دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۱ - ۱۸:۰۰
قصه‌های زندگی (5) (دفتر سوخته)

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

 همسایه جدید

روزی که از سعید جدا شدم را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. هر دو گریه می‌کردیم. من و سعید سه سال با هم، همسایه بودیم. هر دو کلاس سوم بودیم، با هم به یک مدرسه می‌رفتیم، مشقهایمان را با هم می‌نوشتیم و هر روز بعد از ظهر به پارک می‌رفتیم و با هم بازی می‌کردیم. من از سعید بازی‌های زیادی یاد گرفتم. سعید دوست خوبی برای من بود، اما خانه‌‌اشان را از اینجا بردند. الآن طبقه‌ی پایین خانه‌ی ما خالی است. مادر می‌گوید: «قرار است همسایه‌ی جدیدمان، فردا اسباب‌کشی کند.» خدا، خدا می‌کردم که پسری هم سن و سال من داشته باشند تا جای خالی سعید را برایم پر کند.
شب که پدر به خانه آمد، از او درباره‌ی همسایه‌ی جدیدمان پرسیدم. پدرم گفت که‌آنها پسری دارند که دو سال از من بزرگ‌تر است، یعنی کلاس پنجم است. آن قدر خوشحال شدم که چند بار، دور اتاق چرخیدم و بالا و پایین پریدم. مادرم می‌خندید و می‌گفت: «مسعود جان! اگر آنها امشب در خانه‌اشان بودند، از اینهمه سر و صدای تو، حتماً خانه‌اشان را عوض می‌کردند!»

صفحه 25 / دفتر سوخته/ شیوا سلامت/موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت / چاپ اول/ سال 1391/ 48 صفحه/ 2500 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها