درباره قحطی و وبای عام سالهای مذکور، متأسفانه در منابع داخلی، کمترین اشاره را داریم و در کتاب «قحطی بزرگ» محمدقلی مجد، که از سوی موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی در سال 1386 به چاپ رسیده، نویسنده، فقط به منابع خارجی توجه داشته و کوچکترین اشارهای به منابع داخلی که بسیار هم قلیل هستند، ندارد. مرحوم جعفر شهری در کتاب «شکر تلخ» که اولین جلد از مجلدات سهگانه خودنوشت زندگی وی است ـ دو جلد دیگر به ترتیب گزنه و قلم سرنوشت میباشند ـ در قالب داستان، روزگار وبای عام و قحطی بزرگ را به زیبایی قلمی کرده و همچون یک فیلم سینمایی، در برابر دیدگان خواننده این رُمان جذاب نهاده است.
زندهیاد، دکتر خلیل خان اعلمالدوله ثقفی (17 شعبان 1239ش ـ هفتم فروردین 1327شمسی) در کتاب «مقالات گوناگون» که توسط مرحوم مهدی بامداد در سال 1322 جمعآوری شده و به چاپ رسیده است، صحنه هولناکی از قحطی و بیماری را در تهران، به تصویر کشیده و روایت مینماید: «از گذر باجمانلوها (در محله سنگلج) عبور میکردم. رسیدم به بازارچه خرابهای که در آنجا دکان دمپختپزی بود. روبهروی آن دکان دو نفر زن پشت به دیوار داده، ایستاده بودند. یکی کوچک جثه و پیرزن، دیگری بلندقامت و جوان. پیرزن که صورتش باز بود و کاسه گلینی در دست داشت، گریهکنان به من گفت: ای آقا، به من و به این دختر بدبختم رحم کنید. یک چارک از این دمپخت خریده، به ما بدهید. مدتی است قوت و غذایی نخورده، نزدیک است از گرسنگی هلاک بشویم. گفتم: قیمت یک چارک دمپخت چقدر است، به شما پول میدهم، خودتان بخرید. گفتند: شما بخرید و به ما بدهید، ما چون زن هستیم دمپخت را کم کشیده و با ما گران فروخته، مغبونمان میکنند. یک چارک دمپخت خریده و در کاسه آنها ریخته، مشغول خوردن شدند، و به طوری سریعاً خوردند که من هنوز فکر خود را تمام نکرده، آنها دمپخت را تمام کرده بودند. گفتم: اگر سیر نشدید باز هم یک چارک دیگر برای شما بخرم. گفتند: بسیار خوب بخرید و مرحمت کنید، خداوند به شما اجر خیر دهد و سایهتان را از سر اهل و عیالتان کم نکند. از آنجا چون گذشتم، رسیدم به گذر تقیخان [محل فعلی پایانه اتوبوسرانی پارکشهر] در گذر تقیخان، یک دکان شیربرنج فروشی بود... در روی بساط یک مجمعه بزرگ شیربرنج بود که تقریباً ثلثی از آن فروخته شده، یک کاسه شیره با بشقابهای خالی و چند دانه قاشق نیز آنجا گذارده بودند. من از وسط کوچه بالارفته، نزدیک بود به محاذات آن دکان برسم، از طرف مقابل در کنار دیوار دختری پایین آمده و به من چشم دوخته بود. دفعتاً نظرش از من برگشته و به بساط شیربرنجفروشی افتاد. آن دختر شش هفت سال بیشتر نداشت. لباسها و چادر نماز او پاره پاره و چشم و ابروی او سیاه و با وجود لاغری شدید و چهره کاهیرنگ، بسیار خوشگل بود. همین که نگاهش به شیربرنج افتاد، لرزش بسیار شدیدی در تمام اندام او پدیدار گشته، دستهای پراهتزاز به جانب من و دکان شیربرنجفروشی که در یک امتداد واقع شده بودیم در هوا گسترده، اشارهکنان خواست چیزی بگوید، اما قوت و طاقتش تمام شده و به دیوار تکیه داده و صدای آهآمیز نامفهومی از سینه او بیرون آمده، ضعف و بیحالی بر او غلبه جسته، به زمین افتاد. فوراً به شیربرنج فروش گفتم: یک بشقاب شیربرنج که روی آن شیره هم ریخته بود، آورده، چند قاشقی به آن دختر خورانیدیم. وقتی که کمی حال آمد و توانست حرف بزند، گفت: دیگر نمیخورم، باقی این شیربرنج را بدهید ببرم برای مادرم تا او بخورد و مثل پدرم از گرسنگی نمیرد...»(ص 112 ـ 110).
مرحوم جعفر شهری، دو بخش از رمان «شکر تلخ» را به اسم «سال قحطی دمپختکی» و دیگری را «سال مشمشه» نامگذاری کرده است و وقتی از او پرسیدم: آیا مشمشه، همان آنفولانزاست و یا خیر، گفت: بیماریای همراه با تب و لرز فراوان و به اندک زمانی بیمار را از بین میبرد و گمان میکنم، شبیه آنفولانزا بود و چون واکسن و دارویی در کار نبود، مردم به محض ابتلا، به بستر افتاده و اکثر قریب به اتفاق بیماران، راهی دیار عدم میشدند.
«کرونا» یا کووید 19، بدون شک از اواخر بهمنماه سال 1398، تاکنون، آشناترین واژه برای عموم مردم جهان و خصوصاً ملت ایران بوده است و تبعات این بیماری جهانگیر، تمامی ابعاد زندگی مردمان کره ارض را تحت تأثیر خود قرار داده و وقایعی را رقم زد که ملت ایران بعد از وقایع شهریور 1320 و سقوط پهلوی اول، و قحطی نان در آذرماه 1321 در زمان احمد قوامالسلطنه، تجربه نکرده بودند.
درباره بیماریهای مسری در کشورمان، باید گفت: وبا و دیگر بیماریهای مسری از ازمنه دور در ایران، ریشه داشته و در روزگار قاجار، بارها جمعیت ایران را درو کرده و قتل عام نموده است. حصبه (تیفوئید) یکی دیگر از بیماریهایی بود که در تقلیل جمعیت نقش داشت و تا قبل از مایهکوبی آبله در روزگار میرزا تقیخان امیرکبیر، صدراعظم شهیر ایران، هر ساله عدهای را یا کور میکرد، و یا گور مینمود و کمترین عوارض این بیماری، مُجدّرشدن پوست صورت بود و کافی است به بازوی خود نگاهی بیندازید و اثر آبله را که حاصل واکسینانسیون در برابر این بیماری است را مشاهده کنید، تا دریابید مجدرشدن پوست چگونه بود.
تیفوس، با ورود اسرای لهستانی از مرز روسیه به ایران، از شمال تا جنوب کشور را در سال 1321 در هم نوردید و سابقه طاعون، چندان در ایران ردّپا ندارد، اما وبا، دهها بار در روزگار قاجار، بلای جان مردم ایران شد.
هما ناطق، در «تأثیر اجتماعی و اقتصادی بیماری وبا در دوره قاجار» مینویسد: «گسترش وبای بزرگ 1236 در ایران بی سابقه بود. در خلیجفارس، روزی 1500 نفر را میکشت و چون به ناچار اجساد را به دریا میریختند، بیماری شدت کرد. در بحرین 4000 نفر یعنی دو سوم جمعیت را گرفت. از راه بوشهر به دالکی رسید و از دالکی به شیراز. از جمعیت چهارهزارنفری شیراز، روز اول دهنفر، روز دوم 200 نفر، دو هفته 5600 نفر و در چهار هفته آخرین، دو سوم اهالی را نابود کرد. حاج زینالعابدین شیروانی هم که از آن ولایت میگذشت، نقل میکند: شیرازیان کفاره گناهان خود را میدادند و باری تعالی، بلای وبا را بر آنها گماشت و در مدت قلیلی جمع کثیری طریق عدم پیش گرفتند. این وبا از شیراز به مرکز ایران رسید، در سراسر مملکت از صد هزار تن افزون بکشت و بسیار وقت بود که مردم ایران، این مرض را مشاهده نکرده بودند».
این وبا، از ایران به روسیه و از روسیه به اروپا رفت و در شهر گلاسگو از جمعیت دویست هزار نفری آن، شش هزار و دویست نفر را کشت. (ص 13).
وی درباره سرایت طاعون نیز، چنین مینویسد: «راجع به بروز طاعون یادداشت تاریخی مهمی که در دست است نقل میشود. در سنه 1247 در اکثر بلاد ایران و روم ناخوشی طاعون به هم رسید. در استرآباد، دوازده هزار نفر خلق تلف شدند. در مازندران قریب دویست هزار خلق تلف شدهاند. رشت و گیلان بالمره خراب شد. در تهران ده دوازده هزار خلق تلف شدهاند. در هزار جریب، بسیار تلف شدند، در «چهارده» صد و پنجاه نفر تلف شدند... تمامی مردم فرار کردهاند، در صحراها منزل کردهاند. در کرمانشاهان حساب ندارد که چقدر تلف شدهاند. دویست سیصد هزار نفر تلف شدهاند. در بغداد، کربلا، نجف و کاظمین دویست هزار متجاوز تلف شدهاند. بغداد بالمره خراب شد. در تبریز محال آذربایجان یک سال طول کشید، بسیار تلف شدهاند. در دامغان فراری استرآبادی آمدهاند. بعضی محلات که ماندهاند، همان محلات را گرفته است، قریب به صد و پنجاه نفر تلف شدهاند. در بسطام هم صد و پنجاه نفر تلف شدهاند...» (ص 14).
قبل از قحطی و وبای عام سالهای 6 ـ 1295، در سال 1283 ـ پادشاهی مظفرالدین شاه ـ برای چندمین بار در روزگار حکومت قاجاریان، مردم ایران، دچار وبا شدند و بعد در روزگار احمدشاه، به اوج خود رسید.
محسن روستایی، در دو جلد کتاب مذکور، به بررسی تاریخ پزشکی ایران در دو دوره قاجار و پهلوی نشسته و از روزگاری گفته است که اولین محصلین ایرانی به فرنگ اعزام شدند تا علوم جدید در عالم طب و طبابت را بیاموزند و شرح حال بسیاری از آنها را به دست داده است و از بیماریهای میگوید که امروز اسامی آنها کاملاً غریبه شدهاند: ذوسنطاریا یا دیسانتری، که همان اسهال خونی است و یا «درد هندی» که امروز آن را «آپاندیس» مینامیم.
در این کتاب از چگونگی شکلگیری «دارالشفای فتحعلی شاهی» تا ساخت بیمارستان توسط اروپاییان و آمریکاییها و روسها، سخن رفته و با چگونگی راهاندازی «انستیتو پاستور» توسط عبدالحسین میرزا فرمانفرما، در سال 1299 آشنا میشویم و در مییابیم، چگونه ملک تاج خانم نجمالسلطنه، مادر بزرگوار مرحوم دکتر محمد مصدق، شبانهروز تلاش کرد تا بیمارستان نجمیه را ساخته و وقف عموم مردم کند و ایضاً نامآوران دیگری چون ناظمالاطبای نفیسی ـ پدر مرحوم سعید نفیسی، لقمانالدوله ادهم، عبداللهخان احمدیه، میرزا زینالعابدین مؤتمنالاطبا، و بسیاری دیگر.
ویروس کرونا، نگاه مردم ایران و مسؤولان کشور را باید تغییر داده باشد. از یک سو، در کمتر از ده روز تمامی استانهای کشور را درگیر کرد و عدهای فرصتطلب، بر آن شدند تا به بهای گرفتن جان مردم، جیبهای خود را پرپول سازند و از آنجا که قوانین درخور، هرگز در اینگونه موارد اندیشه نشده بود، میباید در دستور کار واضعین قانون قرار گیرد، تا به بهای جان و مال و ناموس مردم، عدهای دنیاپرست، پولدار نشوند و بهسزای خیانتشان برسند و از سوی دیگر، بدانیم که بیماری، وقتی همهگیر و مسری شد، تهران و سمنان و قم و دامغان و مشهد و اهواز و تبریز و ... نمیشناسد و باید در این گونه موارد، ملی و سراسری اندیشید و اجازه نداد، مراکز متعدد تصمیمگیری، براساس علایق و سلایق خود عمل کنند، چراکه موضوع حفظ جان مردم، مطرح است و بس در قبال حفظ جان مردم، میباید، یک اندیشه واحد و فراگیر مدیریت کند.
نظرات