کاتارسیس در هنرهای زیبا، رمان عاشقانه ی کوتاهی است که با یک کابوس آغاز می شود. کابوسی که از دوران تحصیل نادر در دانشکده ی هنرهای زیبا باقی مانده است. وی که امروز شرکتی تبلیغاتی دارد و به همراه همسر و بهترین دوستش که از دوران هنرهای زیبا باقی مانده، ظاهرا زندگی خوب و بی دغدغه ای دارد، که تنها کابوس هایش که به زعم خودش حاصل گناهی دسته جمعی و تاوانی ست که باید همیشه پرداخت کند.
نادر و حامد، دوستان بسیار خوبی بودند که راز عشقی مشترک پیوند آنها را مستحکم می کرد. عشقی که ظاهر عجیبی دارد. هر دوی آنها در ایام دانشکده عاشق دختری بودند که فقط تماشایش می کردند و هیچکدام به سمت او نرفتنه و حتی نام او را نمی دانستد و فقط به تماشای او دلخوش بودند و میان خود نام او را کاتارسیس، گذاشته بودند.
اما سال ها بعد، به شکلی کامل اتفاقی، کاتارسیس پای در زندگی آنها می گذارد و همه چیز را تغییر می دهد. در واقع به شکلی ، این دو دوست مجبور به تعریف دوباره ی خاطرات، احساسات و حتی روابط خود می کنند. پس از حضور کاتارسیس دیگر هیچ چیز شبیه سابق نمی ماند.
در بخشی از رمان می خوانید:
درد تا وقتی اذیت دارد که فکر میکنی درمانی برایش هست و هنوز پیدایش نکردهای. اما وقتی از پیدا کردن درمان ناامید میشوی، دیگر با درد کنار میآیی. دیگر درد اذیتت نمیکند و شاید از آن لذت هم ببری. شاید دروغ باشد اگر بگویم از آن لذت میبری، اما ممکن است دلت برای جای خالیش تنگ شود.
گاهی راهنماییات هم میکند در شناختن حسها و جدا کردن و تمیز دادن آنها از هم.
دردی که از دیشب با من همراه شده، برایم آشناست. دیگر دنبال دلیلش نمیگردم. بلکه کمکم هم میکند. با نشان دادن خودش انگار مرا از فاجعهای خبر میکند. مثل پیغامی که از ناکجایی تاریک برایت ارسال میشود. سوسن از خواب که بیدار شد مرا بیدار در آشپزخانه دید. املت درست کرده بودم. زیرش را هم کم کرده بودم که تا بیدار میشود، سرد نشود.
مهدی عزتی در گفت و گو با خبرنگار ایبنا با اعلام خبر انتشار این رمان از ارسال «یک روز مادرم در برفک تلویزیون یخ زد» به اداره کتاب برای اخذ مجور خبر داد.
نظر شما