ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
22 دی 88
10:35
لیلی: منزل
علی: شرکت
«سلام. خوبی؟»
«مرسی، چی کار می کنی؟»
«هیچی... درس می خونم. تو چه خبر؟»
«سلامتی... مشغول قیمت در آوردنیم برای این مناقصه»
«آها... صبح، راحت رفتی؟ هانا چی کار کرد؟ اذیتت نکرد؟»
«نه. توی راه تا اون جا خوابید.»
«هوم... خب دیگه، چه خبر؟»
«خبری نیست... تو چی؟ نوشتنو شروع نکردی؟»
«نوشتن؟! ها... نه. حالا بذار امتحانام تموم شه. حالا تا اون موقع هم باز راجع بهش فکر می کنم. عصری زودتر می ری دنبال هانا بیاریش؟»
«زودتر نه. سعی می کنم چهار دیگه بزنم بیرون. خیلی کار دارم.»
«حالا منم دیگه یه هفته که بیشتر از امتحانام نمونده... این یه هفته رو یه خرد زودتر بیای که چیزی نمی شه.»
«نه. منم که همه ش این مدت هر وقت لازم بوده زودتر اومدم!»
«آره. می دونم. دستت درد نکنه. آخه می دونی. تنهایی، یه دفعه دلم می گیره...»
«چاره ای نیست دیگه. باید تحمل کنی. یه ترم به این سختی رفتی سر کلاس و اومدی... اگه الان خوب نخونی، خیلی حیفه.»
«آره خب. می دونم.»
«خب، باشه... فعلاً کاری نداری؟»
«نه عزیزم...»
«بعد از ظهر چی؟ می خوابی؟»
«نه ... چون شب کار دارم. باید هانا رو هم ببرم حموم. فردا مهمونیم. دیگه شب نمی رسم درس بخونم. باید تا عصر تموم کنم.»
«باشه ... پس من برم دیگه»
«خداحافظ»
صفحه 107/آغاز فصل سرد/ ضحی کاظمی/ انتشارات افراز/ سال 1391/ 168 صفحه/ قیمت 5000 تومان
نظر شما