سه‌شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۰:۰۰

سنت شگفتی است این نوروز ما. هر کس، به شکلی و در حد توش و توان و نوع نگاه و امکانات خودش می‌خواهد «از خود به در» شود. می‌خواهد خود را بتکاند. لباسش را فقط نه. جسم و جانش را، نگاهش را، زندگی‌اش را و همه چیز را تغییر دهد. «یا محول‌الحال و الاحوال، حوِّل حالنا الی احسن‌الحال».

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، محمد عزیزی، نویسنده: به سختی خودم را از لا‌به‌ لای جمعیت بالا کشیدم و هنوز جا به جا نشده بودم و نفسم راست نشده بود، که صدای «نی» او بلند شد و اول خیلی آهسته شروع کرد و کم کم اوج گرفت. قبل از من دور و بری‌هایم گردن کج کردند تا ببینند چه کسی دارد توی اتوبوس نی می‌زند و بعد هم من. پیرمردی حدود 60 ساله بود. موهایش را از پشت بسته بود. ریشش را حنا گرفته بود و خیلی موقر و متین می‌زد. انگار در یک مجلس رسمی داشت نی می‌زد و یا رهبر ارکستر سمفونیک بود، مخصوصاً وقتی که شروع کرد به حرف زدن. گفت: خانم‌ها! آقایان، وقت‌تان خجسته و روزگارتان سرشار از اندیشه‌های تازه و بالنده و فردایتان روشن و به دور از نگونب‌ختی و ناراحتی باشد!... گفت: می‌بخشید که وقت شما را - بالضروره- می‌گیرم. من البته یک هنرمند هستم؛ یک موسیقی‌دان! می‌دانید که موسیقی‌دان بودن مساله ساده‌ای نیست! خوانندگی هم می‌کنم و الان، چشم، اگر فرصت بشود برایتان می‌خوانم:
آمد آمد نوروز دگر
آمد آمد با شور و شرر
چشمم روشن‌ شد، به نور تازه!
باید برخیزم ز گور تازه!...
البته می‌بخشید. این شعر خودم است. باور می‌کنید همین الان - فی‌البداهه - آن را سرودم و خواندم؟ خدا کند یادم بماند وقتی رسیدم منزل آن‌ را بنویسم و بر روی آن آهنگی بگذارم. گفتم که من هنرمندم. شاعرم، خواننده‌ام، آهنگسازم و... آهی کشید و لحظه‌ای سکوت کرد. دوباره حرفش را ادامه داد: اما چه فایده؟ چه کسی من را می‌شناسد؟ هیچ‌‌کس! چه کسی قدرِ منِ هنرمند را می‌داند، هیچ‌کس! البته بی‌انصافی نکنم. بعضی وقت‌ها به آدم‌های فاضلی بر می‌خورم که حرف‌های خوبی می‌زنند و معلوم است از دایره شعور اجتماعی خوبی برخوردارند و قدر ما هنرمندان را هم می‌دانند. ممنونم و به افتخار این آدم‌های هنرشناس چیزی می‌خوانم. و دوباره شروع کرد به نی‌زدن و خواندن! این‌بار تند‌تر و شاد‌تر... بعضی‌ها هم همراه با او شروع به شادی و دست‌زدن کردند. فضای خفته اتوبوس با شلوغی او و دیگران آمیخته بود و کم‌کم داشت آزاردهنده می‌شد که خودش قطع کرد و گفت:
متشکرم از همراهی شما دوستان هنرشناس! ممنونم که به من محبت کردید. نوروزتان سرشار از شادی باشد. خداحافظ. ببخشید به ضرورت باشتاب باید بروم. و حرکت کرد لای جمعیت توی اتوبوس و دو سه نفر به او مبلغ ناچیزی دادند، گرفت و گذاشت کف دستش و در ایستگاه پیاده شد... اما هنوز پای او به زمین نرسیده بود که یک حاجی فیروز همراه یکی دو‌تا بچه قد و نیم‌قد سوار شدند:
ارباب خودم بز بز قندی!
ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟!
دوباره هیاهو بود و دست‌زنی بی‌رمق چند نفر در همراهی با حاجی‌فیروز و حرکت کند اتوبوس و ازدحام خیابان ولیعصر به سمت راه‌آهن!

توی خیابان‌ها جمعیت آن‌قدر فشرده راه می‌رفتند که آدم جرات نمی‌کرد از اتوبوس پیاده شود و پیاده راه برود که امکان راه‌رفتن نبود. به‌راستی این مردم در این روز‌ها دنبال چه چیزی بودند و هستند که همه یکباره ریخته‌اند توی خیابان‌ها و پیاده‌رو‌ها و در میان جار و جنجال دست‌فروش‌ها، هی راه می‌ر‌وند و هی چشمشان روی بساط خرده فروش‌ها و توی پاساژ و فروشگاه‌ها می‌چرخند، تا حدی که سرگیجه می‌گیرند و به خانه بر می‌گردند. نفس هم نمی‌توانند بکشند از شدت خستگی! – مگر قرار است چه اتفاقی بیافتد توی این چند روز که همه، این گونه مشغول رُفت و روب و خانه‌تکانی و برنامه‌ریزی برای سفر هستند.- سنت شگفتی است این نوروز ما. هر کس، به شکلی و در حد توش و توان و نوع نگاه و امکانات خودش می‌خواهد «از خود به در» شود. می‌خواهد خود را بتکاند. لباسش را فقط نه. جسم و جانش را، نگاهش را، زندگی‌اش را و همه چیز را تغییر دهد.
«یا محول‌الحال و الاحوال، حوِّل حالنا الی احسن‌الحال»

سال برای ما هم دارد تمام می‌شود. اما نه مثل عمو نوروز اگر، مثل آن آقای هنرمند نی‌زن اگر، مثل مردمی که برای سفر برنامه‌ریزی می‌کنند اگر، مثل خود ما دارد تمام می‌شود، دارد عوض می‌شود، بی آن‌که ما – ما که نه، من خودم را می‌گویم- عوض شده باشم.
«امسال هم گذشت، بی‌هیچ‌گونه تغییر، من باز هم منم!»
و منی که امسالم هم مثل پارسال است، مثل پیرار سال است، مثل سال‌های گذشته است، در بی‌عملی، در شعارزدگی، در لاف‌ و گزاف و بیهودگی انگار. راست این است که امسالم هم زیاد ثمری نداشت. مثل سال‌های گذشته. وعده به خودم زیاد داده بودم و ظاهراً داشتم کار هم می‌کردم. اما حقیقت این است که من کار نمی‌کردم. شِبه کار می‌کردم. نمی‌نوشتم، ادای نوشتن در می‌آوردم. نمی‌خواندم، با کتاب و جلد و کلمات نویسنده‌ها داشتم بازی می‌کردم. همان‌طور که با عمرم تا حالا بازی کرده‌ام.

البته امسال از من کتاب «همت» چاپ شد. خیلی‌ها هم تعریف و تشویق‌ام کرده‌اند که فلانی «همت» به خرج‌داده و 1200 صفحه رمان نوشته است. خودم هم باورم شد که کاری کرده‌ام اما در تهِ تهِ دلم می‌دانستم که اگر کار کاری است که فردوسی، مولوی، ابوالفضل بیهقی برای ادبیات ما کردند و محمد‌تقی بهار و شفیعی کدکنی و استاد فروزانفر و ... پس «ما کجاییم در این دیر خراب و تو کجا؟!»

نه، تواضع کردم. نه ادا درآوردم و نه دروغ گفتم. عید جادوی شگفت عالم طبیعت و سنت ارزنده مردم ما، در خانه‌تکانی دل و دست و روزگارشان است. آیینه‌ای است برای خود دیدن. من در این آیینه که می‌نگرم، از دیدن خودم شگفت‌زده می‌شوم. می‌ترسم. امسال هم گذشت! بی‌هیچ. خدایا کمک کن تا سال آینده را بیهوده از دست ندهم و بتوانم بهتر ببینم، بیشتر بخوانم و عمیق‌تر بنویسم!                                     
                                                                           آمین!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها