ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
دو سالی خدمت پیری از تبار پیامبر (ص) بودم، مردی حکیم و خداترس بود. طی این دوسال، از او بهرهها بردم. او بزرگ خاندان بنیهاشم در مدینه است و تحت لوای ولایت برادرزادهاش امام رضا (ع) چون سن و سالی از او گذشته و محضر چندین امام شیعه را هم درک کرده، به صورت گنجینهای از علم و روایات آنان درآمده است.
همه جا همراه او میرفتم و کاغذ و قلمی آماده داشتم تا هر خبر و نکتهای که از اجداد و برادرش امام کاظم(ع) و برادرزادهاش امام رضا(ع) نقل میکند بنویسم. میترسیدم که علی بن جعفر از دست برود و من و آیندگان از دسترسی به این گنجینه محروم شویم.
روزی طبق معمول، با چند نفر از دوستان در مسجد پیامبر، گرد علی بن جعفر نشسته بودیم، ایشان نقل میکرد و اصحاب مکتوب میکردند. در اثنای صحبت، ناگهان سخن خود را قطع کرد. فکر کردم شاید مشکلی برایش پیش آمده. سرم را بلند کردم. چشمانش به ورودی مسجد خیره مانده بود. امتداد نگاهش را تعقیب کردم، کودکی حدود هشت ساله، زیبا و گندمگون آرام وارد مسجد شدند.
صفحه 32/ حدیث نیکان/ حمزه معلی/ انتشارات بوستان کتاب/ چاپ اول/ سال 1391/ 108 صفحه/ 2000 تومان
نظر شما