چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۹:۳۱
تاریخ دلوار آمیخته با نام رئیس‌علی/ پیغام خواندنی دلاور جنوب به انگلیسی‌ها

12 شهریور روز مبارزه با استعمار انگلیس و سالروز شهادت رئیس‌علی دلواری است. یاد رشادت‌های دلاوری این بزرگمرد را در میان صفحات تاریخ ورق زدیم تا در خاطرمان آن آزادیخواه مشروطه‌طلب و وطن‌دوست که برای شکوه و عظمت ایران برخاست و در خون نشست همواره پایدار بماند.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- نخل‌های دلوار پس از گذشت یک قرن هنوز به مردی می‌نازد و می‌بالد که به دلوار، تاریخی پر افتخار بخشید. صفحات سطر سطر تاریخ دلوار و بوشهر مملو از بانگ پرخشم و استعمارستیز رئیس‌علی دلواری است. ورق زدن صفحات کتاب‌هایی که از دلواری نوشته‌اند مملو از جملاتی در وصف ستیز شجاعانه دلاور جنوب با استعمار‌گران است؛ دلاوری که خیابان‌های دلوار به گواهی تاریخ طنین گام‌هایش را بر خاک تفتیده جنوب فراموش نکرده است.
 
آوازه چریکی یکه‌تاز

در بخشی از کتاب «تاج سر کرانه» نوشته محمد ولی‌زاده که روایتی داستانی با بن‌مایه تاریخ دارد به محاصره رئیس‌علی دلواری از سوی نیروهای حکمران دولتی اشاره شده و به تیزهوشی و جنگاوری که دلواری در شکستن این محاصره از خود نشان می‌دهد، پرداخته است: «نیروهای نظام‌السلطنه هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند و حلقه‌ی محاصره را تنگ‌تر می‌کردند. قلعه به شدت در محاصره بود و از ارسال آب و آذوقه به داخل قلعه جلوگیری می‌کردند. کار بر محاصره‌شدگان تنگ‌شده بود و هر لحظه انتظار مرگ را می‌کشیدند. 

لحظات به کندی می‌گذشت و زائر خضرخان ناامید پشت به دیوار نشسته بود و با چوبی روی پشت‌بام قلعه خط می‌کشید. رئیس‌علی با دوربین قلمی زائر خضرخان، اطراف قلعه را می‌کاوید تا مگر راهی به بیرون پیدا کند که یک مرتبه چشمش به زائر خضرخان افتاد که ناامید نشسته و چهره‌اش درهم بود. رئیس‌علی جلو رفت و روبه‌روی او نشست.
ـ داری نقشه می‌کشی زائر! کاش ما هم رمز و رازئی خط کشیدنا رو می‌دونسیم.
ـ چطور خودمونو تسلیم کنیم.
ـ تسلیم؟ هرگز زایر. مو راهی پیدا کردُم که...
ـ می‌دونُم تسلیم شدن دردی از مو دوا نمی‌کنه و حتم‌ئی دفعه نظام‌السلطنه منو در کنده و زنجیر نمی‌کنه بلکمه یه راس می‌فرسته به اون دنیا. ولی به ولله دلُم سی‌ئی جوونا و علی الخصوص جوون رشیدی مث تو می‌سوزه. مو سبای قیامت خدا رو چه بِدُم؟ راسی! گفتی راهی پیدا کردی؟
ـ بلند شو زایرخضرخان! بلند شو و بیو. دُرُس میونه‌‌ی نخلسون تا دویست قدمی پرنده پر نمی‌زنه. تجمع اونا بیشتر رو به روی در ِقلعه‌س و پشت قلعه. امشو هم وارسی می‌کنیم و فردشو اگه خدا عمری داد می‌زنیم به دل لشکر.
ـ به دل لشکر یا به دل نخلسون؟!
رئیس‌علی خندید؛ زائرخضرخان سگرمه‌هایش را باز کرد و بعد آرام به سمت مشک آب رفت تا وضویی بسازد. رئیس‌علی هم خندان گفت:
ـ حق با تونِن، می‌زنیم به دل نخلسون.
ـ کشیک نذاشته باشن؟
ـ بالا و پاینی نخلا رو امشو وارسی می‌کنیم. اگه سِبا توپا این جا رو جهنم نکنن، فردشو، ماه که غروب کِرد می‌زنیم به دلِ نخلسون.
دو، سه تفنگچی دالان زیر زمینیِ قلعه را وارسی کردند و دوباره آمدند پیش گروه تا ماه غروب کند و راه بیفتند. ماه افتاده بود گوشه چشم رئیس‌علی و می‌درخشید. زائرخضرخان نماز می‌خواند و رئیس‌علی با کهنه‌ای، اسلحه‌ی «فلیس» را تمیز می‌کرد. ماه که غروب کرد، پاورچین پاورچین پشت سر زائرخضر وارد دالان زیرزمینی قلعه شدند. یکی از تفنگچی‌های نظام‌السلطنه برای قضای حاجت درست نشسته بود جلو در دالان. زائر خضر و رئیس علی که ایستادند، همه ایستادند.
ـ اگه کارش طولانی شد یکی باید بره کلکشو بکنه.
ـ نه، باید تا نیمه‌ راه بی‌سرو صدا باشه، وگرنه ما اقبالی سی فرار نداریم.
ـ هیس، انگار داره می‌ره.
ـ بذار خوب دور بشه.
چشم‌های رئیس‌علی مانند عقابی تیزبین همه جا را زیر نظر داشت. به او نخلستان رسیدند. زائر خضر گفت:
ـ راه و چاه دس تو رئیس! مو که دیگه چشم و چاری ندارُم.
رئیس‌علی هنوز به نیمه‌ نخلستان نرسیده بود که صدای شلیک گلوله‌ای سکوت سنگین نخلستان را شکست. یکی از یاران رئیس‌علی روی زمین افتاده بود ولی آه نمی‌کرد. زائرخضرخان گفت:
ـ برو، نمی‌شه کاری کرد. برو... برو جلو.
صدای گلوله دشمن را از خواب بیدار کرده بود. هر دقیقه شاید صدها گلوله شلیک می‌شد ولی اغلب هدفی نداشتند. فقط ترسیده بودند که شاید از بیرون شبیخون زده باشند.
سه نفر دیگر از همراهان زائرخضرخان و رئیس‌علی تیر خوردند و در نخلستان ماندند ولی رئیس‌علی دلواری آنها را نجات داد. پس از فرار از قلعه‌اهرم، رئیس‌علی به دلوار و زائرخضرخان به روستای شمشیری رفت. آوازه‌ این کار همه جا پیچید و شکست اردوی سنگین ایالتی، نظام‌السلطنه و موقعیت حکومت اهرم را تضعیف کرد.»


 

رئیس‌علی؛ خار چشم انگلیسی‌ها

اما رئیس‌علی دلواری در ضرب و شست نشان دادن به انگلیسی‌ها نیز مهارت و جسارت خاصی داشت آن قدر که با حملات چریکی خود، انگلیسی‌های مستقر در برازجان و دلوار را به ستوه درآورده بود. در روایت زیر هوشمندی و زیرکی دلواری در فرسودن و آزار دادن انگلیسی‌ها به خوبی قابل مشاهده است: 

«رئیس‌علی قبول کرد که حق با زائرخضرخان است و هر دو نشستند به انتظار تا این که فصل صید مروارید فرا رسید و آن‌ها مطلع شدند که چند کشتی انگلیسی برای صید مروارید به حوالی خارک و بحرین می‌آیند. رئیس‌علی زود دست به کار شد و به همراه جمعی از بهترین مردان جنگی خود، با سه فروند قایق به سراغ انگلیسی‌ها رفت.
بادهای جنوبی شروع به وزیدن کرده بود و دریا کف کرده به انتظار رئیس‌علی و مردانش نشسته بود. رئیس‌علی بی‌محابا به سمت انگلیسی‌ها به راه افتاد.
باد، موج‌ها را به بازی گرفته بود و موج‌ها قایق‌ها را. رئیس‌علی زیر لب ذکر می‌خواند و بقیه‌ تفنگچی‌ها هم همدیگر را در سکوت نگاه می‌کردند. کشتی‌ها که از دور پیدایشان شد، رئیس‌علی قایق‌ها را از هم جدا کرد و دستور داد همه مسلح شوند تا اگر تیراندازی کردند آن‌ها پاسخ بگویند. صدای شلیک گلوله‌ای بلند شد و در نزدیکی رئیس علی، موجی را سوراخ کرد و به زیر آب رفت.
بعد از ساعتی نبرد، چند تن از طرفین کشته و زخمی شدند و رئیس‌علی موفق شد تمام اموال و اسباب انگلیسی‌ها را ضبط کند و به دلوار بازگردد.
انگلیسی‌ها بلافاصله از رئیس‌علی خواستند که هرچه زودتر اموال مصادره شده و خسارت کشته‌شدگان انگلیسی را بازپس دهد. رئیس‌علی امتناع کرد و در جواب نامه‌ی آنها نوشت: «هر آینه اقدام به جنگ نمایید، تردید نیست مقابله به مثل خواهد شد و عکس‌العمل نشان خواهم داد.»
اخطارهای اولیه‌ انگلیسی‌ها به نتیجه‌ای نرسید و آنها در اوایل رجب 1331 ه.ق تدارک حمله به دلوار را دیدند.» 




تدارک بزرگ برای برچیدن استعمارگران

رئیس‌علی برای عقب راندن انگلیسی‌ها نیاز به کمک و نیروهای تازه نفس و فراوان داشت پس برای جمع کردن سپاهی از سربازان دوستدار وطن به شهرهای اطراف برازجان رفت و نخست به سراغ چهره‌های سرشناس و مذهبی هر شهر رفت تا با کمک آنها بتواند نیروهای موردنظرش را تامین کند. در بخشی از تلاش‌های رئیس‌علی در این کتاب آمده است:
«با اعلام فتوای جهاد علیه انگلیس از سوی روحانیون و مجتهدان، رئیس‌علی با سفر به مناطق مختلف تنگستان و دشتی کوشید تا به اختلافات میان خوانین، رؤسا و کدخدایان محلی پایان دهد و آنان را علیه بریتانیا گردهم آورد. او به همراه سه‌تن از معتمدین دلوار به نام‌های زائر محمدعلی حاجی، زائر حسین و غلامعلی رستم ابتدا به دشتی و روستاهای «چاوشی» رفت. سادات چاوشی با مهربانی و مهمان‌نوازی از رئیس‌علی و همراهان او پذیرایی کردند و آنها پس از صحبت‌هایی که درباره‌ی صلح و اتحاد کردند، به روستای «درازی» و «میانخره» رفتند تا با همکاری حاج سیدعلی نقی دشتی که از علما و بزرگان منطقه‌ دشتی بود، گام بزرگی در این زمینه بردارند.
رئیس‌علی و همراهان که صبح علی‌الطلوع با پای پیاده به راه افتاده بودند، پیش از ظهر به منزل حاج سید علی نقی دشتی رسیدند. آقا منزل نبود و در حوزه‌ کوچکی که در روستا دایر کرده بود، عده‌ای جوان و نوجوان را تعلیم می‌داد. رئیس‌علی تنهایی به سمت آن جا به راه افتاد.
ـ سلام علیکم.
ـ علیک السلام. چطوری جوون رشید اسلام؟ ریس علی بزرگ! اخبار رشادتای تو همه جا پیچیده! خدا به تو نصرت و پیروزی بیشتری بده... خوش اومدی.
ـ ممنونم آقا، بیش از ئی شرمنده‌م نکنید. مو جز سربازی کوچک سی‌ اسلام و ئی وطن نیسم و اینا همه از برکات نَفَس شما بزرگانه. شما ببخشین که جلسه‌ مقدس درستونو به هم ریختم!‌ دلم عجیب بی‌تاب درس و مکتب بید. اجنبیا حتی به ما فرصت نمی‌دن که دو کلام علم بیاموزیم.
ـ مو همه جا اعلام کردُم که هر کی می‌تونه به نون و خرمای مو قانع باشه و به تحصیل علاقه‌مند، بیاد که مو آماده تدریس و خونهم مهیای پذیرایی‌یه. طلاب هم دیگه خسّه بیدن و نماز ظهر نزدیک. راسی رئیس علی! سیدهاشم چطورِن؟
ـ نه بَهزِ خودتون آقا، خیلی مرد شریف و آگاهی‌یه. مو خودم هر وقت فرصت کنم حتماً خدمت می‌رسم و کسب فیض می‌کنم.
رئیس علی و حاج سیدعلی نقی دشتی پس از به جا آوردن فریضه‌ نماز ظهر به منزل آقا برگشتند. در بین راه مسجد تا خانه، رئیس علی به صورت سربسته، اوضاع انگلیس و اتحاد ضروری خوانین را برای آقا بیان کرد.
ـ ریس علی جان!‌ ئی قصه سر دراز داره... حالا اول شما استراحتی بکنین، امشو سر صحبتو باز می‌کنیم. شو درازه و قلندر بیدار!
شب، ماه تمام در آسمان می‌درخشید و فانوس نفتی خانه‌ حاج سیدعلی نقی دشتی پِت پِت می‌کرد. رئیس‌علی بی‌حواس تسبیحش را در دست بالا و پایین می‌برد و بی‌تابانه حرف می‌زد.
ـ مو به خوبی ئی انگلیسیا رو می‌شناسُم. هی سرباز و اسلحه تو بوشهر خالی می‌کنن. همین امرو ـ سِباس که بوشهر از دسمون بره. اجنبی حوصله‌ش زیاده. دس ماها رو خونده. الان همه چیز آماده‌س که به حمدالله و یاری علما از شر مفاسد ئی قوم بی‌دین نجات پیدا کنیم.
ـ مشکل این‌جاس که ئی مملکت صاحب نداره. انگار بدشون هم نمی‌آد که ما توی سر هم بزنیم و اونا اون بالا حکومت خودشونو بکنن.
ـ حالا حرف داخله و آزادی و قانون به کنار، همین حضرات بعدا می‌فهمن که اجنبی چه کلاهی سرشون گذاشته.
حاج سیدعلی نقی دشتی برای هر کدام از میهمانان پیاله‌ای چای ریخت و جلو آن‌ها گذاشت و گفت:
ـ مردمو فراموش نکنین. همی آدمایی که به چشم دولتیا نمیان، اگه کمی آگاه بشن، عصا دس مجاهدین اسلامن. فتوای جهاد علما بر علیه انگلیس هم صادر شده؛ دیگه چه عذر و بهونه‌ای می‌مونه؟
ـ از همه مهم‌تر آقا زحمتی‌یه که دس شما رو می‌بوسه. ئی دعوا و مرافعه‌های داخلی، امروز دس ما رو بسته. اگه شما بزرگواری کنین و با خانا صحبت کنین، حرف شما رو بیشتر می‌خرن. مو حتی به تهرون و شیراز و بوشهر و کربلا و نجف نامه نوشته‌م و تلگراف زدم، همه حمایت کردن.
ـ چایتون سرد نشه. مو اگه قابل باشُم که بتونُم خدمتی به اسلام و وطنم بکنُم، در دنیا و آخرت افتخارُم همینه. حالا دیگه بخوابین که صُب خیلی کار داریم.»

وطنمون، دینمون و ناموسمون رو به پول نمی‌فروشیم

در حالی که رئیس‌علی در حال تدارک جمع آوری سپاه برای حمله به انگلیسی‌ها بود، انگلیسی‌ها نیز برای دفع حمله‌ها و راضی کردن رئیس‌علی برای پذیرش حضورشان در خاک جنوب برای وی پیغام معناداری فرستادند. پیغامی که جواب دلاور جنوب به آن خواندنی است:
«ـ خوش اومدی خان.
ـ عرض کردم ئی هدیه‌ی ناقابلی یه که شخصاً خدمت شما اُوردُم که سروصدایی نداشته باشه.
ـ صفا آوردی برادر، قربون قدمت. امروز روز بزرگی‌یه که حتم آیندگان هیچ وقت فراموش نمی‌کنن. همه فکر می‌کنن که شما متحد انگلیسین. اگه شما به جبهه‌ی اسلام بیاین، حکایت حربن یزید ریاحی تکرار می‌شه؛ نه این که نعوذباالله فکر کنیم که ما خودمونو...
ـ رئیس‌علی خان، ئی‌چِل هزار پوندی که کنسول انگلیس سلام رسونده و گفته ئی هدیه ناقابل رو قبول کنین و دس از مخالفت با انگلیس بردارین.
ـ کنسول انگلیس غلط کرده. مگه مو سی پول می‌جنگُم که به مو رشوه می‌ده؟ مو می‌خوام او این جا نباشه. مملکت ما رو اشغال کردن، نیزه هم گذاشتن زیر گلومون، اون وقت انتظار دارن ساکت بشینیم. نه خان، تا رئیس‌علی زنده‌ن نمی‌ذاره اُو خوش از گلو اجنبی پایین بره. سلام کنسول رو برسون و بگو شما با ئی همه ادعا هَنی ایرونی را نشناختین و صد سال دیگه هم نمی‌شناسین.
خان نقابش را بر چهره کشید، پول‌ها را توی خورجین گذاشت و به همراه نُه سوار سیاه‌پوش به سرعت باد از چشم‌ها دور شد. زائرمحمد لنگ‌لنگان به زور از پله‌ خانه رئیس‌علی بالا آمد و در حالی که دنبال رئیس‌علی می‌گشت، گفت:
ـ صدیق! ریس‌علی کجا رفت؟
ـ بُوا مو این جام. توسّل کردم به قرآن. ئی آیه اومده که: کم من فئه قلیله غَلَبهُ فِئهٍ کثیره.
ـ اینا کی بیدن بُوا؟ چه می‌خواسِن؟!
ـ ... از طرف انگلیس پول اُورده بیدِن که ما ساکت باشیم وکاری به کارشون نداشته باشیم!
ـ خُب تو چه گفتی؟
ـ هیچی بوا. شوخ و شیرین گفتم نه. ما نمی‌تونیم وطنمون، دینمون، ناموسمون رو بفروشیم.
ـ ای دس مریزاد، سرفرازُم کردی.
ـ راسی میرزا ابراهیم! باید نامه بنویسی به «واسموس» که هرچه سریع‌تر کار بوشهر را یه‌سره کنیم.
ـ اجنبی، اجنبی یه ریس علی؛ چه انگلیسی باشه چه آلمانی.
ـ حالا فرق می‌کنه بوا. همه می‌دونن که ئی حرف مو هم هست ولی بی‌عقلی‌یه که ما ئی فرصت رو از دست بدیم. از شرّ هر کدومشون که راحت بشیم مبارزه با بعید راحت‌تره. از اینا گذشته، واسموس خیلی نفوذ داره و می‌تونه کلی تفنگچی تجهیز کنه.»
 



دمی که نخل در خون تپید/ طنین آزادی‌خواهی 

رئیس‌علی دلواری نامی در شهرهای جنوب دهان به دهان می‌گشت و آمال بسیاری جوان‌های جنوبی بود که از حضور، تاخت و تاز بیگانه در وطن در خشم و عذاب بودند، اما دست پر دسیسه استعمار با مکر و حیله رئیس‌علی را در خون نشاند تا یادش در لالایی مادران جنوبی بنشیند و از تکرار دلاوری‌هایش رئیس‌علی‌ها در ایران برای بیرون کردن بیگانه به پا خیزند. در پایان روایت داستانی «تاج سر کرانه» درباره کشته شدن دلواری می‌خوانیم:
«بادی گرم از بین نخل‌ها می‌وزید و تش باد را به جان رئیس‌علی و تفنگچی‌ها می‌ریخت. سکوتی سرد و سنگین بر «تنگک صفر» خیمه زده بود.
رئیس‌علی و تفنگچی‌هایش به دیواری خشتی رسیدند و پاورچین پاورچین هرکدام به کمین‌گاه‌های خود رفتند. قرارگاه انگلیسی‌ها با چهار نورافکن بزرگ روشن و خاموش می‌شد. هندی‌ها توی هم می‌لولیدند و معلوم بود که دارند خود را برای خواب آماده می‌کنند.
رئیس‌علی هشت نفر از تفنگچی‌ها را کمی عقب‌تر قرار داد و خود به همراه سه نفر از آن‌ها کنار دیوار موضع گرفت و با گلوله‌های آتشین به سمت قرارگاه آن‌ها شلیک کردند.
هندی‌ها هراسان و گیج به این طرف و آن طرف می‌رفتند و به هر سمتی شلیک می‌کردند. رئیس‌علی داشت تفنگش را پر می‌کرد که متوجه شد صدای تفنگ‌ خاموش شده و سکوت دوباره بر همه جا سایه افکنده است.
رئیس‌علی درنگی کرد تا شاید تفنگچی‌ها و یا نیروهای دشمن گلوله‌ای شلیک کنند ولی خبری نشد. در همین لحظه علی زائر غلامحسین برای پی بردن به علت آن تلاش کرد که از دیوار خشتی بالا برود ولی دوباره برگشت و کنار رئیس‌علی نشست. رئیس‌علی به او گفت:
ـ چی شد؟ چرا برگشتی پایین؟
ـ هوا بدجوری شده خان! سوز می‌آد.
رئیس علی او را نکوهش کرد. خود برخاست، کارد را در دیوار فرو کرد. تفنگش را حمایل کرد و دست را به لبه‌ی دیوار گرفت تا خود را بال بکشد.
ـ در همه‌ی کارا ناتمومی!
علی زائرغلامحسین، حرف رئیس‌علی را نشنیده گرفت. با دستان لرزانش گلنگدن را کشید و تفنگ را آماده شلیک کرد. روی پیشانی‌اش دانه‌های ریز عرق نشسته بود.
رئیس علی پای راستش را روی کارد فرو رفته در دیوار گذاشت، به دستش فشار آورد تا خود را بالا بکشد.
علی زائر غلامحسین تفنگ را در دست‌هایش گرفت، بالا آورد و قنداق آن را به شانه گذاشت. تفنگچی‌ها سرشان به کار خودشان گرم بود. رئیس‌علی پای چپش را از زمین جدا کرد. زانویش هنوز درد مختصری داشت ولی تلاش کرد تا خود را بالا بکشد.
علی زائر غلامحسین انگشتش را روی ماشه گذاشت. سر رئیس‌علی درست زیر مگسک تفنگ بود. به انگشتش فشار آورد، تفنگ ضربه‌ای به او زد و رئیس‌علی بی‌اختیار از بالا به پایین پرت شد.
خون، زلف‌های رئیس‌علی را رنگین کرده بود اما هنوز رمقی در بدن داشت. دست به دیوار گرفت، نیم‌خیز شد و کارد را با خشم از دیوار بیرون آورد و به سمت قاتل خویش حرکت کرد. دنیا جلوی چشم‌های علی زائرغلامحسین سیاه شد و رئیس علی چون نخلی تنومند بر زمین افتاد!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها