بعد از اینکه اولین گروه ایرانی عازمِ بوسنی شدند برای خیلیها سؤال بود که جریان این سفر چیست. من برای خیلی از دوستانم درباره این سفر توضیح دادم. مسافران ایرانی که برگشتند متوجه شدم تقریباً هیچکدام پیش از این چیزی از این ماجرا نمیدانستهاند.
زمان جنگ بوسنی سن کمی داشتم و خیلی در جریان اخبار قرار نمیگرفتم یا خیلی از آن سر در نمیآوردم. اما چند تصویر محو از تصاویر افراد جنگزده در ذهنم مانده و دیالوگی که بین اعضای خانواده جریان پیدا کرد که البته جایی در این یادداشت ندارد.
سالها بعد یک فیلم مستندی درباره مارش میرا دیدم و یک فیلم مستند درباره پیادهروی اربعین. فیلم مستند یادهروی اربعین مربوط به اوایل سقوط صدام بود. راویها همراه دوربینها از مسیرهایی عبور میکردند که در زمان صدام از آن راهها مخفیانه و با پای پیاده، خودشان را به کربلا میرساندند. بحث پیادهروی اربعین به صورت جهانی و مدل ایرانیزه شدن چندین سال بعد از پخشِ آن مستند فراگیر شد. مستندی که شاید عده کمی آن را به یاد دارند. تا سالیان سال کسی هم از مارش میرا چیزی نمیدانست.
بعد از اینکه اولین گروه ایرانی عازمِ بوسنی شدند برای خیلیها سؤال بود که جریان این سفر چیست. من برای خیلی از دوستانم درباره این سفر توضیح دادم. مسافران ایرانی که برگشتند متوجه شدم تقریباً هیچکدام پیش از این چیزی از این ماجرا نمیدانستهاند چون سالها حضور ایرانیان در مارش میرا ممنوع بوده است. آن مستند هم آنقدر مستند قویای نبوده که آدمهای زیادی آن را به یاد داشته باشند.
یک حس بچهگانه در من شکل گرفته بود که دوست داشتم به همه بگویم که من پیش از همه شما با این سنت آشنا بودم. البته که شدنی نبود. البته اطلاعاتم هنوز هم درباره بوسنی کم بود. تا اینکه به خاطر یک پروژه قرار شد کتابهایی راجع به بوسنی بخوانم که اکثر آنها خاطره و روایت بودند و تا حدود زیادی دایره اطلاعاتم درباره بوسنی را بالا بردند. اما دایره مطالعاتم محدود به کتابهای مستند نمیشد. حتی رمان هم در این پروژه سهم داشت. رمان «سارا و سرافینا» را به همین دلیل دست گرفتم. این کتاب را نشر سوره مهر با ترجمه ستار سلطان شاهی منتشر کرده. کتاب به قلم نویسندهای به نام جواد کارا حسن است. به نظرم بعد از خواندن آن همه کتاب مستند خواندن یک رمان مثل زنگ تفریح عمل خواهد کرد.
رمان سارا و سرافینا درباره یک زن یهودی به نام سرافینا است که دوست دارد سارا صدایش کنند. داستان درباره تلاش سرافینا برای خارج کردن دخترش از شهر سارایوو است. شهری جنگزده و محاصره شده.
اگر روی کتاب عبارت «رمان» نوشته نشده بود شک میکردم که این کتاب یک رمان است. حتی یک بار کتاب را بستم و دوباره روی جلد را نگاه کردم. کتاب با یک نثر سنگین و طولانی شروع میشود. چیزی شبیه خاطره. بدون هیچ عمل داستانی: «اواسط دهه ۱۹۸۰، آلبرت گلداستاین، یکی از دوستانم، در رستوران هتل اروپای وین به من گفت وجود انسان در این جهان در سایه اشکال برنزی رشد میکند.» این دیالوگ تا حدودی قابلیت این را داشت که فضا را به یک فضای داستانی تبدیل کند اما تا چند صفحه بعد نویسنده فقط مشغول فلسفهبافی است. و مخاطب هرچقدر منتظر میماند داستان شروع نمیشود.
این دیر شروع شدن داستان از ویژگیهای کتابهای کلاسیک است. در کتابهای کلاسیک معمولاً نویسندهها فضای داستان را به صورت مفصل توصیف میکردند و شخصیتها را معرفی میکردند. در شروع این کتاب چیزی جز فلسفهبافی نصیب مخاطب نمیشود. آنقدر که حتی اگر به امید پیدا کردن یک شخصیت یا آغاز یک ماجرا از خطها و صفحهها عبور کند چیز زیادی از دست نداده است. حتی وقتی پای یک شخصیت دیگر به داستان باز میشود دوباره داستان به صورت جدی شکل نمیگیرد بلکه راوی همچنان درگیر درونیات خودش است.
حتی حدوداً در یک چهارم اول کتاب هیچ خبری از شخصیت اصلی کتاب نیست. فقط راوی در بین روایت و فلسفهبافی چندباری نام سارا را به زبان میآورد اما حتی این نام آوردن و اشاره مبهم به اتفاقی که برای سارا میافتد باعث کنجکاوی خواننده نمیشود و به تعلیق دامن نمیزند. کتاب به سبک کلاسیک نوشته شده، پر از توضیح و تفسیر اما برخلاف کتابهای کلاسیک از توصیف تهی است. توصیفات در سطح باقی ماندهاند و خواننده هیچ تصویری از شهر جنگزده سارایوو ندارد. توصیفها عمیق نیستند. آن قدری که یک تصویر و پلان از مکان مورد نظر به مخاطب ارائه بدهند. نه آرایش جنگی، نه صدای توپ و تفنگ، نه نشانی از فقر. نویسنده اگر اشارهای به این موضوعات کرده فقط در حد گفتن بوده نه نشان دادن. تصویر آدمها هم به قدر کفایت واضح نیست.
البته به جز تصویر سارا. مشخص نیست که نویسنده در این موضوع عمد داشته که فقط تصویری واضح از سارا ارائه بدهد یا این اتفاق در ناخودآگاه او رخ داده است. مثلاً مخاطب از شخصیتی به نام دروا هیچ تصویری ندارد. اویی که چند دیالوگ طولانی با راوی دارد و اولین نفری است که وارد صحنه داستان میشود. نه اشارهای به سن و سالش میشود و نه ظاهرش. فقط در خلال گفتوگوها مشخص میشود که او هجده سال پیش ازدواج کرده. بر اساس همین نشانهها میشود سن و سال او را حدس زد. که آن هم بسیار دیر اتفاق میافتد.
در کل، روند اتفاقات بسیار کند پیش میرود و حوصله مخاطب کمطاقت را هم سر میبرد. این کتاب من را مأیوس و ناامید کرد. وظیفه یک رمان در درجه اول سرگرمی است. در درجه دوم اگر رمان بر اساس واقعیت نوشته شده باشد باید تا حدودی درباره آن اتفاق اطلاعات ارائه بدهد. نویسنده باید فرض را بر این بگیرد که مخاطبش هیچ اطلاعی از آن واقعه ندارد. در نهایت اگر پند و نصیحت، یا شعاری دارد، یا قصد بیان کردن افکار خاصی را دارد باید آن را لابهلای دیالوگهای داستان بگنجاند و به صورت هنرمندانه به مخاطب ارائه کند، نه به صورت بیانیه و مونولوگهای طولانی. نویسنده رمان سارا و سرافینا موفق نشده که هیچکدام از این رسالتها را به سرانجام برساند. کتاب نه سرگرمکننده است و نه اطلاعات خاصی درباره سارایوو ارائه داده و نه در بیان منویات نویسنده به صورت هنرمندانه موفق بوده. در صورتی که تعدادی کتاب غیرداستانی خواندهام که همه این ویژگیها را داشتهاند. متأسفانه این کتاب کتابی نیست که بشود توصیه کرد پنجاه صفحه تحمل کنید بعد کتاب روی ریل میافتد. این کتاب هیچوقت روی ریل نمیافتد. اگر قرار باشد یک لیست نخواندمی تهیه کنم این کتاب هم یکی از آنهاست.
پرونده «تمامخوانی یک نسلکشی» تصمیم دارد تا وقایع جنگ بوسنی را در بین کتابهای منتشر شده بررسی کند.
نظر شما