مرد جوانی به من گفت با مشکل خروج از خانه مواجه است. هر زمان که خانه را ترک میکند نگرانیها و ترسها آغاز میشود و هرلحظه فکر میکند قرار است اتفاق ناراحت کنندهای برای خانوادهاش رخ دهد. به علاوه او فکر میکندکه اگر هنگام بستن در خانه ماشینی از خیابان عبور کند که در پلاکش شماره 4، 6 یا 9 دارد قطعاً یک فاجعه به وقوع خواهد پیوست. جالب آنکه او در کنار یک خیابان شلوغ زندگی میکند و بنابراین هنگام بستن در باید پلاکهای زیادی را چک کند!
حالا اگر یک ماشین بخت برگشته با این شماره در پلاک از جلو چشمان او عبور کند، باید به خانه بازگشته و مراسم محافظت را اجرا نماید. برنامه معمولاً از این قرار است که باید دوبار از آستانه در عبور کند و این عمل را بارها تکرار نماید. چون چارچوب در، مدخل ورود بدبختی و شر به خانه است!
مرد جوان در جلسه اول به من هم اعتماد نمیکرد: درواقع خودش میدانست تا چه حد دیوانه است و از قرار گرفتن زیر چتر قانون بهداشت روان وحشت داشت. پس از انجام یک سری مشاوره درباره بیماریهای جزئی بالاخره تصمیم گرفت تا دغدغههای عجیب و غریبش را با من درمیان بگذارد البته باز هم از پاسخ دادن به سؤالات من برای انجام تحقیقات بیشتر طفره میرفت؛ اما سرانجام راضی شد به من اعتماد کند. شیوه افشای حقایقی که او در پیش گرفت بود، ظن من را درباره اینکه وی مبتلا به اختلال وسواس فکری (OCD) است تقویت کرد.
بنابراین برای تأیید حدس اولیهام سؤالات بیشتری از او پرسیدم و سپس این آگاهی نوید بخش را به او دادم که: بیماریاش به راحتی با روان درمانی و دارو قابل معالجه است. احساس راحتی و رهایی او هرگز از خاطرم نمیرود. از او پرسیدم که آیا تاکنون فکر صدمه زدن به خود، به مغزش خطور کرده است؟ پاسخ داد: معمولاً به شکل یک آرزوی گذرا برای رها شدن از این عذاب روانی، بله حتی این فکر هم به ذهنش خطور کرده است.
مرد جوان از اینکه میدید من میدانم در ذهنش چه میگذرد تعجب کرد؛ و من انگیزه و میل زیادی داشتم برای اینکه به او بگویم دقیقاً میدانم در ذهنش چه میگذرد اما با خودم مقاومت کرد. به عنوان یک مرد جوان، معمولاً به ندرت تجربیاتم را با کسی درمیان میگذاشتم، حتی با همکاران پزشکم. در واقع پیش از آنکه صدایم را از طریق یک رسانه مصور به گوش همگان برسانم و راهی برای بیان مبارزاتم با بیماری روانی که به آن مبتلا بودم بیام، هرگز از این ماجرا با کسی سخن نگفته بودم.
به یاد میآوردم روزی در دانشکده پزشکی، بچهها دور هم جمع شده و درباره برخی از دانشجویان هم ورودیشان میگفتند که مبتلا به جنون آنی گشته بودند.. آنها از دختری صحبت کردند که پس از اینکه در لباس خواب و سرگردان به خاطر جنگیری بی مطالعه توسط گروهی از دانشجویان مسیحی در اطراف شهر پیدا شده بود، گوشه گیری اختیار کرد، یا دختری که از نخوردن بیمارگونه به یک اسکلت متحرک تبدیل شده بود و پسری که دچار حالات مالیخولیایی مزمن بود. من سکوت کردم و همراه با سایرین خندیدم. در آن لحظه میدانستم که سالها بعد دانشجویانی دیگر از جنون من صحبت خواهند کرد که هرلحظه سعی در مخفی کردن آن داشتم.
مراسم قبل از خواب یک پسربچه معمولی پس از رسیدن به سن بلوغ به یک مراسم تشریفاتی پیچیده برای محافظت از کسانی که دوست داشتم آنها را از شر شیطان حفظ کنم، تبدیل شده بود. افکار وسواس گونه بیماران مبتلا به وسواس فکری عملی (OCD)، اغلب بازتاب دهنده هراس اخلاقی از هم زمانیهای عجیب است.
خشم انباشته شده از کارآفرینان هنجاری (کارآفرینان اخلاقی، یک فرد،گروه یا سازمان رسمی است که به دنبال تأثیر گذاری بر گروهی هستند که آن گروه به دنبال تأثیر گذاری بر یک گروه خاص برای اتخاذ یا حفظ یک هنجار است، کار اصلی این افراد برچسب زدن به رفتار خاصی در زندگی اجتماعی است.) در آن روزهای پیشا اینترنتی با گذشت زمان و استفاده از فناوریهای نوین، اسناف فیلم (اسناف فیلم، فیلمی است که قتل واقعی فرد یا افرادی را بدون هیچ منظور فرهنگی خاصی، فقط برای کسب درآمد و یا جنبههای سرگرمی به تصویر میکشد) معنای ناخودآگاه وارونه شده در پس متن آهنگها و سوء استفاده از برخی آیینهای شیطان پرستان؛ بسیار بی اساس و بی بنیاد جلوه میکند. اما در دهه 1980 همه اینها باعث اضطراب بیشتر من میشد و مرا متقاعد میکرد که نقشهای رنگارنگ روزمره حجابی است نازک بر جهان سراسر پنهان، تیره و واقعی.
دکتر ایان ویلیامز نویسنده کتاب The Bad Doctor
من هرگز در مدرسه مذهبی تربیت نشده بودم، و به موضوعات شیطانی و قطعات پاور کورد (پاور کورد در موسیقی به آکوردی گفته میشود که که تنها شامل نت ربشه آکورد و نت پنجم باشد و بیشتر در سبک راک و گیتار الکتریک مورد استفاده قرار میگیرد)، گروههای موسیقی متالی مثل بلک سبت (Black Sabbath)، بسیار علاقمند بودم. اما مجموعه ای از حوادث – ازجمله سکته مغزی مادربزرگم وقتی در یک کنسرت راک بودم – اضطراب شناور وجودم را شعلهورتر ساخت و سبب شد احساس کنم موجودی شوم هستم و دچار فوبیای نمادهای مورد استفاده گروههای موسیقی متال شده بودم.
ترس آسیب رساندن سهوی به عزیزانم هنگام تمرد از فرمانهای کیهانی در سراسر دوران نوجوانی من شدت بیشتری گرفت. در هفده سالگی به مدرسه پزشکی رفتم و هر چه در توانم بود برای مخفی کردن این بیماری انجام دادم. در ابتدای ورود به محیط جدید، به دور از محرکهای قدیمی، تأثیر خوبی روی من گذاشت اما مهمانیهای شبانه مکرر، برای بیماری من مناسب نبود و آن اضطرابها بار دیگر بازگشت. مثلاً اگر کسی را با تی شرت هوی متال (heavy metal) میدیدم یا با موهای مدل گات سیاه، یا با سر تراشیده و ریش بزی (نماد جادوگران) احساس میکردم به لحاظ معنوی آلوده شدهام و منتظر بودم بار دیگر اتفاق بدی در زندگیام رخ دهد.
افکار مزاحم مرا اسیر خود کرده بود و شهر برایم نقشه یک جغرافیای روانی داشت که بسیاری از مناطق آن تابو بودند. ذهن من در همه جا، از نمای ساختمانها گرفته تا فرشها، پارچهها و درها، نمادهای شیطانی میدید. من متأثر از این رنج مداوم، همه جا به دنبال کمک میگشتم. کاملاً متوجه بودم که از یک مشکل جدی روانی رنج میبرم اما فکر میکردم اگر به دیدن روانپزشک بروم قطعاً رازم میان دوستان هم سن و سالم آشکار خواهد شد. بیماران جاسوس پزشکان همکارم احتمالاً با خوشحالی و شعف، جریان بیماری من را به آنها گزارش میدادند.
پس از اتمام تحصیلات و اخذ مدرک پزشکی، به روستایی کوچک در شمال ویلز (در انگلیس) که محرکهای کمتری داشت، پناه بردم و پزشک عمومی آن روستا شدم. روز به روز حالم بهتر میشد، مصرف الکل را کاهش دادم و تلاش کردم تا ذهنم را بر روی آدرنالین ترشح شده حین ورزش متمرکز کنم. اما بیماری گذشته من اینبار به شکل وسواس و ترس احمقانه از کوهنوردی و صخره نوری شد که عواقب سطح بالای اندروفین خونم بود.
مشکل ذهنی من، هنگامی رو به بهبود رفت که عاشق زنی شدم که از قضا به سبک متال علاقمند بود. بنابراین دوباره موسیقیهای متال را با صدای بلند گوش میدادم و بار دیگر همه آلبومهایی که قبلاً از گوش سپردن به آنها وحشت داشتم، تهیه کردم. آن زمان واقعاً از اینکه بدون کمک یک متخصص توانسته بودم بر بیماری وسواس فکری خود غلبه کنم احساس غرور میکردم اما همین حس رهایافتگی از عذاب چندین ساله باز هم سبب بی قراری و نارضایتی در من شد که مرا به سمت تجربه ماجراجویهای جدید میکشاند. و در نهایت بازهم دورههای دلتنگی و افسردگی نوجوانی عود کرد و اینبار شرایط به حدی وخیم بود که مرا به سمت کمک گرفتن از متخصص اعصاب و روان کشاند.
حالا 20 سال از آن روزها گذشته، و من حالا کتابی نوشته و نقاشیهایش را طراحی کردهام که روایتگر داستان یک پزشک شاکی است که مشغول درمان یک بیمار مبتلا به OCD است و تصور میکند میتواند به اوکمک کند چرا که دقیقاً میداند او از چه حسی رنج میبرد. گرچه این کتاب یک اثر داستانی است اما من از این تعجب میکنم که باوجود غیبت طولانی ترسها و اضطرابهای بیمارگونه، بیماری وسواس فکری هم من هنوز کاملاً از بین نرفته بود بلکه به چیزی زیرکانهتر تبدیل شده و در موضوعات دیگر شکل گرفته بود.
شک و تردیدهایی درباره انتخابهای زندگی، شغلم و روابطم جایگزین ترسهایم درباره نیروهای خارجی بدخواه شده بود. پس از آن درمانها دیگر اینطور فکر نمیکردم که همه مشکلات زندگی من ناشی از بیماری وسواس فکری است. حل و فصل این قضیه بسیار دشوار بود اما از آن پس احساس رضایت میکردم. خانه آرام خود در کوهستان را ترک کرده و به شهر بازگشتم. حالا که گاهی این حسها بازمی گردد با خودم اینطور فکر میکنم که شاید من فقط موضوعات را بیش از حد تجزیه و تحلیل میکنم.
چه میشد اگر برای درمان بیماریام زود تر به یک متخصص مراجعه میکردم؟ کسی چه میداند؟ دیگر دنبال جوابهای این سوالها نیستم و احساس خوبی در زندگیام دارم. احساس میکنم کار باارزشی انجام دادهام.
بیمارم پرسید: شما فکر میکنید حال من برای همیشه خوب شده است؟ به او پاسخ دادم: خیر. ممکن است باز هم اندکی افکار وسواس گونه داشته باشید. این حالات ممکن است گه گاه شما را آزار دهد. اما با کمک متخصص، میتوانید راهی برای مقابله با استرسها و ترسهایتان بیابید و آنها را به انرژی خلاقانه ای تبدیل کنید. خلاقیتی که میتواند چنین سیستم پیچیده ای از نمادگرایی و منطق تابخورده را به فکری بسیار سازنده تر و مثبت تر تبدیل کنید.
توضیح: اختلال وسواسی فکری یا به انگلیسی (OCD) یک اختلال اضطرابی مزمن است که با اشغال ذهنی مفرط در مورد نظم و ترتیب امور جزئی و همچنین کمال طلبی همراه است.
ترجمه از: ماندانا سجادی
این مقاله نوشته خود نویسنده (ایان ویلیامز) است که کتاب خود را The Bad Doctor معرفی و نقد کرده است.این کتاب 26 ژوئن 2014 به قیمت 15 دلار در 220 صفحه توسط انتشارات Myriad Editions منتشر شده است.{لینک آمازون}
نظرات