سيد محمد حسيني كه كتاب «قيصر امينپور» را در قالب يك نامهي بلند نوشته است از توزيع اين كتاب خبر داد و گفت: اين كتاب از سوي انتشارات مدرسه منتشر شده است و چند روزي است كه توزيع آن آغاز شده است.
سيدمحمدحسن حسيني دربارهي اثر جديد خود توضيح داد: اين كتاب در قالب كتابهاي چهرههاي درخشان نوشته شده است و مخاطب آن نوجوانان و جوانان هستند.
او با بيان اينكه در ضميمهي اين كتاب تعدادي از شعرها، نامهها، داستانها، نثرها و عكسهاي قيصر امينپور منتشر شده است، ادامه داد: چند كار امينپور را كه تا كنون به صورت كتاب منتشر نشده يا در جُنگها بوده يا در نشريات و مجموعههايي از 25 يا 30 سال پيش منتشر شده بودهاند، در اين كتاب آوردهام.
نويسندهي كتاب «آيينههاي روبهرو» افزود: در زندگينامهي قيصر امينپور دو قصه از را آوردهام و فكر ميكنم براي مخاطبان جالب و جذاب باشد كه از يك شاعر، داستان بخوانند.
حسيني عنوان كرد: قيصر امينپور استاد من بود و بيشتر اتفاقها و قصههايي كه در اين اثر آمده است مربوط به خاطرات من با ايشان است.
نامه به قيصر امينپور اينگونه آغاز ميشود:
«به نام دوست
سلام آقاي دکتر!حالتان چطور است ؟يا بهتر است آن طور که دوست داشتيد بپرسم دلتان چطور است؟ ..... اجازه بدهيد قدري از تعارفات كم كنم و قيصر صدايتان کنم كه خودتان اين را دوستتر داشتيد و به خودم اجازه بدهم كه تو خطابتان كنم. مثل آنوقتها که جلسهي شعر حوزه ميرفتيم و من -جوان هجده ساله- جوگير ميشدم و در شور و شوق شعرخواني و نقد شعر شاعران، گاهي از دهانم در ميرفت که: به قول قيصر يا به قول سيد. و چه بزرگوارانه تو و سيد -آقاي دکتر حسيني را ميگويم- روي خوش نشانم ميداديد و سعي ميکرديد فاصلهاي نباشد. البته فاصله بسيار بود. بيش از ده سالي که در شناسنامههايمان ثبت شده است. منظورم طول سالهاي اختلاف سنيمان نيست. منظور عرض آن است که اندازهگيرياش وقت زيادي ميبرد. شايد قرنها و شايدبيشتر ...
يادت ميآيد آن آخرين ديدارجلوي خانهتان. همان بعد از ظهر پنجشنبهاي که از خانهي شاعران هم مسير شديم و غروب همسرت دم در آمد و معرفيام کردي:
- از دوستان قديمي هستند.
و من درآمدم که: خانم اشراقي! به من ميآيد دوست آقاي دکتر باشم؟ من شاگرد ايشان هستم.
و تو با اصرار ادامه دادي: گوش به حرفش نده دوستم است. يك دوست قديمي.
و اين براي من هيچ چيز نبود جز تلاش تو براي از ميان برداشتن فاصلهها. فاصله زياد ميان روحت و من که اين روزها بينهايت شده و ديگر خيالم را هم به سختي ميتوانم همسايهي تو کنم ...
يادت ميآيد «دستور زبان عشق» را كه داشتي امضا ميكردي يواشكي با همراهم يك عكس ازت گرفتم. متوجه شدي و همان طور كه كتاب را به طرفم دراز ميكردي گفتي: اين ديگر آخري است. عكس هم كه داري مي گيري.
گفتم: اين حرفها چيه ميزنيد استاد؟ و تو خنديدي. ... »
براي خواندن بخش بيشتري از اين نامه به فايل ضميمه مراجعه كنيد.
نظر شما