پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
پهلوان گفت: چشم آقاجان!

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...


شش مرد و سه زن با لباس‌های بلند کردی و هشت بچه‌ی قد و نیم قد که خودشان را در پناه دامن‌های پرچین مادران‌شان پنهان می‌کردند، سوار کامیون نظامی شدند و به سمت اردوگاهی نامعلوم حرکت کردند.
افراد اردوگاه به او نزدیک شدند. امین‌الله خودش را به فرمانده‌اش چسباند. همه ساکت ایستادند و منتظر بقیه خبر شدند. چشم‌ها به فرمانده دوخته شده بود. جوری نگاه‌اش می‌کردند که انگار هنوز باور نکرده بودند یا دل‌شان نمی‌خواست چیزی بشنوند که انتظارش را داشتند. نمی‌خواستند بپذیرند هر آن ممکن است خانواده‌شان زیر مشت و لگد و فحش‌های بعثی‌ها قرار بگیرند. نمی‌خواستند باور کنند که بین ایران و حزب بعث حاکم بر عراق جنگ شده.
بعثی‌ها اسیران تازه را مثل گله‌ای کم بنیه به جلو هل دادند. زنی از آن گروه روی زمین ولو شد. افسری با چشم‌هایش که به شن کش شبیه بود، هیکل زن را ورانداز کرد. جلو آمد. فرمانده از آن چه می‌دید برآشفته شد و برای زن ترسید. افسر دشمن کنار زن خم شد. فرمانده دست‌اش را به سرش کوبید. چشم‌هایش با اشک پوشیده شد و دیگر ندید بقیه اسرای تازه که هستند و چه می‌کنند؟

صفحه 25/ پهلوان گفت: چشم آقاجان!/ عصمت گیویان/ انتشارات فاتحان به سفارش کنگره بزرگداشت سرداران و چهار هزار شهید تدارکات و پشتیبانی سپاه/ چاپ اول/ سال 1391/ 62 صفحه/ 1500 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها