ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
ساعت شش و ربع است و من فنجان چای به دست، باز از پنجره آشپزخانه به کوچه خیره شده ام که ساسان می آید. می گوید:«سلام.» زیرلب و آرام چیزی مثل زمزمه. جوری که فقط خودم می دانم این صدا یعنی همان سلام.
می گویم. «سلام.» بلند و رسا. مثل بچه آدم!
از روی میز فنجان چایی را که برایش ریخته ام دستش می گیرد و می آید کنارم رو به پنجره می ایستد. بی مقدمه می پرسد:«چی داره این کوچه که این همه در روز زل می زنی بهش؟» چایش را که هورت می کشد می پرد توی گلویش و به سرفه می افتد. هر وقت دست و پایش را گم می کند به یک بهانه ای به سرفه می افتد. خوشحالم که دست پایش را گم کرده. معلوم است ترسیده. ترسیده چیزی بگویم که روزش را سیاه کند و هربار که یادش بیفتد، دلش بخواهد دم دستش باشم تا سرم را بکوبد به دیوار.
دکتر صفری می گوید:«به همسرتان کمک کنید تا حقیقت شما را پیدا کند و قدرتان را بداند. با دلگرم شدن شما به زندگی زناشوییتان همه چیز درست می شود. همه توهماتتان کم کم ناپدید می شوند. مطمئن باشید حل این معادله به همین سادگی است.»
می گویم:«پاییز و زمستانش خیلی زیباست.»
می گوید:«ویو ندیده ای هنوز! قرارداد این برج های نمک آبرود راست و ریس بشه، می برمت آن بالا بالای اش تا ویوی واقعی رو ببینی.»
می دانم وعده بیجا می دهد. خودش هم می داند. اما همین وعده بیخودی اش به زبان او یعنی می خواهد ماجرای دیشب فراموش شود.
صفحه 170/ زمستان با طعم آلبالو/ الهام فلاح/ انتشارات ققنوس/ چاپ اول/ سال 1391/ 286 صفحه/ 7500 تومان
نظر شما