ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و..
امسال برای اولین بار، خیال همه از بابت ماشین روز سیزده بدر راحت بود. پروین دختردایی «جلال» روز عید با «رسول کامیون دار» نامزد کرده بود. دیشب «عنایت» پسربزرگ دایی همه اقوام نزدیک را خبردار کرده بود. هرساله مکان سیزده به در معلوم بود: «باغ خالو حسن» در روستای «دهقاید» ولی مشکل، رفتن به آنجا بود. عمومحمد با پیکان زرد جوانانش باید تا ظهر میرفت و میآمد تا همه را برساند و دوباره بعد از ناهار باید چندبار میرفت و میآمد تا همه را برگرداند. گردش و تفریح دسته جمعی روز سیزده بدر، زَهر پایان تعطیلات نوروزی را میگرفت. باهر بدبختی بود تکالیف بیحد و اندازه عید را تمام کرده و آمادهباش برای رفتن به باغ بودم. صبح زود با ذوق و شوق بیدار شدم. به غیر از حوری که هنوز خواب بود، همه بیدار بودند. در اتاق را که بازکردم بوی پیازداغ به بینیام خورد. زینت داشت پیازداغ و کشمش را توی شکم ماهی میگذاشت و آن را بابرگ نخل، محکم میبست. زهرا بالا سرقابلمه منتظر جوش آمدن برنج بود. صدای مادر بلند شد: «زهره زود بیا صبحونه بخور میخوام سفره رو جمع کنم». سریع رفتم دستشویی و با دست و روی شسته برگشتم. بابام ظرف جو دستش بود و جلوی برهای که تازه خرید بود، میریخت. وارد اتاق شدم. آسمان برقی زد و بعد از آن صدای مهیب رعد بلند شد. صبحانه خوردنم تمام شد و بارش شدید باران شروع شد. مادر بخاری را خاموش کرد و گوشه اتاق گذاشت. بابام خیس از باران، خودش را انداخت توی اتاق و با چشم دنبال بخاری گشت. در همان حال شروع کرد به زمزمه شعری که هرگاه باران میآمد، میخواند:«بزن بارون که باریدن ثوابه.»
..................................
صفحه 90/ روایت روزهای رفته ایراندخت/ نوشته نوشا عبداللهزاده/ انتشارات راه مانا/ چاپ اول/ سال 1390/ 162 صفحه/ 4800 تومان
نظر شما