شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۳
یادِ بعضی نفرات

شنیده‌ایم و خوانده‌ایم و گفته‌ایم و شاید هم نوشته: «مرده آن است که نامش به نکویی نبرند!» اما ...

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، یعقوب حیدری: «یاد بعضی نفرات/ روشنم می‌دارد: / اعتصام یوسف/ حسن رشدیه/ قوّتم می‌بخشد/ ره می‌اندازد/ و اجاقِ کهنِ سردِ سرایم/ گرم می‌آید از گرمی عالی دمِ شان/ نام بعضی نفرات/ رزق روحم شده است/ وقت هر دلتنگی/ سویشان دارم دست/ جراتم می‌بخشد / روشنم می‌دارد». 

این، بخشی از شعر «بعضی نفرات» سروده‌ نیما یوشیج بود و گریز به این برش از یک شعر، از این جهت بود که چنین تصور نشود که پرواز ابدی یک اهل قلم، به مثابه فراموش شدن اوست. بلکه، اهالی قلم چه باشند و چه نباشند، هستند و ما با رجوع به هر یک از آثارشان، آنها را تمام قد می‌بینیم یا صدای ضربان قلب‌شان را از واژه واژة آثارشان می‌شنویم. حتی اگر کمی عمیق‌تر تعمق کنیم، در لذّت و یا سختی‌ای که آن‌ها ضمن خلق اثرشان، آثارشان داشته‌اند، سهیم می‌شویم! 

اما آن روی ماجرا، «سال نو» است.
باورهای رایج مردمان این سرزمین، حکایت از این دارد که مشخصاً پیش از تحویل سال جدید، یاد عزیزان سفر کرده کنند. ما نیز به احترام این سنت، به دو تن، به‌عنوان نماد همه عزیزان شاعر و نویسنده و مترجم سفرکرده در حوزه کودک و نوجوان، گذری و نظری کرده‌ایم:
 


1. حسین ابراهیمی اِلوند[مترجم] «در چهار پرده!»
پرده سه تا به آخر
شنیده‌ایم و خوانده‌ایم و گفته‌ایم و شاید هم نوشته: «مرده آن است که نامش به نکویی نبرند!» اما این مصرع، با همه قوت خود، از توصیف «حسین ابراهیمی اِلوند» سخت ناتوان است. 

ابتدا از بخش اول در می‌گذرم و در ارتباط با قسمت‌ آخر، پرسشم این است: «ابراهیمی الوند، فقط یک نام است؟»
نمی‌دانم، چه پاسخی می‌شنوم: اما آن‌چه می‌دانم و نمی‌پرسم، دربارة واژه واژه ترجمانِ آثاری است از الوند؛ که در هر بازخوانی، فریاد می‌زند: «این منم، حسین ابراهیمی الوند!» 

با این وصف، بگذار همچنان راجع به بخش اول، هیچ نگویم! چرا که، آن‌چه مرده و به نظر مرده‌تر احساس می‌شود، جز این مصرع نیست!
دیگر، چه نگویم؟
این، پاسخش با توست؛ و من جز «انتظار»، چه می‌توانم گفت؟ 

پرده 2
این مشکل حسین ابراهیمی الوند نیست که در زادگاهش ـ گلپایگان ـ هنوز کریستف کلمبی به سراغ او نرفته است .
او، کار خود را کرده است و بار خود را برده است. «گلپایگان» را هرچه سریع‌تر به چشم پزشکی ببرید! به «چشم بصیرت» نیاز دارد!
 
پرده 2+ 1
اهل گلپایگانم، اما
شهر من گلپایگان نیست.
[این را ادارة ثبت‌احوال گلپایگان نمی‌گوید!]
شهر من گم شده است.
من باتاب، من با تب
خانه‌ای در طرف دیگرِ شب ساخته‌ام.
[این را، آثارم می‌گوید!]

پرده مثلاً پایان!
از زبان «سپهری»
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد؛
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می‌خواهد بیتوته کند؛
بگذاریم غریزه پی بازی برود؛
کفش‌ها را بِکَند؛ و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد؛
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند؛
چیز بنویسد؛
به خیابان برود
از زبان «من»
حتماً «حسین ابراهیمی الوند» را در آنجا خواهی دید! در پشت ویترین یک کتابفروشی در قفسه‌ای از کتابخانه. در لابه‌لای کلماتی از یک سطر آثار او. 

در آنجا، الوند یا در حال برف بازی است یا دارد به پرندگانی که «هیچ» برای خوردن ندارند، دانه می‌دهد. شاید هم، «گلو» برای پرنده‌ای است، که حنجره‌اش مناسب آواز نیست. اگر، او را نیافتی، حتماً به آدرس «خانه ترجمه برای کودکان» برو.
اگر در آنجا نبود، او را در «انجمن نویسندگان کودک و نوجوان» پیدا می‌کنی.
در غیر این صورت، حتماً در لای یکی از صد عنوان کتابی که قبل از پرواز ابدی‌اش برای کودکان و نوجوانان ترجمه کرده بود، قایم شده است و دارد با شخصیت‌های آن کتاب «کوه‌نوردی» می‌کند. یا، وارد یکی از ماجراهای آن شده و دارد پابه‌پای قهرمان داستان، برای رفع حقّه‌ای، نقشه می‌کشد!»


********* 

2. قیصر امین‌پور [شاعر و نویسنده]
یادبود پشت یادبود! مجلس ختم پشت مجلس ختم!
نه! این‌طور که بویش می‌آید، قیصر کلی بدخواه داشت و من خبر نداشتم!
از قیصر هم مدتی است که خبری نیست. انگار آب شده و رفته توی زمین.
چه می‌دانم، شاید هم عین «سهراب سپهری»، که شنیده‌ام گاهی وقت‌ها ناپدید می‌شد و بعد از مدتی با یک شعر تازه، یک کتاب جدید آفتابی می‌شد، ناپدید شده. با این حال، حس آشنایی به من می‌گوید: 

«قیصر یه جایی همین جاهاست! لای جمعیتی!‌ زیر صندلی‌ای!»
اما اینکه چه‌جوری سر از یکی از این‌جور مجالس در آورده‌ام، نمی‌دانم! شاید، یهویی خل شده‌ام! شاید، یکی عقلم را خورده!
صندلی‌ها پُرند و کلی آدم هم ایستاده. سخنران اول که نه، ولی کسی که اول از بقیه حرف می‌زند، یک آقا رییسی‌ست که فقط به دنیا آمده برای حرف‌زدن. ولی تا یک بخواهد سفره‌ دلش را باز کند، جلدی گوش‌هایش درد می‌گیرد. 

دیگری که در واقع سخنران است، تا پشت میکروفون می‌رود لبخند می‌زند. همین که سخنرانی‌اش تمام می‌شود، انگار همان آدم قبلی نیست. صورتش می‌شود کلکسیونی از اخم؛ که آدم در جا وحشت می‌کند و درجا صدای فروغ فرخزاد توی گوشش زنگ می‌زند: «شاعر [و خلاصه «اهل قلم»] یعنی انسان بودن. بعضی‌ها را می‌شناسم که رفتار روزانه‌شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر می‌گویند شاعر هستند. بعد تمام می‌شود. دو مرتبه می‌شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ‌فکر بدبخت حسود فقیر. خب، من حرف‌های این آدم‌های را قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت می‌دهم و وقتی این آقایان مشت‌هایشان را گره می‌کنند و داد و فریاد راه می‌اندازند ـ یعنی در شعرها و «مقاله»هایشان ـ من نفرتم می‌گیرد و باورم نمی‌شود که راست می‌گویند. می‌گویم نکند فقط برای بشقاب پلو است که دارند داد می‌زنند.» 

آن حس آشنا هنوز به من می‌گوید: «قیصر، یه جایی همین جاها قایم شده!» دوست دارم دادم بزنم: «آآهای‌ی‌ی‌ی قیصر! هرکجا هستی، بیا بیرون و از‌آقایون و خانم هایی که برات همچین مجلسی راه‌انداخته‌ان، تشکر کن. من که دارم خیلی کیف می‌کنم!» 

سخنران بعدی، در یک دستش کلوچه است و در یک دستش شمشیر!
اول تا دلت بخواهد به افتخار قیصر حرف‌های شیرین شیرین می‌زند. بعد تا دلت بخواهد، پوست شعرهای او را می‌کند و تویشان را پر از کاه می‌کند. تا جایی که اگر شعری از قیصر نخوانده باشی، ممکن است با خودت بگویی: «قیصر؟ آ...هان، قیصر! شاعری‌ست مثل خیلی از شاعران؛ از آخر، شاگرد اول!» 

سخنرانی‌اش هم آن‌قدر طولانی‌ست که به جای کف زدن، خیلی‌ها توی صورتش خمیازه می‌کشیم!
صدای فروغ دوباره توی گوشم زنگ می‌زند: «نیمی از گناه عدم رشد و تکامل شعر امروز برگردن اجتماعی‌ست که هنوز بزرگ‌ترین آرزویش شرکت در مسابقه ... و شنیدن آواز... است.» 

دیگر، خبری از آن حس آشنا نیست! مثل اینکه خودش هم فهمیده، قیصر حالا حالاها در هر کجا آفتابی نمی‌شود.
اما، بیچاره سخنران بعدی! دیگر نه حالی مانده، نه رمقی! نه ما می‌فهمیم او چه می‌گوید، و نه او می‌فهمد که ما چه می‌شنویم! 

در زنگ خاطره‌گویی، یکی از شاعرها که در هر مراسمی لحنش را یه جوری گریم می‌کند و به قول خودش کلی هم با قیصر بر خورده و هر روزش برایش خاطره است، شروع می‌کند به تعریف خاطره‌‌ای از خودش با قیصر. خاطره که چه عرض کنم، یکی از شعرهای قیصر را «نقد» می‌کند! نقدی پر از تعریف و تمجید؛ که سخنران قبل از سخنران پیش، مرتب سرخ و سفید می‌شود و یه جورهایی هم شاکی: «حالا، یه چیزی گفتم! هرکی یه متلک می‌پرونه!» 

حس می‌کنم اگر این طور پیش برود، یک موقع دیدی لنگه کفش است که از هر سو به طرفت پرت می‌شود!
توی این هیر و ویر، عدهای شاعر و «که» و «که» در تب و تابند. مثال فرمایش محمد حقوقی: «یکی از این‌که چند هفته‌ای از او خبر در مطبوعات نبوده، به این و آن رو می‌اندازد، بلکه حتی یک خط از او بنویسند. یکی دارد شعرهای خودش را به رخ این و آن می‌کشد. شاعری را هم می‌بینم که به تازگی کلی انتقاد و حتی بد و بیراه توی آستین‌اش کرده‌اند، اما از اینکه یک وقت اسم و رسمش خط‌خطی نشود، دارد برای مثلا آن منتقدهایش نامه‌های فدایت شوم می‌نویسد. یک عده هم جمع شده‌اند یک جا و دارند فقط از خودشان تعریف می‌کنند و دیگران را حتی به اندازه‌ی یک قورباغه قبول ندارند.» 

می‌بینم و از ذهنم، یکریز قیصر رد می‌شود: یک بار به شکل یک نیمکت؛ که پرنده‌های خیس روی آن نشسته‌اند. یک بار در حیاط‌شان ایستاده و به پشت‌بام خیره است. انگار، خیال رفتن به پشت بام را دارد، اما نمی‌داند چه‌جوری برود. کنارش یک نردبان است. ولی به آن حتی نگاه نمی‌کند. چون نردبان همسایه است. یک دفعه هم لباس کشتی به تن دارد. اما با حریفش شاخ به شاخ نمی‌شود. برای این‌که می‌داند او حریفش نیست و زمین می‌خورد. در صحنه‌ای، اتاق کارش گاه دادگاه‌ست، گاهی وزارت کار. گاه بهزیستی، گاهی پاتوق همه‌جور آدم. در صحنه‌ای هم... برنامه‌ی بعدی مثلاً همایش نمی‌دانم چه و چه است. اصلاً نمی‌خواهم بدانم. بیشتر دست خودم نیست. 

هول برم داشته. دارم رودل می‌کنم. «قیصر کجاست؟ چرا مدتی‌یه دیگه نمی‌بینمش؟»
درست عین شبی که حسن احمدی و بقیه راجع به قیصر، آن «اس‌ام‌اس» ها را فرستادند، دل توی دلم نیست. عین همان شب،‌دارم می‌لرزم. سرم گیج می‌رود. عرق می‌کنم. دوباره مثل کاغذ خیس می‌شکنم و در امواج سرگیجه «تا» می‌شوم. کوچک می‌شوم. کوچک می‌شوم. وا می‌روم. ریز می‌شوم. آن‌قدر که دوباره حس می‌کنم: «دیگه اون ممه رو لولو برد!» 

بعد، به «ماه» و «آفتاب» همان حسی را پیدا می‌کنم که آن شب داشتم: «ماه» آن‌قدر از من دور است که آرزوی رسیدن به او را باید از سرم بیرون کنم. 

گرمای آفتاب هم جوری‌ست و گرمایش عین نمره‌های شاگرد تنبل کلاس، شوق نفر بغل‌ دستی‌اش را به ذوق نمی‌آورد. قبل از اینکه سکته کنم یا بالا بیاورم، از صندلیِ «سرزمین قد کوتاهان که معیارهای سنجش در آن همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند» بلند می‌شوم. 

قدم‌هایم را دوتا یکی می‌کنم و از مراسم که بوی «جنازه‌های خوشبخت/ جنازه‌های ملول/ جنازه‌های ساکت متفکر/ جنازه‌های خوش‌برخورد، خوش‌پوش، خوش‌خوراک/ در ایستگاه‌های وقت‌های معین/ و در زمینه‌های مشکوک نورهای موقت/ که همچنان که تو را می‌بوسند / در ذهن خود طنابِ دارِ تو را می‌بافند» بیرون می‌زنم. 

اما نه همین جوری! «مثلاً همایش» را عین تخته سنگ مرمرین عظیم مشهور میکل‌آنژ؛ پیکرتراش معروف ایتالیایی در جاده‌ ذهنم، به سمت سراشیبی قل می‌دهم و قل می‌دهم. 

آن زمان دوستی که شاهد تلاش میکل‌آنژ در غلتاندنِ آن سنگ در جاده‌ی دهکده‌شان بود، از او پرسید:
ـ با این تخته‌سنگ بزرگ به کجا می‌روی؟
میکل‌آنژ در جواب گفت:
ـ می‌خواهم فرشته‌ای را که در این سنگ زندانی‌ست آزاد کنم!
میکل‌آنژ با آن سنگ به کارگاهش رفت. آن را تراشید و تراشید؛ با فکر. ولی من، با این تخته سنگِ مرمرین عظیم «مثلاً همایش» چه می‌توانم بکنم؟
فعلاً همین‌طور قِل‌اش می‌دهم و قِل‌اش می‌دهم. تا آنجا که: «هر وقت ماهی‌اش را از آب‌ بگیری تازه است!» تا آنجا که: «دفتر قیصر را دستِ درد ورق می‌زند و شعر تازه‌ی او را درد گفته است؛ و درد، فقط یک حرف نیست؛ نام دیگرِ اوست!» 

عده‌ای را می‌بینم بدون اینکه جواب سربالا بشنوند، سفره‌ی دل‌شان را پهن کرده‌اند.
بعضی‌ها هم پایتخت را «پای‌تخت» می‌نویسند. عده‌ای در گریه‌هایشان دارند خنده‌های بعضی‌ها را کشف می‌کنند. چند نفری‌ دارند برای خودشان قدم می‌زنند و با هر قدمی هم که برمی‌دارند، به عنوان یادگاری، یک تله‌موش از خودشان به جای می‌گذارند. عده‌ای، وقتی که غایب‌اند، بیشتر از هر وقت حاضرند. بعضی‌ها برای اینکه همه‌چیز را از «نو» ببینند، هر روز متولد می‌شوند. یا برای اینکه گم نشوند، با مردم قدم می‌زنند. در گوشه‌ای، تک و توکی دارند از چاه شب، برای آسفالت پشت بام‌شان قیر استخراج می‌کنند. در گوشه‌ی دیگری، بعضی‌ها که دلشان گرفته، بدون بلیط به کنسرت رودخانه می‌روند. اما عده‌ای آن قدر بلند نمی‌خندند که صدای گریه‌های خودشان را فراموش کنند و ... 

دست آخر، عده‌ای که تفرات‌شان هم کم نیست دارند شنبه را به یکشنبه، یکشنبه را به دوشنبه و سه‌شنبه، سه‌شنبه را به چهارشنبه و پنج‌شنبه می‌دوزند تا پیراهن جمعه به تن‌شان تنگ نیاید! 

همچنان دارم آن تخته سنگ مرمرین عظیم «مثلاً همایش» را می‌غلتانم و می‌غلتانم: جاهایی از آن خورده شده. تکه‌هایی جداگشته و ریختش با قبل کمی فرق کرده. 

قدری آن طرف‌تر، کنار یک رودخانه یک درخت سرو می‌بینم. زمین شیب زیادی دارد و جان می‌دهد برای قل خوردن. سنگ مرمرین را قل می‌دهم به کناره‌ی درخت سرو. سنگ قل می‌خورد و قل می‌خورد و در جایی تقریباً در پشت آن درخت می‌ایستد. 

احساس می‌کنم اتفاقی افتاده! هم خوشحال، هم نگران به طرفش می‌دوم. 

قسمتی از سنگ که کم هم نیست، کنده شده و برای خودش نیم‌متر آن طرف‌تر افتاده. اما روی بقیه‌ سنگ، که حالا چیزی مثل کاسه بشقاب است، یک مرد قدبلند ریشو خودش را مچاله کرده و غرق نوشتن است. آنچنان که اگر در گوشش جیغ‌ بکشند، شاید نفهمد. جوری هم مچاله شده که صورتش معلوم نیست. شاید دارد یک مطلب خیلی خوب می‌نویسد.
فضولی‌ام گل می‌کند! آهسته خم می‌شوم و عین مارمولک براندازش می‌کنم. تا این‌که دستم را روی دلم می‌گذارم و نفس بلندی می‌کشم! نه یک بار؛ که چند بار!
بعد، به روی خودم نمی‌آورم. بیشتر به خاطر خودش که هنوز غرق کار است؛ و دلم یک لحظه برایش می‌سوزد!
با چشم‌هایی که از شوق، انگار هر کدام یک کاسه‌ پر از اشک است، به عقب برمی‌گردم! 

برمی‌گردم، ولی نه به آن «مثلاً همایش» یا به قبرستان دیگری که مرده‌هایش فقط نفس می‌کشند، راه می‌روند، می‌دوند و با هزار جور گریم، رقم به رقم، نقش بازی می‌کنند. بلکه بین عده‌ای که هنوز دارند روزهای هفته‌‌شان را به هم می‌دوزند تا پیراهن جمعه به تن‌شان تنگ نیاید. 

و... من!
من حالا کاسه‌ی اشک شوقم لبریز شده و دانه‌های اشک یکی یکی از گوشه‌ی چشمم دارد به طرف صورتم راه باز می‌کند. مدام هم به آن مرد قدبلند ریشوی غرق در کار توی سنگ مرمرین شکسته‌ کاسه بشقابی شکل فکر می‌کنم!
پس از این‌که میکل آنژ تخته‌سنگ مرمرین عظیم خودش را در کارگاه مجسمه‌سازی‌اش تراشید و تراشید، مدتی بعد گذر همان دوستش به کارگاه او افتاد: در مقابلش یک فرشته‌ زیبای مرمرین ایستاده بود. با تعجب پرسید:
ـ چگونه چنین شاهکاری تراشیده‌ای؟
میکل‌آنژ گفت:
ـ این در دلِ سنگ بود! تنها کاری که من کردم این بود که قسمت‌هایی از آن را دور ریختم که شبیه فرشته نبود!
این از میکل‌آنژ! 

اما من هم حالا فرشته‌ی خودم را پیدا کرده‌ام! نه مرمرین؛ که یک مرد قدبلند ریشو که هنوز غرق در کار است و از اول هم برایم غریبه نبود! «به قول پرستو» ساکن «کوچه‌ی آفتاب» است. هر نفس‌اش، «تنفس صبحگاهی» ست.
سنت‌اش «نوآوری» و دستور زبانش «عشق». در نگاهش همه‌ گل‌ها «آفتابگردان» اند! و برای پریدن، احتیاجی به «بال» ندارد! آینه‌هایش «ناگهانی»ست و گفت‌وگوهایش: «بی‌گفت‌وگو». توفان را در «ظهر روز دهم» در «پرانتز» به سد کشیده است تا «مثل چشمه ـ مثل رود»، هر روز و همیشه، زلال و روان بماند. 

متولد دوم اردیبهشت 1338 خورشیدی در گتوند دزفول. 

وفات، با صد خنده: هشتم مهر 1386 در تهران. 

آرامگاه، با هزار پوزخند: در شوشتر.
و... اتومبیل آن «مثلاً همایش» چه زیبا، جادار و مطمئن، از این‌همه جاده «ویراژ» نداد!_

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها