ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
من و دوستم قاسم از بس با شمشیرهای چوبیمان بازی کرده بودیم، خسته شده بودیم. شمشیرها را کنار خود گذاشته و زیر سقف چوبی تالار مردهشورخانه پاهایمان را دراز کرده بودیم و به کوه بلند «پَراو» که در ادامه به «بیستون» خیره میشد، و به کوهی که میپنداشتم از نمک پوشیده شده، مینگریستیم.
روی بام مردهشورخانه قمر تنهایی گلو پر از باد کرده بود و میخواند قاسم گفت:
ـ انگار عیدی گرفته است که اینجور میخواند!
دستش به طرف گردن رفت و یک مشت شپش جمع کرد و توی خاکها ریخت. برخاست و با کفشهای پاره و پوره روی شپشها رفت. تمام بدنم خارش گرفت. دست من هم به طرف گردنم رفت و هرچه بود جار کردم و پرسیدم:
ـ راستی چرا بچه پولدارها شپش نمیزنند؟
صفحات 25 و 26/ پری چل گیس/ منصور یاقوتی / نشر قطره/ چاپ اول/ سال 1391/ 72 صفحه/ 2500 تومان
نظر شما