ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
موقع شام همه دور میزِ گرد اتاق پذیرایی غذا خوردیم. براد با چاقو دانههای یک بلال را جدا میکرد تا آنها را با چنگال بخورد. در حالی که با قاشق چنگالم بازی میکردم، حرف غار را پیش کشیدم: «براد ... هوم ... من به فکر آن غار هستم.»
احساس کردم که تس زیر میز با پا به من زد. براد پرسید: «به فکر چیش؟»
ـ آره ... هوم ... یک چیز خیلی عجیب وغریب ...
من هی از حرف زدن مستقیم طفره میرفتم. با یک حرکت سریع سر آگاتا به سمت من چرخید: «تو که توی غار نرفتهای؟»
ـ نه.
اوبه من اخطار کرد: «تو اصلاً نباید توی غار پا بگذاری. آنجا مطمئن نیست.»
من ادامه دادم: «اتفاقاً در همین مورد میخواستم با شما حرف بزنم. (دیدم که همه از غذا خوردن دست برداشتند.) وقتی که دیشب آن پایین رفتم تا دنبال حوله بگردم، یک نور آن تو سوسو میزد. به نظر شما آن نور، چه میتواند باشد؟»
براد با چشمانی تنگ شده به من نگاه کرد و گفت:
«شاید خطای دید باشد.»
و بار دیگر مشغول بلالش شد.
گفتم: «نمیفهمم، منظورت چیست؟»
او با صبر و حوصله بلالش را پایین آورد و گفت: «تا حالا چیزی درباره نور قطبی شنیدهای؟ آرورا؟»
صفحات 85 و 86/ مجموعه ترس و لرز غار ارواح / آر. ال. استاین/ ترجمه ناصر زاهدی/ انتشارات پیدایش/ چاپ چهارم/ سال 1391/ 180 صفحه/ 4000 تومان
نظر شما