خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- وقتی صدای «فیدوس» بلند میشد، همان آژیری که در گذشته برای بیدار کردن و آماده به کار شدن مردم توسط پالایشگاه نواخته و صدای آن در کل شهر شنیده میشد، حال و هوای بسیاری از محلههای شهر آبادان تغییر مییافت. کودک 10 ساله آنروزها که اکنون دهه هفتم از عمرش را طی میکند، دیگر صدای فیدوس را نمیشنود که هیچ، چشمانش هم چیزی را نمیبیند، اما دلی دارد دریایی و لبخندی دارد محونشدنی مثل اکثر مردم خونگرم خطه جنوب. او حالا سالهاست که جنب یکی از چهار راههای منطقه 14 شهرداری تهران مینشیند، کاسبی میکند و کتاب میخواند. در این گزارش با مردی آشنا میشوید که بر قله امید و اعتماد به نفس ایستاده است و راستی، او عاشق مطالعه است!
مردی برای التیام خاطر همسایگان
بعدازظهر یک روز بهاری، از همان روزهایی که عصرهایش با باد و رگبار باران صفا مییابد، پیرمردی نشسته بر یک صندلی چوبی، کتاب در دست دارد، نگاه بر آن نمیکند، اما با انگشتانش میخواند. میخواند و لبخند بر لب دارد. عابری هنگام عبور از کنار او قدری مکث میکند و پا بر ترازوی کنار صندلی پیرمرد میگذارد. این که چند کیلو چند گرم وزن دارد، برایش مهم نیست. اسکناسی به دست پیرمرد مهربان میدهد و میگوید: «حاجی جان، التماس دعا.»
نگاهش میکنم. گویی دنیا برای او زیباست، شاید زیباتر از خیلی از ما که دنیا را با همه بایدها و نبایدهایش میبینیم. قدری نزدیکتر میروم. خانمی تقریبا هم سن و سال پیرمرد نزد او میرود می گوید:«دو پسرم با هم نمیسازند. هر دو پیش پدرشان کار میکنند، اما با هم خوب نیستند. زنهایشان هم با هم به مشکل خوردهاند. دعا کن برایشان.»
پیرمرد که با فاصله کمی نسبت به چهارراه(تقاطع خیابانهای مخبرجنوبی و عجبگل) نشسته است، لبخندی میزند و میگوید: «نگران نباش خواهرم. صبر داشته باش. حوصله کن. این که مشکلی نیست. به مهربانی با هم دعوتشان کن. خودت هم مراقب باش آتشبیار معرکه نشوی. چشم؛ من هم دعایشان میکنم.» همین که پیرزن قصد رفتن میکند و چند قدمی از او دور میشود، به او سلامی میکنم و میپرسم: «چرا از این مرد نابینا التماس دعا کردید؟» میگوید: «سلی دلپاک است. سالهاست میشناسمش. دلش دریاست و نیتش هم خیر.»
چند نفر دیگری هم که به او مراجعه میکنند، روی ترازویش میایستند یا از پیرمرد شارژ تلفن همراه میخرند، از او و حرفهای التیامبخشش سخن میگویند و من مشتاق میشوم که گپی دوستانه با او بزنم.
سفر به 60 سال پیش
بعد از سلام و احوالپرسی گرم، کنار او میایستم تا هم مزاحم کاسبیاش نشوم و هم حس کنجکاوی خودم را با تماشای کتاب بریلی که در دست دارد، ارضا کنم.
خودش را «سلمان محمدی امین» معرفی میکند. 70 سال دارد و حدود 26 سال است که همین اطراف چهار راه مینشیند و کاسبی میکند.
وقتی از او میخواهم تا از خودش، روزگارش و کسبش بگوید، نگاه همیشه دوخته شده به افقش را با چین و چروکهایی در اطرف گودی چشمانش همراه می کند. گویا دارد به روزهای بسیار دور فکر میکند، شاید صدها کیلومتر دورتر و هزاران ساعت گذشتهتر.
میگوید: «وقتی 10 ساله بودم، در آبادان زندگی میکردم. آن زمان ماشینهایی وجود داشت شبیه به اتوبوس یا مینیبوس که کارگران را از نقاط مختلف شهر به پالایشگاه میبرد تا کار کنند. وقتی که کار عادی این ماشینها تمام میشد، فرصتی به وجود میآمد تا بعضی افراد دیگر به ویژه ما بچهها شوار این ماشین شویم. خب، سرگرمی ما هم همین بود دیگر! یک بار که سوار یکی از این ماشینها شده بودم تا مثل سایر بچهها تفریح کنم، متوجه شدم که بقیه بچهها پیاده شدهاند و من دارم با ماشین به داخل پالایشگاه میروم. از ترس این که مشکلی برایم پیش نیاید، خودم را از ماشین به بیرون انداختم و ضربه محکمی به سرم وارد شد و 50 درصد از بینایی هر دو چشمم را از دست دادم. بعد هم که پزشکان روی چشمانم کار کردند، به علت کمسوادی آنان کلاً نابینا شدم.»
پیرمرد این را میگوید و بازهم لبخند میزند. از او میپرسم: «مشغول مطالعه چه کتابی هستی؟» میگوید: «در این کتاب بریل تقریبا همه چیز وجود دارد، از آیات قرآن و روایات گرفته تا مطالب توضیحالمسائل اسلامی. یک بنده خدایی این را از خیابان ظهیرالاسلام برایم آورد و من مدتهاست که آن را میخوانم.»
سلمان، همان پیرمرد نابینای چهار راه عجبگل و مخبر جنوبی، در خانه چند کتاب دیگر هم دارد که البته هم تعدادشان بسیار کم است و هم این که دیگر به درد دهه هفتم زندگانی او نمیخورد. خودش میگوید: «چندتا کتاب درسی سال دوم و سوم راهنمایی به خط بریل هم در خانه دارم که آنها را هم میخوانم. خیلی دوست دارم چند کتاب جدید داشته باشم. میدانی آقای خبرنگار، من مطالعه را خیلی دوست دارم. شنیدهام که در چند خیابان تهران هم میتوان کتاب بریل را پیدا کرد، اما من که مجرد نیستم که کار و کاسبیام را رها کنم و بروم کتاب بخرم. خودتان میدانید که زندگی خیلی خرج دارد. الان دخترم در دانشگاه در رشته جامعهشناسی تحصیل میکند و کلی خرج دارد.»
ارادهای مثل فولاد
او سه دختر دارد که دوتای آنها ازدواج کردهاند. مدتی هم هست که همسرش از دنیا رفته و او قدری تنهاتر شده است اما حتی این مشکلات هم نمیتواند اراده سلمان محمدی امین را از بین ببرد.
او درباره نحوه یادگیری خواندن میگوید: «حدود 10 سال پیش رفتم دنبال درس و مشق و تا پنجم ابتدایی درس خواندم. خودم میدانم که علم پایانپذیر نیست. زندگی به من اجازه نمیدهد که به دنبال تحصیل بروم، وگرنه میدانم که درس تا دیپلم و فوق دیپلم هم ادامه دارد!»
او از نحوه برخورد مردم محله با خودش بسیار راضی است و میگوید: «ملت ایران یک ملت استثنایی است، به خصوص از نظر محبت و انسانیت. مردم محل به کار من خیلی احترام میگذارند. میدانی، اگر کسی به من پول بدهد و روی ترازو نایستد، ناراحت میشوم. من گدا نیستم و دارم کاسبی میکنم. البته تا چند وقت پیش فال حافظ هم میفروختم که به من گفتند حق فروش فال حافظ را ندارم. حتی فالهایم را هم گرفتند و بردند.! نمیدانم چرا! شما چطور آقای خبرنگار؟ میدانید چرا فروش فال حافظ خلاف است؟»
الگویی برای عزت نفس
در روزگاری که شاید برخی از آدم ها عزت نفس خودشان را برای دریافت پول، شغل یا هر چیز مادی دیگری به حراج بگذارند، پیرمرد نابینای سر چهار راه، طوری حرف می زند که خواسته یا ناخواسته مقابل اراده و عزت نفسش سر احترام فرود میآوری.
از او میپرسم: «اگر یک مقام مسوولی از تو بپرسد که چه خواهشی داری تا برآورده کنم، چه خواهی گفت؟»
پیرمرد میگوید: «انسان اصولا از پول بدنش نمیآید و شاید فکر کنید که من هم آرزو دارم خیلی پولدار باشم، اما واقعیت این است که پولدار شدن به نظر من خیلی آرزوی خوبی نیست. انسان باید آنقدر درآمد داشته باشد که تامین شود، همین. شاید خواهش اصلی من این باشد که کسی به من کتاب بدهد تا بخوانم و بیشتر بفهمم. چرا باید از دنیا زیاد توقع داشته باشم؟ انسان با داشتن پول زیاد فقط خودش را مسوول میکند و بعد هم باید جواب این مسوولیت را بدهد. پول زیاد داشته باشم و برای چه کسی باقی بگذارم؟ از خدا میخواهم که مرا در انجام کار خیر توفیق بدهد. خداوند رحمان این زندگانی را به ما هدیه داده است و ما باید سپاسگزار باشیم، نه این که همهاش توقع داشته باشیم. من نابینا هستم، اما ناامید نیستم. زندگی هم بالاخره یک طوری میگذرد.»
از او میپرسم: «10 سال دنیا را دیدی و الان 60 سال است که دیگر نمیبینی. چه احساسی داری؟» میگوید: «فکر میکنم دنیا خیلی تغییر کرده باشد. تعداد آدمها بیشتر شده و وضع زندگی مردم هم خیلی فرق کرده است. البته من به این موضوع که نمیبینم، خیلی اهمیت نمیدهم. همین که کار میکنم و سربار جامعه و خانوادهام نیستم، خوب است. شما بگویید؛ خوب بود اگر بینا بودم و خدای نکرده معتاد میشدم!؟ آن وقت خانوادهام از وجود داشتن چنین پدری سرشکسته و شرمنده بودند، اما حالا من با افتخار زندگی میکنم.»
صحبتم سلمان محمدی امین را با مرور خاطرات کودکی او شروع کردم و در پایان هم نقبی به دوران کودکی و نوجوانی او میزنم و میپرسم: «بچه که بودی، دوست داشتی در بزرگسالی چه کاره بشوی؟» میگوید: «دوست داشتم دانشگاه بروم و دکتر شوم تا به مردم خدمت کنم، ولی متاسفانه نتوانستم. حالا آرزو دارم که بیشتر بخوانم و یاد بگیرم. هیچ وقت برای مطالعه کردن و یادگرفتن دیر نیست، هیچ وقت.»
دست او را به گرمی میفشارم و خداحافظی میکنم. با خودم میگویم:«چقدر دنیا را زیبا میبیند! چقدر به دنیای زیبای او غبطه میخورم! اصلاً او چشمان مرا هم به روی بسیاری از داشتههایم باز کرد.»_
یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۰
نظر شما