دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
حکایتِ پیرِ قصه‌گو

ايبنا - خواندن يك صفحه از‌‌ يك كتاب را مي‌توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه‌اي از اكسير دانايي، لحظه‌اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه‌اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

خوب، حکایتش را بگویید. 

ـ وقتی عکاسی یادگار را بستم، از بنگاه ترجمه و نشر کتاب که دکتر احسان یارشاطر رئیس‌اش بود، کسی را به دنبالم فرستادند. آقای عباس پرویز در دانشسرای عالی کار می‌کرد و با من آشنا بود. بنگاه ترجمه و نشر کتاب می‌خواست در میدان بهارستان یک کتابفروشی باز کند. دکتر یارشاطر به دنبال کسی می‌گشت که آن‌جا را اداره کند. آقای پرویز گفته بود که این آذر هست. یزدی است و آدم خوبی است. اهل کتاب هم هست و برای این کار مناسب است. خلاصه به سراغم فرستادند و گفتند: بیا و با ما کار کن! من هم رفتم و «کتابفروشی الفبا» را در میدان بهارستان راه انداختم. آقای یارشاطر از من راضی بود. او مردی بسیار باسواد و خوش سلیقه بود. نثر فارس‌ای که او می‌نوشت از همه بهتر بود. اما در کار، زرنگ هم بود. البته سرمایه بنگاه ترجمه و نشر کتاب متعلق به دولت بود. کتابفروشی الفبا هم محل پخش کتاب‌های بنگاه بود، ولی مشتری چندانی نداشت. یادم است که یک بار هم بدجور سر من را کلاه گذاشتند؟

صفحه 121/ حکایتِ پیرِ قصه‌گو (گفت‌وگو با مهدی آذریزدی)/ انتشارات موسسه فرهنگی ـ هنری جهان کتاب/ چاپ اول/ سال 1391/ 232 صفحه/ 8000 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها