به مناسبت سوم مهر، سالروز درگذشت محمدعلی سیاح محلاتی
جهانگردی که دور دنیا را در 18 سال پیمود/حاج سیاح: پویندهای بودم دنبال دانش، نه دنبال باختن خود
حاج سياح را باید با سفرنامهاش يا به قول خودش روزنامهاش شناخت. سفرنامهای که در حکم یک فیلم سینمایی بلند و بالاست. کافی است با خواندن هرفصل از آن، دقیقهای چشم بر هم بگذاری تا خود را همراه وی گاهی در شرق عالم و گاهی در دورترین نقطه غرب ببینی.
با همه جذابیت سفرنامهها حاج سیاح را آنگونه که باید نمیشناسیم. کمتر کسی میداند او نخستین ایرانی است که در دوران مدرن، جهان را دیده است، با بسیاری از بزرگان نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی، همچون تزار روس، گاریبالدی، امپراطور بلژیک و رئیس جمهوری آمریکا دیدار و بحث کرده و از آن گزارشی به دست داده است؛ نمیدانیم او نخستین نویسنده روزنامه زندان در تاریخ معاصر ما است؛ یا نخستین ایرانی است که عبارت حقوق بشر را به معنای امروزی آن به کار برده است.
میرزا محمد علی محلاتی از محلات راه میافتد و میرود و میرود و از خود دور و دورتر میشود تا به گفته خودش به دنبال دانش برود: «من پویندهای بودم به دنبال دانش، نه به دنبال باختن خود.»
خاطرات حاجی سیاح از دوران خوف و وحشت
خاطرات حاج سیاح یا دوره خوف و وحشت مربوط به عصر مشروطیت ایران است. این خاطرات، از بازگشت حاج سیاح به ایران در ۱۲۹۴ ق آغاز میشود و بارویدادهای ۱۳۲۷ ق و ماجرای فتح تهران به پایان میرسد. کتاب، آمیزهای است از سفرنامه، خاطرات، گزارش اوضاع سیاسی - اجتماعی و توصیفهای تاریخی که از دو بخش اصلی تشکیل میشود: بخش اول تا ۱۳۱۱ ق و ماجرای پناهنده شدن به سفارت که بیشتر سفرنامه و خاطرهنویسی است و بخش دوم تا ۱۳۲۷ ق که بیشتر تاریخنگاری است.
سمنان و کوچههای کج و معوجاش
سیاح در توصیف شهر سمنان اینچنین مینویسد: «وارد سمنان شدیم و در سرایی خارج شهر منزل کردیم. این شهر آب جاری خوب و کافی و هوای طبیعی صحیحی دارد و در جای خیلی خوب مناسب بنا شده، خالی از نظافتی نیست لکن مثل سایر شهرهای ایران کوچههای تنگ و کج و معوج دارد و کسی در قید پاکیزگی نیست. مسجدی خیلی عالی و معتبر در آنجا هست که واقعا آن مسجد بر سمنان زیاد است و گفتهاند: مسجد شاهی که در سمنان بود یوسفی ماند که در زندان بود. در خارج شهر مقبرهای خیلی قشنگ و باصفا هست که معروف است به قبر علیابن جعفر امامزاده. این شهر فعلا شهر متوسطی است، خود و اطرافش قابل آبادی و در قدیم خیلی معتبر بوده و از ظلم خراب شده است.»
شهر شعر و ادب پارسی در نگاه حاجی سیاح
وی در بخشی دیگر از خاطرات خود، سفرش به شیراز و وضعیت جامعه آن را شرح میدهد: «اهل شیراز صاحب هوش و ذوق و درویش مسلک و زودآشنا و بالطافت مزاجند. بعضی فضلا هم در آنجا هستند. بسیاری از مردم فارس با اینکه از خونریزی و حرص شهزاده معتمدالدوله شکایت داشتند از دو جهت دعاگو و ثناخوان او بودند...»
این جهانگرد ایرانی شهر شیراز و دیدنیهایش را نیز توصیف میکند و از تلاشهای کریمخان برای آباد کردن این شهر سخن میگوید: «شهر شیراز کوچههای تنگ و کثیف دارد و آن شهر که بهوجود امثال خواجه و شیخ مشهور عالم شده، شنیدنش از دیدنش بیشتر اهمیت دارد باز هرچه هست درآنجا آثار کریمخان زند است از قبیل بازار وکیل، سرای وکیل، مسجد وکیل و اگر آثار او نبود شیراز هیچ نداشت. بلی واقعا هوا و فضای اطراف و آن محل بسیار خوب و روحپرور و ذوقگستر است. میوههای خوب، انارهای بیدانه، مرکبات بسیار خوب خصوصا لیمو و خرمای جهرم در شیراز و اطراف تعریف کردنی است.»
نشریهای که سیاح ایرانی را جهانی کرد!
اینتراوشن نام نشریهای است که مصاحبهای را با حاج سیاح ترتیب داده و این جهانگرد ایرانی در طی این مصاحبه به پرسشهای خبرنگار درباره آنچه در سفرهایش دیده و شنیده و همچنین وضعیت مردم سرزمینش، ایران پاسخ میدهد. براساس مندرجات این گزارش میرزا محمدعلی یک اشرافزاده ایرانی است، مردی بسیار متمول و صاحب مدارج علمی و دانشآموخته ممتاز کالج دارالفنون در تهران.
یکی از خبرنگاران سانفرانسیسکو کال به این جهانگرد برجسته معرفی شد و با او مصاحبه کرد. او مینویسد: «میرزا جنتلمنی است با قامتی متوسط، پیشانی بلند متفکرانه، گیسوان درازی که به شانهاش میرسد، و آن حالت غیر قابل توصیف وقار و طمأنینه که وجه متمایزه شرقیان فرهیخته است. سکنات و وجنات او آرام است، خطاب او مودبانه، و هنگامی که به موضوعی علاقه خاص داشته باشد، چشمان درشت سیاهش از هیجان به درخشش در میآیند، حرکات او سریعاند، اما همیشه متناسب و موقر، و جریان کلامش به ویژه بلیغ، آن هم برای یک خارجی که طبیعتا دانش زبان انگلیسیاش محدود است. اما میرزا در زبانهای دیگر به شکل چشمگیری روان است، به فرانسه، آلمانی، ایتالیایی، و روسی به راحتی حرف میزند، و در کل قادر به تکلم به هشت زبان متفاوت است.»
میرزا میگوید: «من سفرهایم را از سال ۱۸۵۰ شروع کردم، و از آنجا که مورد عنایت فراوان شاه بودم به منشیگری سفارت ترکیه (عثمانی) در سن پترزبورگ منصوب شدم. مقصود من از ترک کشور زادگاهم، آشنا شدن با شیوه رفتار، حکومت و نهادهای سرزمینهای دیگر بود تا آنها را در سفرنامهای ثبت کنم تا وقتی به کشورم بازگشتم، بتوانم از آنها برای بهبود اوضاع مردمام استفاده کنم. در هنگام اقامتم در سن پترزبورگ، و در واقع در تمامی سفرهایم با نشریات قاهره و استانبول در تماس بودهام.»
خبرنگار از او میپرسد: «نظرتان راجع به حکومت روسیه چیست؟» و میرزا پاسخ میدهد: «به نظر من باید به آن گفت زندانی برای ذهن آدمی. هرکه پا به روسیه میگذارد تحت شدیدترین نظارتها گذاشته میشود. روسها در تمدن در شمار اطفالند. اما الکساندر، تزار حاضر، مرد خوبی است. در نظام آموزشی اصلاحات بزرگی انجام داده است. برای روسیه خیلی کار کرده است. رژیم انسانی و آزادیمند او، آزادیمند در مقایسه با آنچه حاکمان قبلی روسیه بودهاند، به صورت بسیار مثبتی با امپراتور پروس قابل مقایسه است. در پروس، امپراتور آزادی را به اسم آزادی در بند کرده است. روسها از پروسها مستبدترند، اما روسها عشق صمیمانهتری به آزادی دارند.»
خبرنگار از وضعیت مردم ایران میپرسد و میرزا آه میکشد، و با نیشخندی میگوید: «ترکها و ایرانیها به هم شبیهاند. هر دو از شراب فراوان، قهوه خوب، و زندگی آسوده خوششان میآید. دلشان به اینها خوش است، و اگر اینها مهیا باشد از زندگی کاملا راضیاند. حکومت انگلیس برای انگلیسیها خیلی خوب است، اما من فکر میکنم که نسبت به خارجیها تبعیض قائل میشوند. در ایتالیا، پادشاه آنقدر حرص خوردن و نوشیدن دارد که وقتی برای رسیدگی به حال و وضع مردم تهیدست ندارد. کشاورزان آنجا واقعا در بینوایی به سر میبرند. میتوانم بگویم که من زائری بودهام در جستجوی معبد آزادی. من اروپا و آسیا را در جستجوی قبله خودم گشتهام. در اروپا آزادی بیشتری از کشور خودم دیدم؛ اما تا وقتی اینجا نیامده بودم به کشف جایی که آزادی آنجا را مسکن خود قرار داده است، نائل نشده بودم. حالا این را به دولت خودم اطلاع دادهام. به آنها گفتهام که در اینجا آزادی تام و تمام پیدا میشود.»
سیاح در ادامه این سوال میگوید: «در طی سفرهایم خیرهکنندهترین چیزهایی که دیدهام یکی در بخارا بود مقبره بزرگ امام بهاءالدین، در ایران تخت جمشید، در مسکو کرملین و گرند تئاتر، در ترکیه ایاسوفیا، در بیتالقدس سنگهای معبد اورشلیم، و معبد و دیرِ کوه کالوری در مصر، اهرام و ستونهای کاخ کلئوپاترا، در ناپل قلعه سنت المو، در میلان ستون ویکتور امانوئل و تمام ونیز و تونل کوه سنی و کانال سوئز و بسیار چیزهای دیدنی و حیرتانگیز برای یک غریبه.»
خیابانهای کثیف نیویوک و مردم تمیز
بخش جالبی از گزارش این نشریه به سفر حاج سیاح به آمریکا اختصاص دارد. میرزا در توصیف این کشور به خبرنگار میگوید: «وقتی به نیویورک رسیدم شعف برم داشت. متروی مرتفع، کار خوبی که با هل-گیت کرده بودند، همه چیز به دلم میچسبید. دیدم خیابانها در نیویورک خیلی خیلی کثیف هستند، ولی مردم خیلی خیلی تمیز. یک بار اجلاس کنگره را دیدم، و جلال و وقار آن انجمن مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. در سفرهایم در آمریکا، چیزهای حیرتآور زیادی دیدم که حاکی از پیشرفت فراوان مردم بودند. متوسط هوش، و سواد مردم آمریکا، به عقیده من، به مراتب بالاتر است از عوام الناس اروپا. در سانفرانسیسکو از پالاس هتل به حیرت افتادم. ساختمان باشکوهی است. کتابخانهها هم بسیار عالی هستند.»
میرزا ادامه میدهد: «شگفتی مرا در نظر مجسم کنید وقتی در حال قدم زدن در یکی از خیابانهای شما در سانفرانسیسکو چشمم به ساختمانی میافتد که آنچنان شرقی ناب میزند، آنچنان مرا به یاد خانه و سرزمین پدریام میاندازد که من نمیتوانم جلو خودم را بگیرم و به داخل نروم تا این شبح شرق بر کرانههای غرب شما را از نزدیک ببینم. به من گفتند که اینجا یک حمام است، گرمابه جدید. بعد مرا به داخل اتاقکهای حمام بردند. چه گچبریهایی، چه ترتیب کاملی برای پخش گرما، تعداد و غنای تزئینات اتاقکها، چنان بود که از هر چه پیشتر دیده بودم، چه در قاهره، چه در استانبول و چه در مملکت خودم، سر بود.»
دور دنیا در هجده سال!
ميرزا محمد علی محلاتی، طلبه علوم دینی در بيست و سه سالگی، در سال 1276 هجری قمری همه چيز را رها میکند و بیمقصد راهی سفری پرماجرا میشود. به جايی كه خود نيز نمیداند كه كجاست. خود اينگونه وصف سفر میكند كه: «نيمه شب عبای خود را با عبای برادر كه كهنهتر است عوض كردم، با گيوه بدون جوراب با عمامه و دستمالی كه هم سفره و هم شال كمر بود، سه قرص نان و هزار دينار وجه نقد.» وجه نقدی كه به تبريز نرسيده ته میكشد. در تبریز خود را به جای همراه خیالی خود جا میزند و به خانوادهاش پیغام میفرستد كه ميرزا محمدعلی در راه تبريز به علت ابتلا به قولنج مرده است تا خانواده منتظرش نباشند.
در تبريز با ارمنیها مراوده میكند و مشتاق ديدن ايروان میشود و سفر بیهدف هجده سالهاش را آغاز میكند و از همینجا به حاج سياح معروف میشود. به تفليس میرود. در تفليس از گرسنگی و فلاكت تا یک قدمی مرگ میرود: «ديدم بسيار گرسنهام. به حدى كه به تكلم قادر نيستم. به خيال افتادم كه نزد بعضى از آشنايان بروم. باز پشيمان شدم. ديدم مُردن بهتر است از التجا به خلق بردن. باز با خود گفتم: حفظ بدن، واجب است. چارهاى بايد كرد. باز به دلم گذشت كه روزى دهنده مىبيند كه تو گرسنه و به چه حالتى. ناچار به همان وضع راضى شده و خود را مشغول به كتاب داشتم.» تا اینکه به مدد انسان نيكوكاری به زندگی برمیگردد.
حاج سياح هميشه مشتاق دانستن بود: «به سراى گرجيان رفته، جوياى منزل شدم. ديدم همگى زبان مرا مىدانند و من به هيچ وجه از لسان ايشان و ساير السنه چيزى نمىفهمم. زياد بر من اثر كرد كه ما مردم ايران چرا اينقدر بىتربيت شدهايم.» و این میشود که همت به آموختن زبان میکند و ترکی ارمنی و روسی فرامیگیرد. پس از چندی از تفليس به استانبول و سپس به بلگراد، پست، ونيز، ميلان، مارسی، پاريس، لندن، بروكسل، لوكزامبورگ، استراسبورگ، زوريخ، لوزان، ژنو، فلورانس، رم، واتيكان، گنجه، نخجوان، مسكو، پترزبورگ، ورشو، برلين، مونيخ، فرانكفورت و سپس به هندوستان، آمريكا و ژاپن میرود.
جهانگرد محلاتی مشاهدهگر دقيقی است. يادداشتهای روزانه بر میدارد. تمدن غرب را میبيند و از نگاه یک فرد سنت زده قجری انگشت به دهان میماند از اين همه مصنوعات و تربيت و نظم. مصنوعات ساخت بشر را میبيند و برای هریک نامی میگذارد؛ رستوران را ناهارگاه میگويد. تونل را نقبی میداند در زير كوه كه كوه را سوراخ كردهاند، سقف بستهاند و سنگ فرش نمودهاند. پارلمان را مشورتخانه میخواند. گذرنامه و بليط را تذكره، چنگال را چنگک و سيرک را سيرگاه.
سفر حاج سیاح ادامه میيابد تا هند. در هند به ديدار آقا خان محلاتی، رئيس فرقه اسماعيليه میرود. در هند یکی از همشهريان او را میبينند و به خانوادهاش خبر میدهد. مادرش نامهای تضرعآمیز به آقا خان مینويسد و میخواهد كه پسرش را به او بازگرداند.
آقا خان نامه مادر را به او میدهد: «آقاخان مکتوب مادرم را به من داد. من تا چند سطر خواندم اندوه و گریه چنان بر من غلبه کرد که نتواستم آنجا مکتوب را بخوانم. مرخصی خواسته به منزلم رفتم. آن مکتوب چنان حال مرا منقلب کرده نیت مرا تغییر داد که دیگر تکلیف شرعی و عقلی خود را در این دیدم که به وطن برگشته به زیارت مادر نائل گردم.» حاج سياح همانروز عزم ديدار مادر میكند و پس از 18سال به وطن باز میگردد. در شوق وطن مینویسد: «نسيم وطن به صورتم خورد لكن اين نسيم را عفونت ظلم، بینظمی و بیتربيتی زهرآگين میكند. با ديدن بوشهر معلوم گشت كه انتظار بيهوده داشتهام و چنان تاثری به من دست داد كه اگر شوق زيارت مادرم نبود از بوشهر مراجعت میكردم.
وقتی بازگشت حاجی سیاح دهن به دهن میچرخد
قصه آمدن مرد ايرانی كه همه جای دنيا را به چشم دیده نُقل محافل میشود. تا اینکه به گوش سلطان صاحبقران میرسد. ناصرالدين شاه او را به حضور میطلبد و از او درباره فرنگ میپرسد و حاج سياح از پيشرفتهای جهان و نظم و تربيت و مصنوعات ساخته جهانیان برایش میگوید. حاج سياح كه شهرتش در شهر پیچیده غافل از دسيسهچينیهای اطرافیان با ظل السلطان فرزند ناصرالدينشاه و رقيب مظفرالدينشاه در كسب جانشينی پدر از در رفاقت وارد میشود. همین رفاقت و تصمیم در آشتی دادن دو برادر، موجب میشود كامران ميرزا، برادر ديگر كينه حاج سياح را به دل گيرد و مترصد فرصت شود.
همزمان با ورود سيد جمالالدين اسدآبادی به ايران و پس از تلاشهای او، دربار تصميم به پاک كردن انديشه او و هوادارانش میگيرد. كامران ميرزا این فرصت را غنیمت میشمرد و به بهانه نزديكی و آشنایی حاج سياح با سيد جمال ، او را به مشهد تبعيد میكند. پس از 14 ماه، حاج سياح به محلات برمیگردد و ديگر كمتر با دُم شیر بازی میکند. اما همچنان با بزرگان مراوده دارد. تا اینکه نامهای در نقد حكومت و هشدار درباره وضعيت كشور خطاب به شاه، ملت و علما منتشر میشود. حاج سياح که مظنون اصلی است، بازهم بازداشت میشود و بازجویی و شکنجه تکرار. چندين بار دست به خودكشی میزند اما بخت با او یار نمیشود و زنده میماند. قبله عالم در زير عكس حاج سياح كه غل و زنجير در گردن و پا دارد مینويسد: «خيلی پدر سوخته است حاجی سياح محلاتی، معروف است پاهايش را كه بسته است خودش را از بالاخانه پرت كرده است كه در برود.»
حاج سیاح سرانجام پس از 22 ماه حبس از زندان آزاد میشود و يادداشتهایش از دوران حبس را مینویسد. پس از فراز و نشیبهای فراوانی که در ادامه زندگی با آنها روبهرو میشود و دلسردی از مشروطه و مشروطهچیان به زادگاهش بازمیگردد و در 1304 دفتر زندگیاش برای همیشه بسته میشود اما خاطرات و سفرنامههایش نام او را در تاریخ زنده نگه میدارد.
نظر شما