سه‌شنبه ۵ دی ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
نامه به کافکا

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

انگار بزرگ نمی‌شوم

از پدرِ تو خبر ندارم! اما پدرِ من، تا خوش بود، خوش بود! وای به روزی که گرفته بود و من به پُست‌اش می‌خوردم! به بهانه‌های مختلف با اخم‌هایش، غرغرهایش، زخم زبان‌ها و تحقیرهایش دیوار تمام مستراح‌های دنیا را روی سرم خراب می‌کرد؛ آنقدر که خودش خسته می‌شد. همیشه فکر می‌کردم، من هنوز آن بچه‌ی پنج شش ساله‌ام و هیچوقت بزرگ نمی‌شوم. البته، بچه‌های دیگرش به دو دلیل از این همه رگبار معاف بودند. اینکه مطیع و تحت امر بودند. دیگر اینکه مادرشان عین شیر بالای سرشان ایستاده بود و تا سر حدِ جان، پرستش‌شان می‌کرد.
با این همه، تنها در یک لحظه ی بخصوص، لطف پدر شامل حال من می‌شد. موقعی که مثلاً عید بود یا مجلسی که چند تا فامیل و آشنا دور هم جمع می‌شدند: سفارش پشتِ سفارش، تلفن پشتِ تلفن که حتماً به دیدنش بروم. این کار، این حُسن را داشت که در بین فامیل و آشنا پُز بدهد که میان او و خانواده‌اش یک اتحاد ناگسستنی وجود دارد و به اصطلاح، حتی مو لای درزِ آن نمی‌رود.
در آن جور موقع‌ها، یا نمی‌رفتم، یا وقتی می‌رفتم که همه خداحافظی کرده بودند. برای نرفتن‌هایم، البته از قبل، همیشه بهانه‌هایی در آستین داشتم. موردِ آخر، مربوط می‌شود به عقد کنان دختر آخری‌اش.

صفحات 45 و 46/ نامه به کافکا/ یعقوب حیدری/ نشر قطره/ چاپ اول/ سال 1391/ 95 صفحه/ 3500 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها