ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
ببر باید بمیرد
هندوستان / مرز نپال / سال 1978
رئیس پارک جنگی همانطور که روی میز میکوبید، فریاد میکشید: «این ببر باید بمیرد! میخواستم خودم بهش شلیک کنم.» «آرجان سینگ» کارشناسان ببرها که سرش کمکم طاس میشد و پیشانیاش از ناراحتی چروک افتاده بود. گفت: «تو نمیفهمی!». دهان رئیس پارک، کاملاً بسته شد. او با دستمالی مرطوب، عرق صورتش را پاک کرد. هر چند پردهها کشیده بود و پنکه سقفی هم با کندی کار میکرد، اما هوا خیلی داغ بود.
ـ خیر، آقای سینگ این شما هستید که نمیفهمید! بد نیست نگاهی به واقعیت بیندازید، اجازه میدهید؟ روز سوم آوریل مردی در جنگل ناپدید شد، این اولین قربان ببر بود. آنچه از این مرد بیچاره باقی ماند حتی یک جعبه کفش را پر نمیکرد. سه روز بعد مرد دیگری گم شد. من خودم ببر را دیدم که او را میخورد. فریاد کشیدم، اما این هیولا توجهی نکرد. میخواستم او را با تفنگ همان جا بزنم.»
صفحات 115 و 116/ طبیعت ترسناک/ نیک آرنولد/ ترجمه گیتا حجتی/ انتشارات پیدایش/ چاپ پنجم/ سال 1391/ 208 صفحه/ 5000 تومان
نظر شما