ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
قبل از آن که بولدوزر برسد، خوابیده بودم و از داد و فریاد آدمها و صدای وحشتناک تلق و تلوق بیدار شدم. در میان خواب و بیداری صدای پای آدمهایی راشنیدم که به سرعت دور میشدند.دیوارهای خانه میلرزید و من نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد. چشمهایم را مالیدم و بلند شدم. هراسان پنجره را باز کردم. آن وقت بود که از آنچه در کوچه میگذشت غرق حیرت شدم. همه جا تاریک بود و توی کوچه هیولای بزرگی در میان گرد و خاک زیاد میغرید و خود را به دیوار خانهها میکوبید. وقتی که به خود آمدم، با عجله لباسهایم را پوشیدم و خودرا از در خانه بیرون انداختم. همه جا پر از گرد و خاک بود. هیولا چند خانه بیشتر با من فاصله نداشت و به واسطهی نورافکنی که روی سرش تعبیه شده بود، مخروط بلندی از نور را به این سمت و آن سمت میپاشاند و غبارهای معلّق و غلیظ توی هوا را روشن میکرد.
صفحه 63/ پشت شیشههای مات(مجموعه داستان)/ حسین مقدس/ انتشارات بامداد نو/ چاپ اول/ سال 1391/ 128 صفحه/ 5000 تومان
نظر شما