سیدمحمدحسین حسینی یادداشتی بر رمان «در شهری کوچک گم شدم» اثر مونا حسینی نوشته است.
راوی، زاویه دید و کاراکتر اصلی
انتخاب کاراکتر اصلی هوشمندانه است. چرا که نویسنده معلمی را برگزیده است که زبان فرانسه تدریس میکند. شاید زبان انگلیسی برای همه یک نیاز باشد. اما فرانسه برای همه اقشار مورد استفاده نیست. مونا حسینی به واسطه این انتخاب کاراکتر اصلی را به خانههای مرفهین، تازه به دوران رسیدهها و کسانی که قصد مهاجرت دارند راه میدهد. کاراکتر اصلی آندیا یک کاراکتر کلیشهای است که از نقاط ضعف این اثر است. چراکه اولا هیچ تصور واضحی از آندیا نداریم و دوم اینکه این کاراکتر هیچ برجستگی خاصی ندارد تا او را متمایز کند و از اون شخصیت بسازد. او دختری احساسیست و از اینکه مستقل است خوشحال است.
مرد در رمان مونا حسینی
آندیا در برخورد با چند مرد، دیدگاهی که از نویسنده به ما میدهد که از مردان زندگیاش ضربه خورده است و حس خوبی ندارد. اول مرد زندگیاش پدرش است که هیچ وقت نگذاشت مادرش شکوفا شود و وقتی خود آندیا موفقیت اجتماعی و تحصیلی مطلوبی به دست میآورد، مورد سرکوفت پدر قرار میگیرد. مدام با برادرش مقایسه میشود. مرد دیگری را در خانهای متمول به ما نشان میدهد که فکر میکنیم کارگر آن خانه است. اما بعدتر به ما میگوید که پدر آن خانه بود. و پایان داستان، آرش را که گمان میکرد پشتیبان اوست، میبینیم که رها میکند.
شخصیت پردازی
با توجه به اینکه از دهها کاراکتر درون داستان نام برده میشود، اما هیچ پردازشی صورت نمیگیرد. وقتی هنوز در ایران است، اسم خانواده و همکارانش و تک تک شاگردانش را میبرد. همین طور از مرد چهارشانه یاد میکند که با او آشنا شده و به مرور عاشقش میشود. در فرانسه با همکارانش است از چند فرانسوی و توریست اسم میبرد. سپس در کانادا از استاد، همکلاسی و مردم شهر. ما هیچ تصویری از کاراکترها نداریم. و اگر داریم خیلی کم است. در حدی که از یکی دو نفر صحبت میکند و اشاره به لوس بودن و نبودن آنها دارد. وونهگات میگوید: «به تک تک جزئیات باید توجه کرد. حتی اگر فردی برای قهرمان داستان یک لیوان آب میآورد باید بدانید چرا او اینکار را کرده و قهرمان خودش آب را نیاورده؟»
درون مایه و ساختار
گرچه جهان واقعی سرشار از اتفاقات است اما جهان داستان نیازمند روابط علی معلولی است. «در شهری کوچک گم شدم» داستانیست با نثر ساده و روان. اتفاقات این رمان ناگهانی صورت میگیرد. هم آشنایی راوی با آرش، هم سفرش به فرانسه که لحظه آخری جفت و جور میشود و همینطور رفتنش به کانادا. در این داستان هیچ بحران داستانی نداریم و مکررا درگیر جملات کلیشه نویسنده میشویم که از کتب مختلف نام میبرد.
عدم پردازش کافی در دیالوگها هم مشخص است. ویلیام نوبل «در آیین گفتگو در داستان» میگوید: گفتگوی داستانی باید تنش آفرین و غیرقابل پیشبینی باشد. که در اینجا باز هم خلاف آنرا مشاهده میکنیم. این رمان ۱۸ فصل دارد که کمتر شدن آن تاثیری در ذات داستان ندارد. داستانی که دارای اطناب است و ریزهگوییهای زیادی دارد از ارزش داستانیاش کم میشود. و با توجه به سبک این رمان به خاطرهگویی نزدیکتر شدیم. داستانی موفق است که گرهافکنی و گرهگشایی مناسب داشته باشد. ولی پایان داستان ما با سوالهایی مواجه هستیم که هیچ جوابی برایش نداریم. و جدیترین سوال این است: خب که چی؟
نظر شما