کتاب نخواندن ما ایرانیان و دلایل پایین بودن سرانه مطالعه در کشور از مهمترین مسائلی است که در سالهای اخیر همواره در مجامع فرهنگی مورد توجه قرار گرفته و میگیرد، اما به نظر میرسد اهمیت این موضوع باعث کمتوجهی به کیفیت خواندن آثار ادبی شده باشد.
«صد سال پیش، فلوبر در نامهای به معشوقهاش چنین نوشت: "اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی میشناخت، چه محقق برجستهای میشد."»، اما چگونه میتوانیم کتابهایی را که میخوانیم، خوب بشناسیم. شاید بسیاری از ما گمان کنیم که راه شناخت شاهکارهای ادبی مراجعه به کتابها و مقالههای متنوعی است که به نقد ادبی و مکتبهای ادبی پرداختهاند، اما ولادیمیر ناباکوف نظر دیگری دارد.
او با نقد ادبی بر پایه مکتبهای مختلف مخالف است و منتقدانی را که به ادبیات به چشم ابزاری برای بیان پیامهای سیاسی – اجتماعی نگاه میکنند نکوهش میکند. او میکوشد به جای تکیه بر مکتبهای مختلف و کشف پیام آثار ادبی، سازوکار شاهکارهای ادبی را کشف کند.
ناباکوف مینویسد: «به هنگام خواندن، آدم باید به جزییات توجه کند و به آنها عشق بورزد، البته هیچ اشکالی ندارد که پس از آنکه ذرههای «آفتابی» کتاب با عشق جمعآوری شد، مهتاب کلیگوییها هم بتابد. اگر آدم کار را با یک تعمیم پیشساخته آغاز کند، راه را غلط رفته است و قبل از آنکه کتاب را بفهمد از آن دور میافتد. هیچ چیز کسالتآورتر و در حق نویسنده غیرمنصفانهتر از آن نیست که کسی مثلا خواندن «مادام بواری» را با این تصویر از پیشساخته آغاز کند که کتابی است در حمله به بورژوازی.
باید همیشه به خاطر داشت که اثری هنری بدون تردید خلق جهانی تازه است، پس اولین کاری که باید کرد این است که این جهان تازه را با دقت هرچه تمامتر مطالعه کنیم، طوری به آن نزدیک شویم که انگار همین حالا خلق شده است و به آن جهانهایی که قبلا میشناختهایم هیچ ربطی ندارد. وقتی که این جهان تازه را به دقت مطالعه کردیم، آن وقت، و فقط آن وقت است که میتوان به رابطه آن با جهانهای دیگر، با رشتههای دیگر دانش پرداخت...
زمان و مکان، رنگ فصول، حرکت ماهیچهها و ذهن، همه اینها، در چشم نویسندگان صاحب نبوغ (تا آنجا که ما حدس میزنیم و به گمان من حدسمان هم درست است) آن تصورات سنتیای نیست که بتوان از کتابخانههای عمومی به امانت گرفتشان، مجموعهای است از غافلگیریهای منحصر به فرد که استادان هنرمند یاد گرفتهاند که آنها را به روشی خاص خودشان توصیف کنند. برای نویسندگان فرعی آنچه باقی میماند رنگ و لعاب دادن به چیزهای معمولی است: این نویسندگان ابدا زحمت خلق دوباره جهان را به خود نمیدهند، فقط تلاش میکنند تا حد توانشان بهترینها را از مجموعه مشخصی از چیزها، از انگارههای سنتی داستان بیرون بکشند. آن ترکیبات متنوعی که این نویسندگان فرعی میتوانند در درون این محدوده مشخص ارائه کنند، احتمالا میتواند به نحوی ملایم و بیدوام خیلی هم سرگرمکننده و جالب باشد چون خوانندگان فرعی هم دوست دارند افکار و عقاید خود را در لباس مبدلی دلپذیر بازشناسند.
اما نویسنده واقعی، آدمی که سیارات را به چرخش میاندازد و انسانی را در خواب خلق میکند و با شور و شوق با دنده این انسان به خوابرفته ور میرود، در دسترس چنین نویسندهای هیچ ارزش مشخصی وجود ندارد: باید خودش آنها را خلق کند.
هنر نوشتن کار بیهودهای است اگر در ابتدای امر، هنر دیدن جهان را، به منزله داستان بالقوه، به ذهن متبادر نکند. ماده خام این جهان شاید به اندازه کافی واقعی باشد (تا جایی که بتوان واقعیت نامیدش)، اما ابدا به عنوان یک کل پذیرفتهشده وجود ندارد: آشفتگی است، و نویسنده به این آشفتگی میگوید که «بشو!» و بدین ترتیب به جهان اجازه میدهد تا تکان تکان بخورد و مخلوط شود و آن وقت است که می بینیم تک تک اتمهای جهان دوباره ترکیب شده است، و این تحول فقط به بخشهای سطحی و مشهود آن محدود نمانده است.
نویسنده نخستین انسانی است که نقشه جهان را میکشد و بر تک تک اشیای طبیعت در آن نامی میگذارد. میوههای آن درخت خوردنیاند. آن موجود خال خالی را که از جلو راه من فرار کرد میتوان رام کرد. اسم دریاچه میان آن درختان دریاچه شیری یا، هنرمندانهتر بگوییم، دریاچه آب صابون خواهد بود. آن مه یک کوه است و آن کوه باید فتح شود. استاد هنرمند از شیب بیجادهای بالا میرود، و در قله، بر ستیغ پرباد، فکر میکنید چه کسی را میبیند؟ خواننده از نفسافتاده و خوشحال را، آنجا به ناگهان یکدیگر را در آغوش میکشند و اگر کتاب تا ابد باقی بماند، آنها تا ابد با هم پیوند دارند...»
این نویسنده و منتقد روس معتقد است خواننده خوب کسی است که یک بازخواننده باشد: «عجیب است اما آدم نمیتواند کتاب را بخواند: فقط میتواند آن را بازخوانی کند. یک خواننده خوب، یک خواننده مهم، یک خواننده فعال و خلاق یک بازخوان است. و برایتان میگویم که چرا. وقتی برای نخستینبار کتابی را میخوانیم، همین فرایند دشوار حرکت چشم از راست به چپ، سطر پس از سطر، صفحه پس از صفحه، این کار جسمانی پیچیده با کتاب، همین فرایند درک مطلب کتاب در ظرف زمان و مکان آن میان ما و تحسین هنرمندانه حایل میشود. وقتی به یک نقاشی نگاه میکنیم، حتا اگر مثل کتاب عناصر عمق و تحول را نیز دربرداشته باشد، مجبور نیستیم چشمانمان را به نحو خاصی حرکت دهیم.
در واقع عنصر زمان در همان تماس نخستین با یک نقاشی پا به میدان نمیگذارد. به هنگام خواندن یک کتاب باید فرصت داشته باشیم تا با آن آشنا شویم. هیچ عضوی در بدن نداریم (مثل چشم در وقت دیدن یک نقاشی) که بتواند کل تصویر را ادراک کند و در عین حال از جزییات آن لذت ببرد. اما وقتی برای دومین، یا سومین، یا چهارمینبار یک کتاب را میخوانیم، در واقع با کتاب همان کاری را کردهایم که با نقاشی میکنیم. با این همه بهتر است عضو چشم، این شاهکار غولآسای تکامل، را با ذهن، که دستاوردی باز هم غولآساتر است، اشتباه نگیریم. یک کتاب، هرچه هم که باشد - یک اثر داستانی یا یک اثر علمی (که حد و مرز میانشان به آن وضوحی که همگان معتقدند نیست) - یک کتاب داستانی اول از همه به سراغ ذهن میرود. ذهن، مغز، در بالای ستون فقراتی که مورمور میشود، تنها ابزاری است، یا باید باشد، که به هنگام خواندن کتاب به کار میرود.»
ولادیمیر ناباکوف که نویسنده را ترکیبی از داستانگو، آموزگار، افسونگر میداند که افسونگر درونش مسلط میشود و او را به نویسندهای مهم بدل میکند، میگوید: این سه جنبه یک نویسنده بزرگ - جادو، داستان، درس - میتوانند ترکیب شوند و جلوه واحد تلألویی منحصر به فرد و وحدتیافته را بسازند، چراکه جادوی هنر شاید در همان استخوانهای داستان، در مغز استخوان تفکر حاضر باشد. شاهکارهایی وجود دارند که تفکری خشک، روشن و سازمانیافته دارند و در ما لرزش هنرمندانهای برمیانگیزند که به قدرت کاری است که رمانی همچون «پارک مانسفیلد» یا هر یک از جریانهای غنی تصویرسازی حسی دیکنزی با ما میکند.
به نظر من، قاعده خوب برای آزمودن کیفیت یک رمان، در درازمدت، ترکیب دقت شعر و شهودی بودن علم است. برای محفوظ شدن از آن جادو، خواننده خردمند کتاب یک نابغه را نه با قلبش، و نیز نه چندان با مغزش، که با ستون فقراتش میخواند. در آنجاست که آن مورمور گویا رخ میدهد، گرچه به وقت خواندن باید کمی فاصله بگیریم، کمی دور بمانیم. بعد با لذتی که هم حسی است و هم عقلی، هنرمند را تماشا میکنیم که قلعه مقواییاش را میسازد و تماشا میکنیم که قلعه مقوایی او به قلعهای زیبا از فولاد و شیشه بدل میشود.»
*در این نوشتار از کتاب «مسخ و درباره مسخ» اثر ولادیمیر ناباکوف، ترجمه فرزانه طاهری، چاپ دوم، انتشارات نیلوفر استفاده شده است.
مطالب منتشر شده در سرویس «کتاب در رسانههای امروز» بیانگر نظرات این رسانهها بوده و لزوما مورد تأیید خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) نمیباشد.
نظر شما