جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۴
«الی...»؛ سفرنامه‌ای با رنگ و بوی فلسطین/ناگفته‌های یک خانواده آواره اهل غزه

کتاب «الی... سفرنامه شامات و حدود سرزمین‌های اشغالی» روایت آشنایی با یک خانواده آواره فلسطینی اهل غزه است.

سرویس مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ کتاب «الی… سفرنامه شامات و حدود سرزمین‌های اشغالی» به قلم فائضه غفارحدادی و نشر شهید کاظمی آن را به چاپ رسانده است.

حدادی در این سفر ۶ روزه (۳ تا ۱۰ شهریور) با یک خانواده اهل غزه به گفت‌وگو می‌پردازد. خانواده‌ای که به‌خاطر شرایط بحرانی غزه نتوانستند آنجا بمانند و هرکدام از فرزندانشان در گوشه‌ای از دنیا مشغول به تحصیل‌اند. خانواده‌ای که به جای رفتن به شهر و دیار خود، باید در یکی از شهرهای دنیا قرار ملاقات بگذارند. اعضای خانواده فقط در فصل تابستان می‌توانند دور هم جمع شوند.‌

لبنان مقصد سالی بود که غفارحدادی را ترغیب کرد، فرصت مصاحبت و همنشینی با آن‌ها را غنیمت بشمارد و بیش از پیش با این خانواده هشت نفره آشنا شود. چه جایی بهتر از لبنان؛ هم‌مرز با فلسطین و جغرافیایی که نزدیک به فلسطین است و هم از نظر اجتماعی، فرهنگی و سیاسی هم با فلسطین قرابت دارد.

آن‌ها ابتدا از بیروت در امتداد مدیترانه، به صیدا می‌روند و از میان جنگل و دشت‌های سرسبز به جنوب لبنان و مرزش با سرزمین‌های اشغالی سفر می‌کنند و در پارکی به اسم ایران درباره وطنشان گفت‌وگو می‌کنند. در آسمان ملیتا غذا می‌خورند و وارد اردوگاه صبرا و شتیلا می‌شوند و جان سالم به در می‌برند.

در طول این سفر یک هفته‌ای آن‌ها یک نگاه کلی از گذشته و حال سرزمین شامات به دست می‌آورند، از داشته‌ها و نداشته‌هایشان مطلع می‌شوند و ناخودآگاه همه را با ایران مقایسه می‌کنند. فارسی بلد بودن چند نفر از خانواده میزبان و سابقه زیست آن‌ها همزمان در لبنان، ایران و فلسطین، ازجمله نکات مهم و مثبتی هستند که سبب می‌شود این سفر کوتاه با شنیدن و لمس تجربه‌های ارزشمند آن‌ها غنی‌تر شود.

مولف در این سفرنامه ما را با شهرها و روستاها و جاده‌های مختلف لبنان آشنا می‌کند. با میوه‌ها و سبزیجات، اعتقادات لبنانی‌ها، با حزب‌الله لبنان، رهبران، شهدایش و مبارزانش، با عثمانی‌ها. از جنگ تموز می‌گوید که هرچه اسرائیل زور زد نتوانست پرچمش را در ورزشگاه «بنت الجبیل» برساند. اصرار آن‌ها هم به این خاطر بود که سیدحسن نصرالله آن جمله تاریخی: «اسرائیل از خانه عنکبوت سست‌تر است» را در آن ورزشگاه گفته بود. در نهایت آن‌ها به برافراشتن پرچمشان روی سقف یک خانه خالی در یک کیلومتری ورزشگاه بسنده کردند، که آن هم بلافاصله با شلیک توپ حزب‌الله خراب می‌شود.

با اینکه کتاب ۲۴۲ صفحه دارد؛ اما کوتاه بودن روایت‌ها و نبود پیچیدگی در نثر، کتاب را برای خواننده خوش‌خوان جلوه می‌دهد. اگر مخاطب آثار حدادی باشید، قطعاً اگر بخواهید نمونه‌ای از ویژگی‌های آثار او را نام ببرید به این دو نکته اشاره خواهید کرد: توصیف‌های تازه و سرحال و طنز لابه‌لای جملات. این دو مثل آبیاری قطره‌ای مرکبات باغ‌های شمال که آرام‌آرام به جان گیاه رسوخ می‌کند، همین کار را برای خواننده کتاب انجام می‌دهند.

موقعیتی پیش می‌آید و او سفری یک‌روزه به سوریه را هم تجربه می‌کند. یونس نامی واسطه می‌شود و مکان‌های مهم شهرهای دمشق را به او و دو همسفرش (پدر و دوستش) نشان می‌دهد. در بخشی از کتاب آمده است: رانندگی ابویاسر مثل شخصیتش بی‌پرواست. چه‌طور انتظار دارم کسی که تمام عمرش را یک لحظه آرام نگرفته، آرام رانندگی کند. سلطان اختفاهای طولانی و هدف ترورهای نافرجام، معلم محبوب دبیرستان‌های غزه که برای اردوهایش سر و دست‌ها شکسته می‌شده و بابای مهربان جنگ‌زده‌ها که مؤسسه خیریه‌اش وام تجهیز مسکن می‌داده و بچه‌های زخمی توی بیمارستان‌ها را خوشحال می‌کرده، دارد توی جاده‌های پیچ در پیچی که محدودیت سرعت ندارد می‌تازد و عجیب اینکه اسرا آرام خوابیده، مثل همه زندگیش که هر وقت بعد از تنهایی‌ها و سختی‌ها به ابویاسر رسیده، آرامش گرفته و دلش گرم شده…

سطوری از متن کتاب الی

روزی که به همسر جان گفتم: «می‌خوام برم لبنان»، در حال تماشای اخبار بود و هم‌زمان میوه می‌خورد. من هم داشتم لباس‌های خشک‌شده را تا می‌کردم. بدون اینکه نگاهم کند، پرسید: «می‌دونی لبنان در حال حاضر دولت نداره؟» گفتم: «نه؟ یعنی چی دولت نداره؟» هستۀ زردآلویش را انداخت توی بشقاب و گفت: «یعنی ماه‌هاست دولت منحل شده و هنوز کابینۀ جدیدی معرفی نشده.»

شلوار پسرک را با احتیاط بیشتری تا کردم و گفتم: «پس امورات کشور چطوری می‌چرخه؟» سیبی را گاز زد و گفت: «چه می‌دونم. لابد دولتش قبلاً هم نقش خاصی در ادارۀ کشور نداشته!»

سکوت کردم و سعی کردم این ماجرا را برای خودم مهم جلوه ندهم که پسرچه طبق عادتش، شروع به خواندن بلند زیرنویس اخبار کرد. پارسال که کلاس اول بود، برای تشویق به خواندن، ازش می‌خواستیم زیرنویس‌ها را بخواند. حالا همین کارش روی اعصاب همه است و داد بقیه را درمی‌آورد.

«سیدحسن نصرالله تأکید کرد: اگر میانجی آمریکایی در زمینۀ مرز دریایی عملکرد مناسبی نداشته باشد، ما به‌سمت تنش بیشتر پیش خواهیم رفت.»

همین یک جمله قبل از اعتراض پسر جان و ساکت کردن پسرچه کافی بود که چشم از لباس‌ها بردارم و باقی زیرنویس را خودم بخوانم که حاوی جملاتی پر از تنش و حمله و این چیزها در لبنان بود. سعی کردم به روی مبارک نیاورم و همسر جان را حساس نکنم. اگر اجازه نمی‌داد بروم، کل پروژۀ روایت یک سال عقب می‌افتاد. زیرلب آیت‌الکرسی را شروع کردم و چهارمین زیرپوش پسرانه را به‌آهستگی تا کردم.

همسر جان تفالۀ سیبش را هم انداخت کنار هستۀ زردآلو و درحالی‌که پسرها را به جام جهانی منچ دعوت می‌کرد، گفت: «فقط این‌و بدون که هر لحظه ممکنه جنگ داخلی بشه و می‌دونی که اولین جایی که تو بیروت با شروع جنگ بسته می‌شه، فرودگاهه!»

بااینکه نمی‌دانستم، اما مثل کارشناسان کارکشتۀ مسائل خاورمیانه سر تکان دادم و به این فکر کردم که اگر رفتم لبنان و جنگ شد و فرودگاه بسته شد، چطوری طول مدیترانه را شنا کنم و خودم را برسانم ترکیه و از آنجا زمینی برگردم ایران. لباس‌ها که تمام شد، شرکت‌کنندگان جام جهانی منچ یکی یک مهره را رسانده بودند به خانه‌شان. درحالی‌که دلم آشوب بود، مظلومانه سر خم کردم و پرسیدم: «برم؟»

در هیاهوی شادی جفت‌شیشی که آورده بود، گفت: «بدون مرد، نه!»

...

سفری که اولش یک تعارف معمولی بود، بعد شد اشتیاق، بعد شد نیاز، و یک روز چشم باز کردم و دیدم شده ضرورت. ضرورت آشنایی بیشتر با خانواده‌ای که تمام بهار و زمستان گذشته را به مصاحبه با اعضایش گذرانده بودم. خانواده‌ای صمیمی با سرنوشتی عجیب که اهل نوار غزه بودند و تا چند سال قبل، همان‌جا زندگی می‌کردند، اما بر اثر فشارهای مختلف روزگار، دیگر نتوانسته بودند آنجا بمانند. حالا هرکدام از فرزندان در گوشه‌ای از دنیا دانشجو و محصل بودند و تابستان‌ها تنها زمانی بود که کل خانواده دور هم جمع می‌شدند و می‌شد این کلونی مقاوم ستودنی را کنار هم دید و رصد کرد و از نوع ارتباطشان حرف‌های ناگفته‌ای شنید که از دل هیچ مصاحبه‌ای بیرون نمی‌آیند.

می‌دانم که برای بهتر شناختن یک خانواده هلندی بهتر است بروی هلند، برای بهتر شناختن یک خانواده چینی بهتر است بروی چین، ولی برای شناخت خانواده‌ای که وطنشان را ازشان گرفته‌اند، کجا باید می‌رفتم؟ خانواده‌ای که هر سال تابستان یک گوشه دنیا دور هم جمع می‌شدند را کجا می‌شد پیدا کرد؟ گفتند امسال لبنانیم. این شده که من افتاده‌ام دنبال بلیت و هماهنگی و خواندن مطالب و سفرنامه‌های لبنان. یعنی سفرم همین‌قدر فارغ از مکان است که اگر می‌گفتند بلژیکیم، من الان داشتم بلیت بلژیک می‌گرفتم و سفرنامۀ بلژیک می‌خواندم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط