درشیراز پا به این دنیا گذاشتم، توی کوچههای پرپیچ و خم بین کوچه قهر و آشتی و کوچه هفت پیچ، نزدیک شاهچراغ و همان جا بزرگ شدم.
عاشق مدرسه رفتن بودم. اگر بگویم عاشق درس خواندن هم بودم شما باور نکنید! ولی خیلی زود عاشقش شدم چون باید انشاء مینوشتیم. اگر کتابهای ریاضی همه دنیا آتش میگرفت که دیگر مدرسه بهشت میشد! آن قدر برای مدرسه رفتن بیتاب بودم که یک سال زودتر به مدرسه رفتم. مدرسه ادب نبات توی یک کوچه پرپیچ دیگر شیراز.
آن وقتها خیلی از خانوادهها بهخصوص باباها دل خوشی از مدرسه رفتن دخترها نداشتند، برای همین دل من خون شد تا چند کلاس درس بخوانم ولی میگویند آدمها را از هرچه منع کنی به آن حریصتر میشوند و من هنوز که هنوز است و نیم قرن از زندگیام گذشته دست از درس و تحقیق برنداشتهام. نمیدانید هرکتاب تازهای که در زمینههای مورد علاقهام مثل ادبیات، روانشناسی تاریخ، محیط زیست و ... چاپ میشود من چه قدر احساس خوشبختی میکنم.
خلاصه... در همان دوره مدرسه بود که برای هر کلاس انشاء یک قصه مینوشتم. و این بزرگترین لطف خداوند به من بود که به آن زودی فهمیدم از زندگی چه میخواهم. میخواستم بنویسیم. بنویسم و بنویسم. انقلاب که شد یک سریال کودکانه نوشتم و به تلویزیون شیراز ارایه دادم، خیلی استقبال کردند ولی گفتند: «ما عروسکساز نداریم و نمیتوانیم آن را بسازیم!»
من از کودکی با هنرهای دستی مثل بافندگی و خیاطی و گلدوزی آشنا بودم. مادرم آموزشگاه هنرهای دستی داشت. با تکیه بر همین آشنایی شروع کردم به ساختن عروسک برای برنامه ای که نوشته بودم. خیلی سخت بود. دهها بار ساختم و خراب کردم، شش ماه طول کشید ولی آخرش عروسکها را درست کردم و کار ضبط برنامه شروع شد. در همین زمان یک قصه برای کیهان بچهها فرستادم. آنها باور نکردند قصه را خودم نوشتهام، گفتند اگر میتوانی یک قصه دیگر بفرست و من که از کار آنها حرصم درآمده بود بهترین قصهام یعنی قصه «بابای من دزد بود» را برایشان فرستادم که دو هفته بعد چاپ شد. چه روزی بود آن روز برای من و برای خواهر و برادرها و مادرم. همان داستان راه و چاه زندگی من شد چون چندی بعد به علت نیاز تلویزیون مرکز، به عنوان نویسنده به تهران دعوت شدم و ماندم و ماندم و بعد در کیهان بچهها و کانون، بعدتر سروش و رشد و خلاصه هرجا که حرفی از نوشتن برای کودکان و نوجوان بود سرک کشیدم.
متاسفانه خیلی زود، حسابی پایم در خاک دست و پاگیر تهران گیر کرد و ماندگار شدم. اگرچه نیمی از دلم و وجودم در شیراز و در خانه پدری و صفای آن جا مانده بود و نیم دیگر بدجوری بیتابی میکرد ولی همین جا تشکیل خانواده دادم.
حالا یک پسر بیستوپنجساله دارم به نام «شکیب» و کولهباری از خاطرات 35 سال نویسندگی برای دوست داشتنیترین مخاطبان دنیا و یک دنیا چیزهای زیبا برای دوست داشتن.
اگر می خواهید درباره تلخی ها هم بدانید باید بگویم که بیماری کمکاری تیروئید، ناراحتی قلبی و دیابت هم دارم و دو ماه پیش یک انگشتم را بر اثر دیابت از دست دادم. خیلی طولانی و خیلی شدید درد کشیده ام ولی خیلی عجیب است که هرگز حس نمیکنم چیز زیادی عوض شده باشد. من همیشه فکر می کنم شاید آدمها بیشتر از اینکه جسمشان باشند روحشان هستند و خدا را شکر که روح دیابتی نمیشود و نمیشود عضوی از وجودش را قطع کرد!
درباره نویسنده
سوسن طاقدیس متولد سال 1338 تا کنون ده ها کتاب برای کودکان و نوجوانان منتشر کرده است که از میان آنها می توان از آثاری چون شما یک دماغ زرد ندیدید؟، جوراب سوراخ، دخترک و فرشته اش، تو هم آن سرخی را می بینی، قدم یازدهم، زرافه من آبی است، پشت آن دیوار آبی ، هزارسال نگاه و... اشاره کرد.
دریافت جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی، دریافت جایزه پروین اعتصامی و دریافت لوح سپاس از مرکز امور مشارکت های زنان ریاست جمهوری از موفقیت های این نویسنده است.
نظر شما