دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲ - ۱۷:۳۴
رازِ جاودانگیِ یک نویسنده

آنتوان چخوف تحت تأثیر نویسندگانی چون لئون تولستوی به نوشتن پرداخت. در آغاز، وقتی در دانشکده پزشکی تحصیل می‌کرد، داستان‌های کوتاه فکاهی و هجوآمیز نوشت. بعدها، بسیاری از این داستان‌ها را کنار گذاشت و حاضر نشد آن‌ها را تجدید چاپ کند امّا بعضی از آن‌ها را بازنویسی و سپس منتشر کرد._

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)-یعقوب حیدری: حرفه پزشکی در کار ادبی چخوف تأثیر بسیار زیادی داشت. تأثیری را که حرفه پزشکی، البته با توجه به جهان‌بینی عدالتخوانه و سَبکِ واقع‌گرایانه چخوف، بر شخصیت و‌ آثارش گذاشته، می‌توان چنین خلاصه کرد: 

الف: بیزاری از دروغ و خودنمایی؛ اما بهره‌گیری از آن‌ها و تصویر و تجسّم آن‌ها. مثلاً چخوف به یکی از ستایش‌کنندگان جوانش که به ملاقات او آمده بود، گفت: «دوست من، اول از همه، ما باید از دروغ پرهیز کنیم. هنر، درست به خاطر آنکه تحمّل دروغ را ندارد این قدر خوب است.»
ب: روی آوردن به موضوع‌های ساده و زندگی مردم عامی و ساده‌دل.
ج: خونسردی.
د: تلقی و برداشت علمی و منطقی.

2
داستان‌های کوتاه چخوف، بیشتر از آثار دیگر او، از اعتبار و شهرت برخوردار بوده و تأثیر و نفوذ زیادی داشته است. چخوف، خودش را عموماً محدود به نوشتن داستان‌های کوتاه کرده است. گه‌گاه در سال‌های اوج نویسندگی آرزو می‌کرد که رمان بنویسد. در واقع، داستان‌های بلندی هم نوشت اما هیچ‌یک از آن‌ها کاملاً به حجم رمان نرسید. شاید یکی از دلایل موفق نبودن او در این راه، تعلق او به نسلی از رمان‌نویسان قدری چون داستایوسکی، لئون تولستوی و تورگینف بود. به هرحال، تا آخر با قوت بیشتر، برگردونه داستان کوتاه راند. در یادداشتی هم برای اینکه جایی برای طعنه و کنایه باقی نگذارد، چنین می‌نویسد: «از پرنده پرسیدند چرا آوازهایت این قدر کوتاه است؟ نفس‌ات یاری نمی‌کند؟ گفت من آوازهای باشکوهِ زیادی دارم و دوست دارم همة آن‌ها را بخوانم.»

3
داستان‌های چخوف، داستان‌های حادثه و هیجان به معنای معمولِ آن نیست. همه چیز ظاهراً آرام و حتّی غمزده می‌گذرد. اما در زیر این سطح آرام، توفانی می‌جوشد و می‌خروشد که ما آن را کاملاً احساس می‌کنیم. همانطور که فریب چشمان آرام چخوف را نمی‌خوریم و می‌دانیم که در دلش غوغایی برپاست. برای مثال در داستان «اندوه» که ظاهراً داستان ساده‌ای است، درشکه‌چی تنهایی که پسرش به تازگی مرده است، می‌کوشد اندوه خود را با کسی در میان بگذارد اما موفق نمی‌شود. همه، سرشان به کار خودشان گرم است و از این ناراضی‌اند که چرا درشکه‌چی، آهسته و با حواس پَرتی درشکه را می‌راند. درشکه‌چی که از آدم‌ها مأیوس شده است، به سراغ اسب خود می‌رود و غم و اندوه‌اش را با او در میان می‌گذارد.

4
چخوف عادت داشت و سعی می‌کرد که همیشه خودش را در داستان‌هایش مخفی کند تا داستان چون زندگی، واقعی و بی‌طرفانه جلوه کند. به همین خاطر، به مسائل طرح شده پاسخی نمی‌داد و خواننده را وامی‌داشت تا خودش به راه‌حل دست یابد. به عبارتی، بخشی از شیوه نویسندگی چخوف، بر «خویشتنداری» بنا شده بود.
این شیوه، اغلب در همه آثار او به چشم می‌خورد. مثلاً، در نامه‌ای به زن نویسنده‌ای توصیه می‌کند که اگر می‌خواهد مردمان محروم را توصیف کند، به این قصد که حسّ همنوعدوستیِ خوانندگان را نسبت به آن‌ها برانگیزاند، باید در نوشتن خونسرد و بی‌طرف بماند و زمینه‌ای فراهم آورد که در برابر آن، ناراحتی‌های شخصیت‌هایش بتوانند با برجستگی بیشتری مشخص شوند. در این صورت، شاید موفق شود. چون، داستان فقط زمانی مؤثر واقع می شود که قابل لمس باشد و خواننده بتواند با کاراکترها، همذات‌پنداری کند.

5
توجه به جزئیات و ریزه‌کاری‌ها از دیگر شگردهای نویسندگی چخوف بود. به اعتقاد او، هیچ جزیی از اجزای داستان نباید بیهوده باشد. این گفته او، زبانزد اهالی قلم است که: «اگر تفنگی را در پرده اول از دیوار می‌آویزید، در پرده دوم یا سوم حتماً باید شلیک کند. وگرنه، بهتر است که حذف شود».
مدام به الکسی ماکسیموویچ پِشکُوک معروف به ماکسیم گورکی توصیه می‌کرد: «وقتی دست‌نوشته‌های خودت را می‌خوانی، هر قدر می‌توانی صفت‌ها و قیدهای جمله‌ها را خط بزن. تو، صفت‌های بسیاری به کار می‌بری که برای خواننده خیلی مشکل است که از آن‌ها سردر بیاورد؛ و زود خسته می‌شود. درک این مطلب بسیار ساده است که وقتی من می‌نویسم: مردی روی چمن نشست، دقت خواننده از داستان سلب نمی‌شود. اما اگر بنویسم: مرد باریک اندام و متوسط قامتی با ریش حنایی رنگ، بی‌سروصدا و با کمرویی، در حالی که به اطراف خود با ترس و وحشت نگاه می‌کرد، روی چمن سبزی که قبلاً به وسیله رهگذرها، لگدمال شده بود، نشست. این جمله مستقیماً به ذهن خواننده نمی‌نشیند. در حالی که هرجمله داستان باید آناً در ذهن خواننده جا بگیرد.»

6
طنز از ویژگی‌های مهم آثار چخوف است و عموماً از همان آغاز، جای پایش را در آثار او نشان می‌دهد. اما کمال و پختگی در این حیطه، نه در گام‌های نخستین نویسندگی او، بلکه مشخصاً در گام‌های بعدی در این عرصه، خودنمایی می‌کند. یعنی، در اغلب داستان‌هایی که در فاصله سال‌های 1889 تا 1888 نوشته است.
در مجموع، طنز او برخلاف طنز سیاه به معنای بدبینانه کلمه بعضی از نویسندگان، طنزی است مردمی؛ که احساس و مهربانی و نرم دلی خود چخوف در آن‌ها مشهود است.
با این حال، شاید برخی ندانیم که در برابر صحنه‌های طنز‌آمیز داستان‌های چخوف، بخندیم یا گریه کنیم؟
با خواندنِ اغلب آثار او، این واکنش دوگانه در ما ایجاد می‌شود؛ و این، از ظریف‌ترین مشخصه‌های این پدر تأمل برانگیزترین داستان‌های کوتاه جهان است. مثلاً، در داستان «تقصیر از کی بود؟»، با معلمی خودبین و خودخواه روبرو هستیم که عقاید عقب مانده خود را درباره آموزش، به یک بچه گربه بی‌دفاع تحمیل می‌کند.
یا، در داستانِ «گرگ‌‌ها و آدم‌ها»، یک جنگل‌بانِ خُل، بچه سگی را بدون آنکه گناهی کرده باشد، تنبیه می‌کند؛ در حالی که آن توله، آن قدر قوی است که از یک گرگ هم نمی‌ترسد. در داستانِ «خطاکار» نیز، چخوف به دفاع از دهقان پیر و بی‌خبری برمی‌آید، که به طرز خنده‌آوری از درک اصول قانون، عاجز است و از این رو، توسط قاضی خوش خدمتی که به همان اندازه از روحیه و قدرت فکری دهقان بی‌اطلاع است، فدا می‌شود. اما، در داستان «حربا» یا «بوقلمون صفتان»، چخوف با صراحتِ شگفت‌انگیزی، فنِ چاپلوسی حاکم بر روزگار خودش را نشان داده است: در میدان بازار، سگی مردی را گاز گرفته است. افسر نگهبانی به نام «اچومه لف»، به بررسیِ این پرونده می‌پردازد. ابتدا، کسانی را که سگ‌ها یا حیواناتِ ولگرد دیگر را در کوچه رها می‌کنند، سرزنش می‌کند. ولی ناگاه، یکی از میان جمعیت متوجه می‌شود و می‌گوید که سگ، متعلق به «سرتیپ» است. اجومه‌لف، فوری مانند بوقلمون که هر لحظه به رنگی در می‌آید، نظرش عوض می‌شود و خِرخِره مرد آسیب‌دیده را می‌گیرد. در این موقع، نفر دیگری از میان جمعیت می‌گوید: «نه بابا، این سگ مال سرتیپ نیست». اچومه‌لف فوری دست از سر مرد آسیب‌دیده برمی‌دارد و به او دستور می‌دهد که از شکایت خود علیه صاحب سگ منصرف نشود. به این ترتیب، با هر اظهارنظری ـ که سگ ما سرتیپ است یا نه ـ اچومه‌لف، فوری 180 درجه نظرش عوض می‌شود. در این حادثه، آنچه که برای او مهم است، مقام صاحب سگ است. اگر مقامش بالاست، پس حق با اوست. اما اگر مقامش پایین است، پس باید به سخت‌ترین مجازات قانونی محکوم شود.

7
البته، چنین نیست که فکر کنیم ژرف ساخت داستان‌های چخوف، صرفاً محصول حس‌های تجربه شده او بود. چخوف، عملاً درگیر زندگی اجتماعی روزگار خود بود. به بیانی، آنچنان که باید، زندگی به مفهوم شخصی نداشت و از خلوت خود، همواره پلی به هیاهوی مردمانش زده بود.
اگر از این پل عبور کرده باشیم، حتماً، روزی چخوف را هنگام قدم زدن در منطقه‌ای در روسیه، به نام «یالتا» دیده‌ایم. از آن روز، تصویری را به یاد داریم که توجه چخوف را به خودش جلب کرد که در پشت شیشه کتابفروشی گذاشته بودند؛ تصویر یک اسقف معروف با یک پیرزن. چخوف این تصویر را خرید و با کنجکاوی در زندگی آن اسقف، داستانی به نام «اسقف» نوشت. یا، داستانِ «ملخک» نیز، حاصل نزاعی بود که بین او و یکی از صمیمی‌ترین دوستانش پیش آمد.
ماریا؛ خواهر چخوف که به عنوان منشی در مطب او کار می‌کرد، می‌گوید: «در دهکده‌ای که چخوف اقامت داشت، سالانه بیش از هزار نفر از روستاییان را معالجه می‌کرد و به خرج خود، برای آن‌ها دارو می‌خرید».
نباید فراموش کرد، این منش چخوف در شرایطی بود که خودش نیز بیمار بود. با این دقت که، بیماران فقیر همین که با خبر می‌شدند او کتابی به ناشری فروخته است، مثل مور و ملخ به مطبش می‌ریختند. در توصیف آن اوضاع، چخوف در نامه‌ای به همسرش می‌نویسد: «به طرز باورنکردنی‌ای پول‌هایم از دستم می‌رود. دیروز یک نفر صد روبل خواست. امروز کسی آمد برای خداحافظی و از من ده روبل گرفت و رفت. یک نفر دیگر 100 روبل می‌خواهد؛ و باز 100 روبل دیگر؛ 50 روبل دیگر؛ و همه این پول‌ها را تا فردا باید بپردازم.»
یا: «من لباس خود را به کسی دادم، ولی نمی‌دانم به چه کسی؛ و حالا خودم هیچ ندارم.»

8
شاید از آن جهت که چخوف، چون برخی از نویسندگان روزگار خودش آروغ‌های محروم دوستانه نمی‌زد که صرفا نگران آدم‌های قصه‌هایش باشد و آن هم، فقط در قصه‌هایش؛ بنابراین، طبیعی بود که چه بسا آن‌هایی که حتی یک سطر از آثار چخوف را نخوانده بودند و فقط درباره‌اش شنیده بودند یا از نزدیک، با نگاه به منش و وقار او، آثارش را، به عبارتی: «ناگفته‌های خود» را ورق می‌زدند، چنین نویسنده‌ای را یار و غمخوار خود بیابند. تا آنجا که، روزی یک نفر قُلدر، باربری را در قایقی که چخوف هم در آن بود، به باد کتک گرفته بود.
مرد باربر با تمام قدرت، رو به قُلدر داد زد: «تو داری چه کسی را می‌زنی؟ فکر می‌کنی داری مرا می‌زنی؟»
در حالی که با دست چخوف را نشان می‌داد گفت: «نگاه کن! تو داری او را می‌زنی!»
گویا، او نیز به خوبی فهمیده بود که رنج و تیره‌روزی مردم، یک راست در دل چخوف می‌نشیند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها