در میان آثار ادبی حوزه دفاع مقدس، کتابهایی با موضوع و محتوای طنز وجود دارند که بیشترشان برای مخاطبانی در سن جوان و نوجوان نوشته شدهاند. این گزارش به بررسی چند عنوان از این کتابها اختصاص دارد که از ابتدای جنگ تا پایان دهه هشتاد منتشر شدهاند.
یک نمونه جالب آن، قصهای از کتاب «میگ و دیگ»، به قلم علیرضا پوربزرگ وافی است که میخوانیم: سرهنگ آسیایی با دیدن گوسفندان شروع به خندیدن کرد. آقای هداوندخانی به صورت هر دو گوسفند ماسک ضدگاز زده بود و زبانبستهها شبیه فیل شده بودند. گوسفندان چهار دست و پا بالا میپریدند و پایین میآمدند و هرچه تلاش میکردند نمیتوانستند ماسکها را از صورت خود بیندازند. سرهنگ آسیایی درحالیکه میخندید، گفت: «هداوندخانی چهکار کردهای؟» و هداوندخانی در جواب گفت: «قربان برای آنکه گوشتشان هدر نشود، به آنها ماسک ضدگاز زدهام.»
یا آن صحنه از داستان «گردان قاطرچیها» نوشته داوود امیریان: سید علی کمی خودش را جمعوجور کرد تا یوسف کنارش بنشیند. اما یوسف کممحلی کرد و رفت کنار عزتی نشست و به دیوار تکیه داد. آقا ابراهیم سینه صاف کرد تا نگاهها متوجهاش شود. «خیر مقدم عرض میکنم خدمت برادر یوسف بیریا. آقا یوسف به تازگی قبول زحمت کردن و مسئولیت مهم و خطیر یکی از گردانهای تازه تأسیس را به عهده گرفتند. انشاءالله به موقع دربارهاش صحبت میکنیم. داشتم عرض میکردم که...» یوسف یک دفترچه کوچک از حبیب پیراهن نظامیاش درآورد و الکی شروع به یادداشت و نوشتن کرد. متوجه بود که چند نفر حواسشان به اوست و کارهایش را زیر نظر دارند. آقا ابراهیم نیم ساعتی صحبت کرد. بعد فرمانده واحد لجستیک کلی گله کرد و از نبود امکانات و نرسیدن تایر و روغن موتور و گازوئیل و بنزین ناله کرد. مسئول آشپزخانه گزارش کار داد و سرانجام نوبت یوسف شد. یوسف که از قبل یادداشت بلند بالایی تهیه و آماده کرده بود ایستاد. نگاهی به فرماندهان کرد و شروع به صحبت کرد: «دوستان و برادران! شکر خدا با هماهنگی آقا ابراهیم ما بدون کمترین صدمه و تلفات توانستیم نیروهایمان را از جنوب به اینجا منتقل کنیم. الان محل زندگی نیروها آمادهاس و ازش استفاده میشه. کم و کسری هست؛ اما امیدمون به خداست.»
صحنه به این شکل ادامه پیدا میکند: یوسف نگاهی به اطرافیان کرد تا زهر کلامش را خوب در کام کسانی که شکوه و گِله میکردند اندازه بگیرد. «غذا و خورد و خوراک باشه با هم برادرانه و دوستانه میخوریم، نباشه هم قناعت میکنیم!» همه پقی خندیدند. یوسف گیج شد. نمیدانست کجای حرفش خندهدار است. سیدعلی گفت: «اون نیروهای مظلوم و بیادعا معلومه که هرچی جلوشون بریزی برادرانه میخورند!» خنده بیشتر شد، یوسف سرخ شد. منظور سیدعلی را گرفت. از نظر پوشاک... عزتی که هنوز میخندید، گفت: «پوشاک هم که با دو تا پتو و پالان سر و تهاش هم میآد، درسته؟» حتی آقا ابراهیم که نمیخواست دل یوسف را بشکند و تا آن لحظه جلوی خندهاش را گرفته بود، به خنده افتاد. دیگر سر رشته کلام از دست یوسف در رفت، گلویش خشک شد. همه از خنده غش و ضعف میرفتند. یوسف اخم کرد و نشست و سرش را به پایین انداخت. آقا ابراهیم خندهاش را خورد و دست بلند کرد. کمکم خندهها خاموش شد.
طنز در ادبیات دفاع مقدس، نگاهی به چند عنوان کتاب
اما وقتی از طنزنویسی، در ادبیات دفاع مقدس صحبت میکنیم و عنوان کتابهایی را که در همین زمینه خواندهایم در ذهنمان مرور میکنیم، احتمالاً نخستین کتابی که به حافظه ما تلنگر میزد، «خداحافظ کرخه» نوشته داوود امیریان است. کتابی که اولین بار اواخر دهه شصت منتشر شد، بسیار مورد توجه قرار گرفت و از آن زمان تاکنون بارها تجدید چاپ شده است. البته توضیح این نکته ضروری است که این کتاب، بیشتر از آنکه طنز یا شوخی باشد، کتابی ساده و صمیمی است و همین سادگی و صمیمیت است که صحنههایی مفرح را شکل میدهند و روایت امیریان را – که اساساً به طنزنویسی و مهارتش در روایت شوخیها اشتهار دارد - به طنز شبیه میکنند.
امیریان زمانی در مصاحبهای، گفته بود: «من به دلیل استعداد شخصیکه در طنزپردازی دارم، سعی میکنم تا در آثار خودم این ویژگی را بگنجانم، اساساً معتقدم نگاه طنز میتواند ارتباط بهتری را میان مخاطبان با آثار دفاع مقدس شکل دهد، اینطور نیست که طنازیهایی که در داستانم به آنها اشاره میکنم، حاصل تخیلات و ساخته ذهن من باشد، بلکه معتقدم جبهههای نبرد ما مملو از شوخیها و طنزهایی بود که بیان آنها به شکلی هنرمندانه در خلال داستانهایی از دفاع مقدس، میتواند به اثرگذاری هرچه بیشتر این روایتها کمک کند.»
«خداحافظ کرخه» نمونهای از این صحبتهای اوست. میخوانیم:
ـ سلام، بالاخره جور شد. حالا میتونم جبهه برم.
مادرم در حالی که عرق صورتش را با چارقد میگرفت، گفت: «خوب، خدا رو شکر. اینم از این. راحت شدی؟ تو که ما رو کچل کردی از بس جبهه، جبهه کردی.»
صورت مهربان او را بوسیدم و گفتم: «باید مصاحبه بشم.»
ـ پس دَرست چی میشه؟ یعنی نمیخوای درس بخونی؟
گفتم: «بابا اونجا هم مدرسه داره. اونجا هم میشه درس خوند. نگران این حرفا نباش... راستی باید برم مسجد.» و با عجله به طرف مسجد دویدم.
گلبانگ اذان در هوای خونگرفته غروب میپیچید. چند نفر از بچهها در مسجد بودند. خلیل عظیمی هم بود. همان که یادم داد چگونه شناسنامهام را دستکاری کنم. تا او را دیدم به سمتش دویدم و گفتم: «خلیل دمت گرم! برنامههام ردیف شد. اینقدر زیر گوش بابا خوندم که اعصابش تیلید شد و بالاخره هم با گریه و التماس تونستم فرم بگیرم.»
این کتاب، قصه کسی است که شناسنامه خودش را دستکاری میکند تا به سن مناسب اعزام برسد و بتواند به جبهه برود، کاری که خود نویسنده نیز در زندگی واقعیاش انجام داده بود. به تعبیری، امیریان در «خداحافظ کرخه» خاطرات خودش را در قالب قصه بازخوانی میکند. نوجوانی که راهی جبهه جنگ شد، خشونت دشمن و تلخیهای بسیار را تجربه کرد، صحنههای دلخراش بسیاری را به چشم دید و حتی خودش هم جراحت برداشت. مدتی بعد دوباره به صحنه نبرد برگشت و در روزهای پایانی جنگ را کنار دوستان و همرزمانش، کنار کرخه پشت سر گذاشت. امیریان، چند سال بعد از «خداحافظ کرخه»، اوایل دهه هفتاد با داستان «ایرج خسته است»، به سراغ مخاطبان نوجوان و جوان ادبیات پایداری رفت. او در این کتاب، نوجوانی به نام ایرج را که مهمترین ویژگیاش تنبلی است، شخصیت محوری قرار میدهد و از مواجهه با او موقعیتهای مختلف پشت جبهه، مجموعهای از شوخیهای جالب و صحنههای مفرح را خلق میکند.
میخوانیم: تازه چشمانم گرم خواب شدهبود که ناگهان یک نفر با داد و فریاد، مثل گلوله پرید داخل سنگر و گفت: «ای وای، بدبخت شدیم! دایناسور! اژدها!...» و افتاد روی شکمم. از درد به خود پیچیدم. ایرج بود که هوار میزد و سرخ شدهبود. تمام صورتش خیس عرق بود و با چشمهایی گشاد و موهایی سیخسیخ نگاهمان میکرد. همه بچهها از خواب پریدند و با حیرت، به او که میلرزید و هوار میکشید: «اژدها... اژدها!» خیره شدند. هوای سنگر دم کرده بود و همینجوری عرق میریختیم. ایرج دستم را گرفت و بریدهبریده گفت: «رجب جان! بدبخت شدیم. یک غول بیابانی بیرون است... یک اژدها آنجاست! بچهها را بردار فرار کنیم.» بلند شد و بنا کرد به دویدن در داخل سنگر. آه و ناله بچهها بلند شد که «وای سرم»، «شکمم»، «مردم وای...». گیج و منگ نشستم. اصلاً نمیدانستم چه شده و منظور ایرج از اژدها چیست. رستمی با سروصدای ایرج بلند شد. ایرج تا او را دید، دوید طرفمان. هنوز دو قدم نیامده پایش پیچ خورد و با سر فرود آمد روی کمرم. نفسم بند آمد. ایرج مهلت نداد و دوباره نفسزنان فریاد زد: «برادر رستمی! اژدها... بلند شو بچهها را بردار فرار کنیم، بدبخت شدیم، خودم دیدمش، مطمئنم که عراقیها را خورده و حالا دارد میآید سروقت ما…
در کارنامه کاری امیریان، کارهای مشهور و پرمخاطب دیگری نیز به چشم میخورد که از میانشان میتوانیم به «رفاقت به سبک تانک» و «گردان قاطرچیها» اشاره کنیم. همچنین، جایی که از طنز دفاع مقدس بحث میکنیم نباید کتاب «مگیل» نوشته محسن مطلق را از قلم بیندازیم که اواخر دهه هشتاد منتشر شد. این رمان قصه قاطری است به اسم مگیل و به همراه چند استر، تسلیحات و تدارک لازم را به نیروهای مستقر در خط مقدم میرسانند. این قاطر از کمین نیروهای دشمن جان سالم به در میبرد. اما مأموریت بعدی او رساندن یک مجروح به عقبه است. این رزمنده، نه می بیند و نه میشنود، چون گوش و چشم خود را در جنگ از دست داده و مجبور است که به مگیل اعتماد کند و دنبال او راه بیفتد. ماجراهایی که برای مگیل و این رزمنده پیش میآید، خط اصلی داستان «مگیل» است.
نظر شما