کتاب در روزنامه ایران
چرا «زبان» زنده است؟
روزنامه ایران در صفحه اندیشه نقدی درباره کتاب <الحروف> فارابی منتشر کرده که در آن میخوانیم: فارابی در این اثر ما را به بست و پیوست میان زبان مردم با زبان فیلسوفان توجه میدهد و میپرسد که چرا زبان زنده است؟ در واقع فارابی از واکاوی و پیجویی زبانی در پی فراهم کردن بنیادهای شناختشناسانه و هستیشناسانه میگردد و این سه حیث «زبانی» و «معرفتی» و «وجودی» در فلسفه او هرگز قابل تفکیک نیست. آشنایی او با زبانهای مختلف فارسی، سغدی، عربی، سریانی و شاید یونانی نیز به کمک او آمده تا بتواند دامنه بحثهای خود را گسترش داده و شمول بخشد.
آشنایی فارابی با زبانهای مختلف و زباندانی او چنان است که در افسانههای علمی آمده که او هفتاد زبان را میدانسته است. همچنین دانش دیگری که در این رویکرد به او کمکی شایان کرده، «منطق» است. او که آوازه خود را مرهون منطقدانی است، از این دانش و نیز نحو و زباندانی یاری میگیرد تا مفاهیم فلسفی را واکاوی کند.
در حقیقت فارابی به اهمیت جایگاه زبان در اندیشه پی برده و در بخشبندی دانشها نیز زبان را جزو علوم هشتگانه برمی شمارد؛ چیزی که تا پیش از او سابقه ندارد.
نثر دلنشینِ قصه گوی ممتاز
روزنامه ایران در صفحه آخر یادداشتی درباره «محمد قاضی» به بهانه هفدهمین سال درگذشتش منتشر کرده که در آن آمده است: دلنشینی نثر «قاضی» در بیادا و اطوار بودنش بود. او از نسلی بود که پیش از آنکه به زبان دوم تسلط داشته باشد، زبان فارسی را خوب میدانست. «قاضی» گنجینهای از شعر بود و روی آثار نثر و نظم فارسی تأمل میکرد. در حالی که دانشگاه نرفته بود، میدانست چطور و چگونه، متن را بپروراند. او چون قصه گوی ممتازی بود که میتوانست جای نویسنده را بگیرد. از آنجا که زبانِ ما با زبانهای خارجی به لحاظ نحو و ضربالمثلها و... تفاوت بسیاری دارد، «قاضی» بازآفرینی متن را منقح انجام میداد. او یک رمان تألیفی به فارسی هم داشت. اما شاید بتوان گفت، خوب هم شد که قاضی، نگارش رمان را ادامه نداد اما شعرهای پراکنده طنازانهای داشت. «کلودِ ولگرد» اثر ویکتور هوگو نخستین کتابی بود که من از او در سال 1334 خواندم که در واقع نخستین ترجمه محمد قاضی هم بود. جز «دُن کیشوت» نوشته میگل دِ سروانتس، او آثار ماندگار دیگری چون «زوربای یونانی»، «مسیح بازمصلوب» و «آزادی یا مرگ» اثر نیکوس کازانتزاکیس، «دِ کامرون» نگارش بوکاچیو، «قربانی» تحریر کورتزیو مالاپارته و «شازده کوچولو» نگارش آنتوان دو سنتاگزوپری داشت و حتی آثار سیاسی-اجتماعی مانند «ایالات نامتحد» از ولادیمیر پوزنر را هم به فارسی برگردان کرد.
آموزگار حکیمان صدرایی معاصر
روزنامه ایران در صفحه آخر مطلبی درباره آیتالله «سید ابوالحسن حسینی رفیعی قزوینی منتشر کرده که در آن نوشته شده است: وی پس از 32 سال، مجدداً به تهران بازگشت و به تربیت شاگردانی پرداخت که مهمترین آنها «امام خمینی»، «حسن حسنزاده آملی»، «محیالدین انواری»، «سید رضی شیرازی»، «محمدرضا مهدوی کنی»، «سید جلالالدین آشتیانی»، «محمد امامی کاشانی»، «سید حسین نصر» و «غلامحسین ابراهیمی دینانی» بودند. با این حال این عالم وارسته، از مبارزان علیه رژیم پهلوی بود و در 15 مهر 1341 در اعتراض به تصویب نامه انجمنهای ایالتی و ولایتی، تلگرامی خطاب به شاه نوشت. او که در فلسفه هم ید طولایی داشت، به قلمفرسایی در این عرصه پرداخت که رسالاتی در ابوابی چون «بیان قوه مولده»، «وحدت وجود»، «حقیقت عقل»، «حدوث دهری»، «رجعت»، «حرکت جوهریه»، از این دست هستند.
کتاب در روزنامه شرق
کتاب خنده و شوخی
روزنامه شرق در صفحه ادبیات مصاحبه فیلیپ راث با میلان کوندرا را منتشر کرده است در این مطلب در پاسخ به سوال «در بهار پراگ، رمان تو«شوخی» و داستانهایت، «عشقهای خندهدار» در تیراژ ١٥٠٠٠٠نسخه منتشر میشد. بعد از حمله روسها از شغل تدریس در آکادمی فیلم برکنار شدی و کتابهایت را از قفسههای کتابخانهها برداشتند. هفتسال بعد تو و همسرت چند کتاب و چندتکه لباس پرت کردید در صندوقعقب ماشین و به فرانسه آمدید، در آنجا تو به یکی از پرمخاطبترین نویسندههای خارجی تبدیل شدی. در مقام یکمهاجر چه حسی داری؟» گفت: در مقام نویسنده، تجربه زیستن در کشورهای مختلف موهبتی است عظیم. آدم فقط وقتی جهان را درمییابد که از جوانب متنوع به آن بنگرد. آخرین کتابم، «کتاب خنده و شوخی» که ثمره اقامت در فرانسه است، فضای جغرافیایی خاصی را بسط میدهد: رویدادهایی را که در پراگ به وقوع پیوست، از دریچه چشم اروپاییهای غرب نشین دیدهایم، اینک اتفاقاتی را که در فرانسه روی میدهد از دریچه چشم پراگیها میبینیم. این یعنی مواجهه دوجهان. از یکطرف، با میهنم سروکار داریم که در ظرف فقط نیم قرن دموکراسی، فاشیسم، انقلاب و وحشت استالینیستی را همراه با اضمحلال استالینیسم، اشغالگری آلمان و روسیه، تبعیدهای دستهجمعی و مرگ غرب را در قلمرو خود تجربه کرد. این است که زیر بار تاریخ قد خم میکند و با بدبینی هولناکی به جهان مینگرد. از طرف دیگر، با فرانسهای سروکار داریم که قرنهای پیاپی مرکز جهان بود و این روزها در فقدان رویدادهای عظیم تاریخی به خود میپیچد. هم از اینرو است که با موضعگیریهای تند ایدئولوژیک گل از گلش میشکفد. اینها از توقعات تغزلی آشفتهحالی صورتبخشیدن به کاری کارستان حکایت میکند که با اینهمه به وقوع میپیوندد و هیچوقت هم به وقوع نخواهد پیوست.
نوشتن، ربطی به نویسندهشدن ندارد
روزنامه شرق در صفحه ادبیات نقدی در باب برتری ادبیات انگلیسی- آمریکایی منتشر کرده که در آن آورده شده است: چهبسا نوشتن و خط گریز از رابطهای باطنی برخوردار باشند. نوشتن، رد گذاشتن از خط گریزهایی است که تخیلی نیستند، و درواقع هرکدام محض دنبالکردنشان نیرویی اعمال میکنند، زیرا در واقعیت نوشتن ما را گرفتار آنجا میکند، ما را به آنجا میکشد. نوشتن، شدن است، اما دخلی به نویسندهشدن ندارد. سروکارش با چیز دیگریشدن است. نویسندهها به اقتضای شغلشان، خود را از منظر گذشته، یا آینده، از منظر آتیه شخصی یا پیشینهشان داوری میکنند («ظرف دوسال، ظرف صدسال مرا درک خواهند کرد»، و الخ). شوندها در نوشتنی جا باز میکنند که به عقد نظم-واژههای مستقر درنیاید، زیرا نوشتن خود خطگریزهای متفاوتی به جا میگذارد. میشود گفت که نوشتن در نفس خود، مشروط بر آن که نوشتنی رسمی نباشد، لزوما با «اقلیتها»یی ربط پیدا میکند، که لزوما آنها خود از قول خودشان چیزی نمینویسند،کس دیگری هم نمینویسدشان، تا اندازهای این احتمال هست که آنها مثل ابژهها بهنظر برسند، اما درست برعکس، همین که کسی بنویسد، خودبهخود گرفتارشان میشود. اقلیت حاضر-آمادهای وجود ندارد، اقلیت فقط روی خط گریزهایی شکل می گیرد که در عین حال مسیر پیشرویها و یورشهایش نیز هست.در نوشتن، زن-شدنی در کار است.
روزی مدرن، روزی دیگر خرابه
روزنامه شرق در صفحه کتاب نقدی درباره رمان«میراث شکست»، نوشته کران دسای منتشر کرده که در آن بیان شده است:جایی از هند، در خانهای بزرگ و مجلل که اکنون رو به اضمحلال و پوسیدگی است و کپک در و دیوارش را پوشانده، یک قاضی سالخورده و متکبر و فرنگیمأب با نوهاش سایی و آشپزی که چشمانتظار نامههای پسر آمریکارفتهاش است زندگی میکنند و زندگیشان همچون زندگی دیگر شخصیتهای داستان در معرض توفانهای سهمگین، جنگهای داخلی، استعمار و تمام آنچیزهایی است که میراث تاریخی آشفته و پرهرجومرجاند. رمان، داستان طبقاتی است شکننده در جامعهای که مدرنیته در آن نه امری زیرساختی که ملغمهای از تقلید و ادادرآوردنهای قلابی است و مدرنبودن در آن امری است سخت متزلزل و آسیبپذیر. از این روست که شخصیتهای رمان وقتی وارد جهان واقعا مدرن میشوند با پنهانکاری و مخفیکردن احساس تحقیر پشت نقابی از تکبر به عبث میکوشند بر هویت خود و احساس تحقیرشان از عریان زیر نگاه دیگریبودن سرپوش بگذارند. اما تحقیر بر تمام آدمهای رمان، فارغ از پایگاههای سست طبقاتیشان به یک شیوه اعمال میشود. از این لحاظ میراث شکست رمانی بیطبقه است. بیطبقه نه در معنای برابری آرمانی بلکه در معنای برابری در احساس شکست و تحقیر. تمام شخصیتهای رمان بهرغم تفاوتهای طبقاتی، در این امر مشترکند. آنها همه اقلیتی تحقیرشدهاند. به همین دلیل است که در میراث شکست، ما با مجموعهای از حاشیهها سروکار داریم که همارز هستند و همه زیر نگاه یک دیگری بزرگ، زیر نگاه یک تحقیرکننده غربی در حالتی معذب به سر میبرند و گرچه گروهی از آنها سعی میکنند با تشبه به این دیگری غربی خود را از این تحقیر نجات دهند اما در نهایت به تحقیری مضاعف و دوسویه گرفتار میشوند. خانهای که یکی از مراکز اصلی رویدادهای داستان است توسط یک اسکاتلندی ساخته شده و ساکنان هندی این خانه گویی تا ابد تحت نظارت این روح غربی رسوخ کرده در معماری خانه به سر میبرند.
خورشیدی که از نیمروز عبور کرده است
روزنامه شرق در صفحه کتاب مطلبی درباره شکلهای زندگی: سیزیف و خوشبختی منتشر کرد که در آن عنوان شده است: زرتشت نیچه خوشبختی را در « نیمروز» مییابد آنگاه که سایه زرتشت ناپدید میشود. او خوشبختی را در قلب زمان مییابد. خوشبختی زمینی، خوشبختی «شدن» به هدفرسیدن و کاری را به سرانجامرساندن. اگر هم در زرتشت نیچه آگاهی شاد وجود دارد، این آگاهی شاد حاصل از بازگشت جاودان است، شدنی که دایرهوار میچرخد و بازمیگردد و در نیمروز خود را نمایان میسازد. سایه زرتشت در نیمروز ناپدید میشود و آنگاه انسان، انسان بیسایه خود را تمام به فعلیت میرساند و «آن میشود که است»، گو اینکه نیچه میگوید «اندک است. بهین شادکامی» اما آن اندک، آن لحظهای نیمروز در عینحال قرین خوشبختی است. لحظه شادکامی در سیزیف کامو لحظه آگاهی است و لحظه شادکامی در نیچه لحظه نیمروز است؛ درست آن هنگام که خورشید بدون سایه میتابد.
کتاب در روزنامه آرمان
به احترام سی و پنج سال گریه نکردن
روزنامه آرمان در صفحه ادبیات با حامد ابراهیم پور از غزلسرایان نسل ما گفت و گو کرده که می گوید: از من تاکنون ده مجموعه شعر از سوی نشرهای تهران صدا، پرنده، گردون، شانی و فصل پنجم منتشر شده است. 9 کتاب در ایران چاپ شده و یک کتاب در کشور آلمان. «یک مرد بی ستاره آبانی» نخستین مجموعه من که گزیده شعرهای 74 تا 78 بود، سال 1378 در نشر تهران صدا منتشر شد و «دور آخر رولت روسی» آخرین مجموعه نیز اوایل سال 93 در نشر فصل پنجم به چاپ رسید. «به احترام سی و پنج سال گریه نکردن» یازدهمین کتابی ست که نام مرا به عنوان شاعر روی جلد خود دارد اما نمی توانم آن را کتابی جدید بنامم زیرا مجموعه شعر تازه ای نیست و گزیده ای است از شعرهای کتاب های قبلی به انتخاب دوست بزرگوارم علیرضا راهب.
شما هیچ وقت خشمیتو وجودتان نیست؟
روزنامه آرمان در صفحه آخر یادداشتی درباره نمایشنامه «هاروی» منتشر کرد که در آن میخوانیم: مادرم همیشه به من میگفت اِلوود، در این دنیا یا باید خیلی باهوش باشی یا خیلی خوشمشرب. من سالها باهوش بودم، پیشنهاد میکنم خوشمشرب باشید! اِلوود قهرمان نمایشنامه «هاروی» وقتی دکتر چاملی از او میپرسد شما هیچ وقت خشمیتو وجودتان نیست؟ بهترین پاسخی را که میتوان داد، مری چیس نویسنده نمایشنامه از زبان الوود به دکترچاملی میدهد؛ پاسخیکه نوع نگاه فلسفی نویسنده به زندگی است. «هاروی» (ترجمه ثنا ولدخانی، نشر بیدگل) روایت زندگی مردی است 47ساله بهنام ادوارد دَود، با ریشی موقر که حالتی رویاگونه در چشمانش دارد و با همه سادهدلی و سادگی، اما دوستداشتنی است. دَود عاشق اسم «هاروی» است: «همیشه دوست داشتم شخصی با چنین اسمیوجود داشته باشه!» و بالاخره یکروز بهطور اتفاقی درحالیکه گوشه خیابان منتظر تاکسی است صدایی میشنود: «عصربهخیر آقای دَود!» وقتی برمیگردد خرگوش سفید ششونیم فوت سفیدی را میبیند که به تیر چراغبرق تکیه داده. اینطوری است که اِلوود به آرزویش میرسد و با خرگوش سفیدی که نامش «هاروی» است آشنا میشود: خرگوشی که به منزله فرشته نگهبان است که در هیبت یک خرگوش سفید ظاهر شده. ویتا خواهر الوود و خواهرزادهاش مرتل وقتی رفتارهای الوود و خرگوش نامرییاش را میبینند، مرتل آرزوی مرگ الوود را میکند که آبروی خانوادگی آنها را برده و موجب شده مردها از او فاصله بگیرند: «مردم هر روز زیر کامیون میرن. چرا نباید این اتفاق برای دایی اِلوود بیفتد.» و دریک مهمانی است که آنها تصمیم میگیرند او را بهیک مرکز درمانی (آسایشگاه روانی دکترچاملی) ببرند.
کتاب در روزنامه مردم سالاری
جزيره پنگوئنها
روزنامه مردم سالاری در صفحه آخر مطلبی درباره محمد قاضي، مترجم توانا و معروف کشور به مناسبت درگذشتش منتشر کرده که در آن نوشته شده است: قاضي از ابتداي دهه 1320 با ترجمه اثري کوچک از ويکتور هوگو به نام «کلود ولگرد»، نخستين قدم را در راه ترجمه برداشت و پس از آن 10 سال ترجمه را کنار گذاشت. در سال 1329 پس از صرف يک سالونيم وقت براي ترجمه «جزيره پنگوئنها» اثر آناتول فرانس، به زحمت توانست ناشري براي اين کتاب پيدا کند، اما سه سال بعد که اين اثر انتشار يافت، به دليل شيوايي و رواني و موضوع متفاوت کتاب، آناتول فرانس از رديف نويسندگان بيبازار که کتابشان را در انبار کتابفروشان در ايران خاک ميخورد به درآمد. در اين باره نجف دريابندري در روزنامه اطلاعات مطلبي با عنوان «مترجمي که آناتول فرانس را نجات داد» نوشت. در سال 1333 کتاب «شازده کوچولو» نوشته سنت اگزوپري را ترجمه کرد که بارها تجديد چاپ شد. محمد قاضي با ترجمه دوره کامل «دنکيشوت» اثر سروانتس در سالهاي 1336 تا 1337 جايزه بهترين ترجمه سال را از دانشگاه تهران دريافت کرد. از ديگر آثار مهم ترجمهشده توسط او ميتوان به نان و شراب اثر ايناتسيو سيلونه، آزادي يا مرگ، مسيح باز مصلوب، در زير يوغ، مادرنوشته ماکسيم گورکي و مادر نوشته پرل باک نام برد. او بيشتر از زبان فرانسه به فارسي ترجمه ميکرد. ترجمههاي او از رمانهاي «نيکوس کازانتزاکيس»، کتابهاي اين نويسنده بزرگ يونان را در ميان ايرانيان بسيار پرطرفدار کرد.
کتاب در روزنامه شاپرک
جنايات تاريخ
روزنامه شاپرک در صفحه آخر مطلبی درباره زندگي سيد جعفر شهيدي منتشر کرده که در آن آمده است: شهيدي اولين کتابش را در نجف در رد احمد کسروي نوشت، هرچند بر خوب بودن کارهاي تاريخي او (تاريخ آذربايجان، تاريخچه چپق و قليان، مشعشيان و...) تأکيد داشت. ديگر کتابش، سه جلد «جنايات تاريخ» توسط ساواک توقيف شد، اما بعدها بعضي مطالب انتقادي را از چاپ بعدي حذف کرد. ايشان داماد استاد سيد غلامرضا سعيدي از نويسندگان معاصر بيرجندي بود. در سال 1369 براي ترجمه نهجالبلاغه، مجموعه سخنان امام اول شيعيان و در سال 1385 هجري خورشيدي براي نگارش کتاب تاريخ تحليلي اسلام برندهجايزه کتاب سال ايران شد. وي در ساعت 11 صبح يکشنبه 23 دي 1386 از دنيا رفت.
دکتر شهيدي در سال 1374 منزل مسکونياش را به شهرداري نارمک واگذار کرد و اين خانه در همان سال به کتابخانه عمومي دکتر شهيدي تبديل شد. پس از مرگ وي اتاقي در اين کتابخانه به موزه نگهداري برخي آثار از آثار او اختصاص داده شد.
نظر شما