ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
آفتاب به کف سیمانی ایوان میتابید و از آن حرارت برمیخاست. در چوبی ورودی خراطی شده و آغشته به روغن جلا بود. راهروی مستطیلی شبیه اتاقی بود که درِ سه اتاق دیگر به آن باز میشد. کف آن را گلیمها و زیلوهای کهنه و نو میپوشاند. دیوارهایش گچکاری شده و سفید بود. تیرهای چوبی سقف رنگ کهنگی نگرفته بودند. از هر سه اتاق پنجرهای رو به بیرون باز میشد و بدون لامپ روشن بودند. از اتاق سمت چپ به عنوان آشپزخانه استفاده میشد. سمت راستی اتاق خواب بود و به اندازه یک خانواده پرجمعیت در آن لحاف و تشک روی هم چیده بودند. اتاق رو به رویی، که حسن به آن میگفت «اتاق کار»، درِ دولنگه چوبی نویی داشت.
سه طرف اتاق کار سه میز چوبی ساده قرار داشت. جوان بیست و پنج ساله خوش قامتی، که صورت کشیده و سرخی داشت، از پشت میز کنار پنجره برخاست. با نگاه جویا و پرسان به جمال و سعید نزدیک شد و با آنها دست داد. حسن معرفیاش کرد: «میراحمد از دوستان فعالمونه. از مشهد اومده. بیشتر شبا همین جا میمونه.»
صفحه 115/ قسمت دوم (سومین جشنواره داستان انقلاب)/ سیدهاشم حسینی / انتشارات سوره مهر/ چاپ اول/ سال 1391/ 252 صفحه/ 4900 تومان
نظر شما