خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) آرش حیدری: نرگس افروز در مورد این شیفتگی میگوید که علاقه به ادبیات فارسی از کودکی در او بوده و همیشه گوشش با اشعاری که پدرش از سعدی میخوانده عادت داشته . بله، پدرش همیشه اشعار سعدی را ورد زبانش داشته و برادر بزرگترش هم همیشه حافظ، شهریار و دکتر شریعتی میخوانده است.
او میگوید:« بچّه که بودم برادرم کتابهای کودکانه کتابخانهاش را در اختیارم میگذاشت و از من میخواست هرجا که بلد نیستم دورش خط بکشم و بروم از او بپرسم و همیشه وقتی میخواستم با پدرم یا با برادرم حرف بزنم آنها منظورشان را بیشتر با اشعار سعدی و حافظ به من میفهماندند و این که همیشه در خانه ما سخن از شعر و ادبیات بود»
درباره این که افروز کی نویسنده شد هم جالب است. خودش میگوید:« دبیرستان که بودم انشاهای خوبی مینوشتم و همیشه معلمان ادبیاتم انشاهایم را تشویق میکردند و من خودم عاشق ادبیات فارسی بودم و از نویسندهها هم بیشتر دکتر علی شریعتی را میشناختم. چون در کتابخانه برادرم بیشتر کتابهای دکتر شریعتی بود و من با اینکه خیلی آنها را درک نمیکردم؛ اما همیشه برمیداشتم و از اول دبیرستان ورقشان میزدم. علاوه بر این مادرم برایم قصههای زیادی تعریف میکرد»
این نویسنده زمانی که در رشته پزشکی دانشگاه آزاد تهران پذیرفته میشود، خیلیها تعجب میکنند و میپرسند تو با وجود این همه علاقه به ادبیات چرا رفتهای سراغ پزشکی؟
او میگوید:« وقتی دانشگاه بودم جملههای کوتاهی مینوشتم، برای بچهها میخواندم و آنها خندهشان میگرفت و میگفتند این چیزها را چطوری مینویسی؟»
افروز درباره چرایی نوشتن برای کودکان میگوید:« من هرچه میاندیشم و هرچه تجربه کسب میکنم وقتی میخواهم آنها را بیان کنم به شکل کودکانه درمیآید و دست خودم نیست»
او درباره وجوه سمبلیک نویسی هم میگوید :« دریافتهایم را از جهان هستی و نیز از آنچه برایم اتفاق میافتد فقط با این زبان میتوانم بیان کنم .من از چیزهایی مینویسم که فقط باید انگار از سمبل و نماد استفاده کنم. مثلاً وقتی میخواهم بگویم من در مقابل خدا خیلی کوچک هستم و این را واقعاً درک میکنم که خیلی کوچک هستم. مجبورم بگویم: «مورچه کوچولو گفت: من کجا و خورشید کجا؟!» چون غیر از این هیچ کلمهای نمیتوانم انتخاب کنم که انعکاس احساس درونم باشد و وقتی این طوری میشود برخی میگویند تو رفتهای از روی غزل های حافظ قصّه نوشتهای! البته من زیاد حافظ میخوانم. برای این که رشته دانشگاهیام ادبیات فارسی است .
من عاشق مطالب عرفانی هستم و این حال امروز و دیروز نیست. دست خودم هم نیست. هیچ چیزی مرا غیر از اندیشیدن به این جور چیزها آرام نمیکند و لذت نمیدهد. برای همین به دلیل گرایشم به ادبیات عرفانی نوشتههایم نیز حال و بوی عرفانی دارد و این که دلم میخواهد به مطالب عرفانی بپردازم و همیشه آرزو دارم عمیقترین مسائل عرفانی را در حد فهم کودکان کوچولو پایین بیاورم و این آرزوی من است. بعدش هم این که به نظر من، هم دنیای عرفانی و هم دنیای کودکان نقاط مشترک زیادی دارند. برای این که هم کودکان هم عارفان هر دو روحهای پاک و تصفیه شدهای دارند و هم این که نوشتن برای کودکان مستلزم داشتن روحیه پاک و تمیزی است. یعنی من اگر بخواهم یک داستان درست و حسابی و جذاب برای کودکان بنویسم اول باید به شیوههای مختلف درونم را پاک کنم چون که روح کودکان کوچکترین ناپاکیها را درک میکند و پس میزند. بنابراین نوشتن برای کودکان خواه ناخواه انسان را به سمت عرفان میکشاند. مگر عارف شدن یعنی چه؟ یعنی تصفیه درون. من نمیگویم عارف هستم ولی دوست دارم، واقعاً دوست دارم. دوست داشتن هم اشکالی ندارد. خدای نکرده من ادعا نمیکنم که عارف هستم، اما تلاش خودم را میکنم که روحم تصفیه شود. پاک شود»
افروز درباره این که سوژهها چگونه به ذهنش میآیند، می گوید:«خوب، من تجربههای زیادی دارم و مدام درحال تجربه های تازه در زندگی هستم و طبیعی است که در مسیر زندگی کنونیام یک مسائلی پیش میآید که مرا تکان میدهد و مغزم را قلقلک میدهد، یک دفعه شروع میکنم به نوشتن و در حال نوشتن احساس می کنم هرچیزی که در اطرافم هست با من حرف میزنند. مثلاً داستان «شکوفهها» را مثال میزنم. من این داستان را در روز 23 رمضان چند سال پیش نوشتم. آن روز حس عجیبی داشتم و بعد از 23 روز روزه گرفتن واقعاً احساس میکردم خیلی سبک شدهام. احساس میکردم که تمام وجودم شکوفه داده است. در ضمن من یک خواهرزاده به اسم زهرا دارم که الان حافظ کل قرآن است. ایشان بسیار شیرین و راحت حرف میزد، من همیشه تصور میکردم قلب زهرا به شکل شکوفهها از دهانش بیرون میریزد! و همین حس تبدیل شد به شعر شکوفهها. یعنی میخواهم بگویم من بیشتر مطالبی را که مینویسم اول خودم تجربه میکنم بعد یک دفعه یک چیزی عاملش میشود، کمکم میکند تا به شکل نوشته دربیاید.»
افروز در پاسخ به این پرسش که سوژههایش را چگونه انتخاب میکند با لبخند میگوید:« برای یک نویسنده سه چیز سوژه است. مثلاً وقتی به رودخانه نگاه میکند احساسش این است که آب دارد میدود، به درختان نگاه میکند احساس میکند درختها به او سلام میدهند و وقتی به مورچههایی که توی آشپزخانه تندتند این طرف و آن طرف میروند فکر میکند واقعاً مثل همان چیزی که مادر بزرگها میگفتند لنگه کفششان را گم کردهاند یا وقتی میبیند آدمها با هم جر و بحث میکنند فکر میکند قورباغهها دارند قورقور میکنند و هی به هم میپرند! ذهن من این طوری شده. من همه چیز را به شکل نمادین میبینم و این که چه کسی کمکم کرده؟ خوب خیلیها کمکم کردهاند. قبل از هرکس باید بگویم خدا کمک کرده و این موهبت نوشتن را به من بخشیده، برای این که من قبل از نوشتن خدا را خوب نمیشناختم. نمیفهمیدم خدا چگونه خلق میکند، اما الان میفهمم. من قرآن زیاد میخوانم، برایم خیلی شیرین است. واقعاً شیرین است این را بیادعا و بیدروغ میگویم قرآن به من همه چیز میدهد، همه چیز. قدرت، خوشبینی، مقاومت، صبر، تفکرو تدبیر. خدا را شکر میکنم که با قرآن مأنوس هستم و امیدوارم هیچ وقت این نعمت را از دست ندهم. پدرم لطف بزرگی در حقم کرده این که اجازه داده من درسم را ادامه بدهم. تهران بیایم. او من را در زندگیام آزاد گذاشت و وقتی دید واقعاً به درسخواندن علاقهمندم مانع ایجاد نکرد. وسایلش را فراهم کرد و همیشه از خواستههای من در راستای درس، مدرسه و دانشگاه استقبال کرد و حامیام بود. مادرم که خوب واقعاً زحمت زیادی میکشد هرچند که راضیتر بود من بیشتر پزشک میشدم تا ادبیات بخوانم.
برادرها و خواهرهایم هم به نوعی کمکم کردهاند و کمکشان بیشتر باعث شده عقبنشینی نکنم و سمج بار بیایم و عمیق بیندیشم. خلاصه اینکه مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند و تا اینجا ما را نویسنده کردهاند. امیدوارم که بتوانم قلمم را در راستای حق و حقیقت به کار بگیرم؛ همین!
شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۲
نظر شما