یک محصل مجرب پرورش نداده است که بتواند به آثار او به‌عنوان نمونه‌ قابل قبول ارجاع بدهد. ارجاع محدود به برخی اساتید متقدم و یا معدود همکاران همدوره‌ او که فهمی از اندیشه‌ی سیاسی و حقوق داشته‌اند، برای نقد وضع کنونی نهاد دانشگاه کافی نیست، باید از او پرسید - با وارونه کردن شعر فخرالدین عراقی - «که تو در درون چه کردی که برون خانه آیی؟»

اگر آنچنان که شایسته‌ شخصیت علمی و کارنامه‌ی پژوهشی دکتر طباطبایی است، با تفکیک میان مسئله‌ها و نوشته‌های علمی ایشان و حواشی رسانه‌ای و سیاسی پیرامون، به خوانش و نقد متن‌ها بپردازیم، کتاب «ملاحظات درباره‌ دانشگاه» کار دشواری پیش ما می‌نهد؛ چرا که جایی است که مریدان سیاسی توانسته‌اند نخست بار روی پروژه‌ استاد اثر بگذارند؛ اثری که البته مخرب بوده است. مسئله این است که آقای طباطبایی انبوه مریدانی دارد که جز زایل کردن شأن پروژه‌ ایشان و ضایع کردن ماحصل آن دستاوردی ندارند. وقتی در میان خیل ژورنالیست‌‌ها و مریدان کسی را نمی‌رسد که الِفی بر الف کلمات کتاب‌‌های او بیفزاید یا حتی بتواند خطاهای نوشتاری و دستوری مقالات و نقدهای تند او در مجلات گروه مهرنامه را ویرایش کند تا مناسب انتشار در قالب کتاب باشد (همان ایراد نبودن «ویراستار کاردان ... که دست‌کم اشتباهات املایی نویسنده را تصحیح کنند» (ص. 428) به‌زعم نویسنده). چرا که آنچه با آن مواجهیم، مجموعه‌ یادداشت‌‌ها و نقدهای تند متناسب با مطبوعات، عمدتاً در باب ترجمه‌ متون علوم انسانی است، نه کتابی در باب نهاد دانشگاه و نظام دانش در ایران. مگر مقاله‌ای با عنوان «دانشگاه ایرانشهر» که می‌بایست مقدمه‌ کتاب می‌بود و نیست. چرا که نه در مجلات مریدان و نه در انتشاراتی که کتاب‌‌های دکتر طباطبایی را منتشر می‌کند، کسی را یارای افزودن چیزی بر آن نیست تا چه رسد به نقد و اصلاح.

بدین صورت است که ما با کتابی مواجهیم که «ملاحظات درباره‌ ترجمه‌ متون علوم انسانی در ایران» است نه‌ درباره‌ دانشگاه. این کتاب را باید از دیگر آثار پيشين دکتر طباطبایی که حاصل پروژه‌‌های چند دهه‌ای هستند و به‌تدریج و با تأمل منتشر و مکرر اصلاح و تکمیل می‌شوند، جدا کرد. این مجموعه‌ای شتاب‌زده و فاقد انسجام است - دست‌کم در باب دانشگاه - اما می‌تواند به‌عنوان مجموعه‌ نقدها در باب ترجمه متون و جلد دوم نقد ترجمه‌‌های متون اندیشه‌ی سیاسی - ادامه‌ نقد ترجمه‌ شهریار ماکیاوللی - خوانده شود.
 

پرسش از پرسش در باب دانشگاه
اما اگر بخواهیم به شیوه‌ پرسش «جامعه چگونه ممکن است؟» (Wie ist Gesellschaft un-möglich?) گئورگ زیمل، در باب چگونگی نگارش کتابی در باب دانشگاه طرح مسئله کنیم، سوال این خواهد بود که کتاب درباره‌ نقد نهاد دانشگاه باید بر چه مبنایی نوشته شود؟ فلسفه‌ دانشگاه؛ تاریخ دانشگاه؛ جامعه‌شناسی دانش و دانشگاه در ایران؛ یا آن‌چنان که امروز مسئله‌ دولت است، اقتصاد دانشگاه برای خصوصی‌سازی دانشگاه یا بهتر بگوییم خام‌فروشی دانشگاه (همچون خام‌فروشی محیط‌زیست و صنایع ایران)؟

اگر به مقاله‌ «دانشگاه ایرانشهر» بازگردیم که با همان دقت علمی که از آثار طباطبایی سراغ داریم، نوشته شده است، نوع صورت‌بندی مسئله‌ دانشگاه نزد نویسنده، پرسش از چیستی و چرایی در تاریخ دانشگاه ایرانی و اروپایی است. در بررسی پروبلماتیک تأسیس دانشگاه - یا «ضرورت» به تعبیر ایشان - و با نظر داشتن به خط افتراق میان تمدن جدید غرب با تمدن‌های دیگر و از جمله ایران به‌صورتی که ماکس وبر در مقدمه‌ اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری حول مسئله‌ عقلانیت جدید غربی ایجاد می‌کند و دانش و دانشگاه را هم ذیل آن منحصر به اروپا می‌داند، پرسش اساسی ما از وضع کنونی‌مان در مقایسه با غرب هم باید معطوف به تلاش برای شناخت دانشگاه در غرب باشد.
پرسش‌هایی از این دست که دانشگاه ناپلئونی چیست و انحای دانشگاه در فرانسه چگونه‌اند و چه تأثیری بر دانشگاه ایرانی گذاشته‌اند؟ دانشگاه هومبلتی در آلمان چیست و سهم ما از فرهنگ و تمدن آلمانی به‌واسطه‌ی نهاد دانشگاه چه بوده است؟ دانشگاه انگلیسی و آمریکایی چه تأثیری بر دانشگاه ما و به‌ویژه علم انسانی گذارده‌اند؟ تحصیل‌کردگان متقدم ما در فرانسه، آلمان و انگلستان چه آموختند و چه فهم و درکی را به ارمغان آوردند؟

پرسسش اساسی‌تر آن است که ضرورت‌های تأسیس دانشگاه، ضرورت‌های نظری نزد تحصیل‌کردگان و روشنفکران ایرانی بود یا ضرورت‌های عملی نزد سیاستمداران که دانشگاه را همچون دیگر نهادهای غربی از قبیل ارتش منظم و نظام خدمت وظیفه؛ بانک، بودجه و بیمه؛ پست و تلگراف؛ راه‌آهن و گمرک؛ و... بنیاد نهادند؟
 
مدرسه و دانشگاه ایرانی و اروپایی
با چنین پرسش‌هایی باید به بررسی دقیق ماهیت اورنسیتاس یا اونیورزیته پرداخت و تطور آن از مدارس کلیسایی قرون میانه به دانشگاه‌های امروزی را بررسی کرد. آنگونه که دورکیم در تکامل آموزش در فرانسه که در ایران جامعه‌شناسی تربیتی: تاریخ فرهنگ و تربیت در اروپا ترجمه شده، می‌نویسد، «یک دانشگاه، یک مدرسه‌ توسعه‌یافته‌ کلیسایی، با حوزه‌ای وسیع و یا محدود نیست که بیش از مدارس معمولی شاگرد داشته باشد، بلکه نظام آموزشی جدیدی است که خصایص مشخص‌کننده ]دارد[» (دورکیم، 1381: 132).

در مقابل، پرسش از چیستی مدارس ایران پس از اسلام و چرایی گسست تاریخی در آنها هم از مسائلی است که طباطبایی به‌سادگی از کنار آن می‌گذرد، نیز به همین اندازه اهمیت دارند. اما اینکه نسبت این دانشگاه با مدارس دینی چه بود، پرسشی است که به صورت‌بندی طباطبایی از ایدئولوژی دینی بعد از انقلاب و تهاجم آن به نهاد دانشگاه ربط دارد. به جز نسبت دانشگاه و دین که در مقاله‌ «دانشگاه ایرانشهر» به ضرورت نقد روایت ایدئولوژیک از دین و سیطره‌ی آن بر دانشگاه، محدود به وجهی خاص و در نتیجه مبهم می‌ماند، پرداخت نظری دکتر طباطبایی به نسبت دانشگاه و ملت اهمیت بسیاری دارد که نسبت دانشگاه ایرانی با ایران را حول موضوع «ایرانشهر» (به معنای ایران بزرگ فرهنگی و نه پرداخت ایدئولوژیک ملی‌گرایانه) مطرح می‌سازد.
 
تأسیس دانشگاه در ایران؛ ضرورت‌ نظری و عملی
در بررسی انتقادی پرسش‌ها و پاسخ‌های طباطبایی به مسئله‌ دانشگاه، لازم است پرسش‌های خود را به‌صورت چند پرسش اساسی در باب نسبت دانشگاه ایرانی با نهاد دانشگاه در غرب، نسبت نهاد دانشگاه غربی و ایرانی با دین، نسبت نهاد دانشگاه با ملت و نهایتاً نسبت با دولت جمع‌بندی کنیم. برای پاسخ به پرسش آخر، در این پژوهش لازم است به شرایط سیاسی ـ اجتماعی دوران تأسیس دانشگاه بازگردیم و ببینیم که از کدام ضرورت در باب تأسیس دانشگاه در ایران سخن می‌گوییم؟ ضرورت نظری نزد اصحاب اندیشه یا ضرورت عملی نزد اصحاب قدرت؟

آقای طباطبایی خود در مقاله‌ «ملاحظاتی درباره‌ ترجمه‌ اندیشه سیاسی» این ضرورت نظری و عملی تأسیس مدارس سیاست و حقوق در ایران را شرح داده است: «تأسیس مدرسه‌ علوم سیاسی در ایران، بیشتر از آنکه ناظر بر انگیزه‌‌های علمی باشد، هدف عملی تربیت کارمندان اداره‌ی مناسبات با کشورهای بیگانه را دنبال می‌کرد. در این مدارس که به نوعی هنرستانی برای کارمندان سیاسی بود، دو اشکال دیگر نیز برای تدریس چنین مباحثی که جنبه‌ی عملی و ادارس نداشت، وجود داشت. نخست این که ایرانیانی که تا آنزمان برای تحصیل به اروپا رفته بودد، با توجه به ضرورت‌‌های عملی اداره‌ی مناسبات خارجی کشور، حقوق عمومی یا روابط بین‌الملل تحصیل کرده بودند، که در آن‌زمان اساس علم سیاست به شمار می‌آمد و برای ایرانیان فایده‌ای عملی داشت. بنابراین، معلمی وجود نداشت که بتواند اندیشه‌ی سیاسی تدریس کند.» (ص. 357)

اما آن ضرورت‌های نظری که طباطبایی مقاله‌ خود را با آن آغاز می‌کند، ضرورتی است که جواد طباطبایی که از تجربه‌ دیدار و درک آکادمی فرانسوی و آلمانی بازمی‌گردد، یک سده پس از مشروطه و هشتاد سال پس از تأسیس دانشگاه تهران صورت‌بندی می‌کند. برای درک تفاوت این فهم با موسسین و مدیران متقدم نهادهای علمی در ایران باید به خاطرات و تأملات ایشان رجوع کنیم یا روایت‌های دیگران از آنان نظیر ریشه‌های تجدد نوشته‌ چنگیز پهلوان که البته از روایت‌‌های توصیفی فراتر‌ نمی‌رود و به مرحله‌ی تحلیل‌ نمی‌رسد.
برای مثال، مخبرالسلطنه‌ی هدایت که از مدیران دارالفنون بوده، پس از مشروطه وزیر علوم شده و در آستانه‌ تأسیس دانشگاه تهران نخست‌وزیر رضاشاه بوده، چه فهمی از دانشگاه، علوم انسانی و خصوصاً علم سیاست داشته؟ جایی از خاطرات و خطرات او درباره‌ ناصرالملک که علم سیاست در آکسفورد خوانده، می‌گوید: «اکسفورد هم بالاخره رقابت جاهل با عالم. من علوم سیاسی را ولو ضرور است، علم نمی‌دانم، تربیت فکری است.» (هدایت، 1344: 22) (مقایسه کنید با بحث طباطبایی در باب «علمیت علم سیاست» (ص. 356))
 
زاییده و زائده‌ سیاست استبدادی
از سوی دیگر، بررسی تاریخ دانشگاه در ایران گویای غلبه‌ی ضرورت عملی تحت سایه‌ دولت استبدادی (و غلبه‌ نسبت دانشگاه با دولت - دولتی استبدادی که می‌خواهد ملت خودش را بر اساس الگوی رعیت و نه شهروند بسازد - و نه با ملت است. بر این اساس، دانشگاهی که در ایران به وجود آمد، زاییده‌ی سیاست استبدادی بود (توجیه رضاشاه برای راه‌اندازی دانشگاه داخلی - و نه ملی - این بود که اولاً در هزینه‌ی بورسیه به خارج صرفه‌جویی می‌شود و ثانیاً دانشجویان دانشگاه داخلی «انبانی از کمونیسم» از خارج به ارمغان نمی‌آورند) و در ادامه، بدل به زائده‌ی سیاست استبدادی شد. نه دانشگاه در این سیاست ارزش و استقلالی داشت و نه دانشگاهیان برای خود به‌عنوان قشر فرهیخته‌ی جامعه اعتباری در برابر استبداد سیاسی قائل بودند.

شاهد این ادعا، آن است در دوران تضعیف استبداد پهلوی در سلطنت محمدرضاشاه، نخستین نخست‌وزیری که با واگذاری استقلال عمل و اختیارات قانونی نخست‌وزیر دولت مشروطه به شاهی که می‌بایست سلطنت کند نه حکومت، به بازگشت استبداد مطلقه‌ی شاه تن داد و خود را تا مقام «جان‌نثار» شاه پایین آورد، نه یک نظامی برآمده از کودتا (همچون زاهدی) یا ضد جریان استقلال ملی (همچون رزم‌آرا)، نه اشرافیت محافظه‌کار (نظیر قوام‌السطنه) یا ملی (نظیر مصدق) یا مستقل شبه ملی (نظیر امینی)، که یک چهره‌ی دانشگاهی بود؛ دکتر منوچهر اقبال، پزشک جراح از فرانسه که حاضر بود در مقام نوکری نردبام تحکیم دیکتاتوری شاه شود، که با اعمال بیشترین تقلب در انتخابات بیستمین دوره‌ مجلس شورای ملی به نفع «نوکران» شاه، افتضاح‌ترین انتخابات تاریخ ایران را به انجام رساند تا حدی که شاه مجبور شد انتخابات را باطل و نخست‌وزیر را برکنار کند ( اقتصاد سیاسی ایران از همایون کاتوزیان). پاداش یا کیفر این خوش‌خدمتی، انتصاب به‌عنوان رئیس دانشگاه تهران بود؛ ریاست دانشگاه مادر کشور برای یک چهره‌ دانشگاهی که نوکری شاه را بر خدمت به علم ترجیح می‌داد، عملاً تنزل محسوب می‌شد و لذا بعد از اعتراضات دانشجویان و خروجش از کشور، بازگشت او به سیاست در ایران همراه شد با مدیرعاملی شرکت نفت که هیچ ربطی به تخصص او به‌عنوان پزشک متخصص بیماری‌های عفونی نداشت، اما جاه‌طلبی و نوکرمنشی او را تا حد زیادی ارضا می‌کرد.

در چنین وضعیتی، علوم انسانی و فرهنگ کشور هم چیزی نبود جز ارضای شهوت شاهی ابله و خودپسند که دانشگاه سفله‌پرور و دانشگاهیان سفیه را ترجیح می‌داد. اصحاب علوم انسانی کشور می‌بایست یا مانند شجاع‌الدین شفا در کنار ترجمه‌ی آثار برجسته ادبیات غرب، افتخار نویسندگی سایه‌ی شاه و نوشتن کتاب به سوی تمدن بزرگ به نام شاهنشاه را به کارنامه‌ خود بیفزایند؛ یا مانند احمد فردید با آرزوی آنکه از قِبَل سهیم شدن در تدوین «دیالکتیک شاهنشاهی»، کاره‌ای شود (آن‌گونه که بعدها و در نومیدی سال‌های پس از انقلاب گفته بود: «همواره در حاشیه بوده‌ام و تا مرگ نیز در حاشیه حوالت تاریخ خواهم ماند و خدا نخواهد خواست که کاره‌ای بشوم» به نقل از هویت‌اندیشان و میراث فکری احمد فردید (هاشمی، 1383: 45))، به‌منظور بزک کردن «انقلاب شاه و مردم» سخنان شاه‌پسند سر دهند؛ یا مانند سیدحسین نصر از تلفیق اسلام، فلسفه‌ی مسلمانان، حکمت باستانی ایرانیان و اندیشه‌های شاهنشاه در «انجمن شاهنشاهی فلسفه»، مکتب «سنت‌گرایی» بسازند؛ یا مانند احسان نراقی در مقام رئیس «موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی» مانع از چپ شدن دانشجویان دانشکده‌های علوم اجتماعی شوند (که البته تلاش او برای دادن فضای حداقلی به محققان چپ‌گرا با هدف جلوگیری از رادیکالیسم در آنان، باعث فشار ساواک تا حد استعفا و خروج او از کشور شد).
 
امکان و امتناع استقلال دانشگاه در ایران
در چنین دانشگاهی، که با اراده‌ سیاست استبدادی شکل گرفته و همواره خود را با مصالح شخص اول آن هماهنگ کرده، نمی‌توان امیدوار بود که دانشگاه مستقل باشد. آنچنان که به‌زعم آقای طباطبایی: «دانشگاه امری ملی است و ملک طلق هیچ گروه خاصی در کشور نیست که از هر جا بخواهند در آن درآیند. این دانشگاه ملی نیز ناظر بر حوزه‌ی مصالح عمومی کشور است و هیچ عملی برای کشور و حتی گروه‌های اجتماعی-سیاسی کشور بدعاقبت‌تر از تصرف در حسن اجرای امور آن نیست» (ص. 58). و نمی‌تواند به‌زعم دکتر طباطبایی تابع منطق خود باشد: «داشتن موضوع برای دانشگاه به‌معنای این است که دانشگاه تابع منطق علم خود است و تابع هیچ منطق دیگری، به‌ویژه منطق سیاست، نیست.» (پانوشت ص. 53). این دانشگاه و این دانشگاهیان ممکن است هیچ شناختی از دیالکتیک هگل نداشته باشند و هیچ ضرورتی برای ترجمه‌ منابع دست اول در باب آن - و از جمله آثار هگل - نبینند، اما به ضرورت سیاسی توجیه نظری تراشیدن برای انقلاب سفید، جلسات تدوین دیالکتیک شاهنشاهی تشکیل دهند.

بر این اساس، سخن گفتن از دانشگاه با الگویی مشابه دانشگاه اروپایی که بر مبنای درک ضرورت نظری و برای پاسخ به مسائل ملی ساخته شده باشد، چندان معنادار نیست. البته آقای طباطبایی در مقاله‌ دیگری در نقد اصحاب آکادمی موازی می‌نویسد: «دانشگاه در ایران، به‌رغم نام عام آن که از «نهاد دانشگاه» در اروپا گرفته شده بود، نسبتی با دانشگاه‌های اروپایی نداشت.»(ص. 415)

بدین ترتیب، در غیاب منطق خاص دانشگاه و ضرورت نظری آن، دانشگاه‌های ایران هم چیزی جز مراکز آموزش عالی برای تربیت تکنسین و کارمند نبودند؛ از تکنسین فنی تا کارمند دیپلماسی. بنابراین، مدرسه‌ی علوم سیاسی، دانشکده‌ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و بسیاری نهادهای دیگر (نظیر دانشگاه امام صادق در دوران بعد انقلاب) هم حداکثر کارخانه‌ی تولید کارمند وزارت خارجه و نهادهای مشابه برای دولت بوده‌اند.
متقابلاً برخی از کارمندهای امور خارجه و نهادهای مشابه تلاش کرده‌اند از مجاری غیرعلمی هیئت علم دانشگاه شوند که نمود عملی آن، «دانشکده‌ مطالعات جهان» دانشگاه تهران است که برخی استادشدگان آن که کارگزاران اقتصادی با کارنامه‌ ناموفق بوده‌اند، با نشستن در ردیف اول جلسات سخنرانی دکتر طباطبایی و لقلقه‌ «نظریه‌ی ایرانشهری» می‌خواهند در جریان روشنفکری و اندیشه هم داخل شوند و برای خود مشروعیت علمی بتراشند. فهم اینان از نظریه ایرانشهری جواد طباطبایی چه بسا چندان فرقی با درک از نظریه‌ی ام‌القرای اسلام جواد لاریجانی نداشته باشد، ولی فعلاً اشتر مست اهل سیاست در منزلگاه دانشگاه نشسته است.

البته آقای طباطبایی در کلیت نظری نسبت به این مسئله هشیار است: «تصرفات نهادهای دولت در دانشگاه در دوره‌هایی به درجه‌ای رسیده که با پایان هر ریاست هر رئیس حکومتی، وزیر علم و همکاران او، با بسط یدی که داشته‌اند، همه‌ بیکاران آتی وزارت‌خانه‌های در شرف بیکار شدن را در دانشگاه‌های پایتخت جاسازی کرده‌اند» (ص. 57)، اما اینکه در عمل و در مصادیق دقت مصروف دارد، بحث دیگری است.
 
پروژه‌ای که باید بدان امید داشت
به هر روی، امیدوارم اخلاق اهل جراید، متولیان سیاست، مریدان ایدئولوژیک و متصدیان دانشگاه در اراده‌ آقای طباطبایی برای تداوم و تعمیق پروژه‌های جدی در باب مسائل ایران و خاصه مسئله‌ علم اثر سوء نگذارد و در آینده‌ نزدیک شاهد بازنگری جدی در این کتاب و طرح پرسش‌های جدی‌تر از وضع دانشگاه در گذشته حال و آینده‌ی ایران عزیز باشیم که وضع کنونی حاکمیت اینان بر سیاست و دانشگاه مصداق تعبیر شهاب‌الدین محمد خرندزی، دبیر دربار جلال‌الدین خوارزمشاه در بحبوحه‌ حمله‌ مغول، در نفثه‌المصدور است: «صاحب‌منصبِ ناگهان، خواجه‌ی نابیوسان، نان مردمان بدبیرستان برده، و دوات دیگران بدیوان آورده، هر خباز که دبیریش فرموده، نانش در انبان نهاده، و پیش هر مُحَرِّر که خریطه‌کشی کرده، سرِ جوال باز داشته.... تا بطلب منصب برخاسته، بس به رو خفته، مذلت چارپایی بسیار کشیده، تا از منزلتِ خری فراتر آمده، در عراق بسی پرده‌دری ورزیده، تا بنهاوند کارش بالا گرفته، نرم و درشت فراوان چشیده، تا بتَصَدُر رسیده، بسی انبانچه نرم کرده، تا هنگامه‌ی عمل گرم کرده، پدر تا ندانند کیست، خود را ابوالجمال نویسد، و ‌برادر تا نشناسند که کیست، خود را اخوعلی گوید.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها