محمدرضا الوند در یادداشتی که دریاره رمان «مفتون و فیروزه» نوشته،آورده است: خط اصلی داستان «مفتون و فیروزه» ماجرای طی طریقی است که اگر رهرو به مقام درک آن میرسید برازنده میشد. باقی شاخ و برگ است بر مغز این اثر؛ مثل رستم از دیار سیستان و پرداخته مدد برآمده از خراسان. مفتون در فتنه فتانهای باز میماند که در خان چهارم رستم میتوان مرورش کرد.
خوشحال بودم که سعید تشکری را بعد از تحمل یک دوره طولانی بیماری ام اس به سلامت بازیافتهایم و قلم او هنوز در کار نوشتن است. همین سلام دوباره به زندگی را باید ستود و بر شانههایش بوسه زد. مقاومت دیرسال او را برای نوشتن بسیاری نمایشنامه در عرصه برهوت تئاتر باید دست مریزاد گفت و او را مثل یک قهرمان خستگیناپذیر تکریم کرد. حال یک مراسم رونمایی، ناچیزترین حرکتی است که آن هم به همت نشر «نیستان» رخ میدهد.
در این نشست که چه بود و چه گفتند و ما چه شنیدیم، خود حکایتها بود؛ اما اینکه چرا و چگونه این رمان پر زحمت نوشتنش هفت سال طول کشید... بماند.
من سعید تشکری زاده قوچان، در اصالت کرمانج هستم و ناگزیر ساکن مشهد و در پناه غریب غریبنواز. سالها نمایشنامه نوشتم. خیلیهاشان اجرا شدند، چندین و چند بار، حتی پرمخاطبترین... اما نویسنده در محکومیت تنها نشستن و نوشتن، این بار به رمان چنگ زد؛ چه قدر فرصت داریم و در این عرصه چه پیش خواهد آمد، تنها به نقطه امید همواره باید نگاه کرد.
شاید ادبیات او در سخنانش این چنین که خواندید، نبود و حتی زیباتر و فراتر بود؛ اما فحوای کلام به تقریب آمد.
بعد از خواندن رمان «مفتون و فیروزه»، سرگذشت مفتون مرا به سرگذشت نویسنده در آن هفت سال مورد اشارهاش هدایت کرد. خانه و خانوادهای به نام تئاتر که فرزند خود را رها کرد و لازم است به مصلحتاندیشی مدیران دولتی هنگامه انزوای درد و درمان و حرفها و خبرهایی نه حاوی امید این نویسنده تبریک گفت که چقدر بیرحم هستند و بودند و خواهند بود. گناه این فرزند شاید به نوشتنش از عزت روح بزرگترین غریب خفته بر خطه خراسان بود که هرقدر زمان بگذرد، غربت او بیشتر آشکار میشود! شاید به خاطر نوشتن او برای فرزندانی بود که با عشق و امید در جنگ ایستادند و جان دادند؛ اما خاک وطن در چنگ گرفتند به حفاظت؟! شاید اگر برای خوشایند سیاستمداران بیگانه و حریص به کام گرفتن از این آب و خاک عمرش را میگذاشت، بیشتر هوایش را میداشتند که این همه تنهایی غریب آزارش ندهد. شاید امروز کسی پیدا میشد برای درآوردن ادا هم که شده نشان شوالیه به او میداد! نه؛ هرگز این گونه نبوده، رسم زمانه این مردمان در این دیار چنین بوده که هیچگاه هیچ دولت و سیاست و کشوری برای ادای احترام به این همت هنرمند و نویسنده پایش را وسط نمیگذارد.
اینجا ایران است و ایرانی اگر ایرانی باشد، تنهاست و در انزوا و عزلت و فراموشی. کسی برای هنر و قلم او که آیین سربلندی و ایستادگی در آن آشکار است، بهایی ارزش قائل نمیشود تا شاید روزگاری، تاریخ و آیندگان به قضاوت بنشینند.
مفتون سرگذشت دانشآموزی است که دلباخته آموزگارش فیروزه شده! آموزگار بودن، رسمی است که دانشآموز بهای دلباختگی به او را از کران تا کران چون غرامتی سنگین باید بپردازد. کوچکسال بودن در برابر انسانی که بیشسالتر است، داناتر است، معلومات بر او به بهای زدودن رنج مجهولات حاصل شده و بسیار فاصلههای دیگر.
مفتون غرامت خود را در زندان، شکنجه، تحقیر شدن و به دوری از هر عزیز و آشنایی میآزماید، وقتی که بسیار خونها ریخته شده و کسانی که بودند، اما کشته شدند در راه مقصود و آرمانی که داشتند و جان دادند تا محفوظ بماند آن راه و آن هدف بلند و شریف!
مفتون خیلی دیر پی میبرد که فرزند مرد و زنی نیست که او پدر و مادرشان میپنداشت. او ذات و حقیقت مادر را در واقعیت و وجود دایه و خدمتکار آن خانه که میاندیشیده خانه پدری است، باز مییابد؛ اما فهم رنج این دو فاصله از پدر و مادر مجازی تا مادر حقیقی را درک نمیکند و یک پله سقوط میکند تا جایی که وقتی از پس سالها زندان و حصر آزاد میشود و خود را در چهلم ترحیم آن مادر مجازی و شرطی باز مییابد و هیچ فرصت نمانده که عروج کند در مقام کسی که نیست، پس تنها اشک میماند و حسرت بر غافلهای که گذشت. مفتون از فرزند ماندن آذر قوچانی هیچ نخواهد دانست و من او را در مقام قهرمان نمییابمش. من بر عکس، اسد را، برزو را، و پیرمرد قوچانی (ناپدری فیروزه) را در هاله قهرمانان حقیقی به ترسیم نشستهام. من آنان را که در سکوت میآیند و در سکوت میروند بیشتر شناختهام. اینها نقش و خطوط جامانده در فهم زماناند.
پس حال که مفتون این میشود که گفتم، فیروزه هم دیگر آن آموزگار و آن مقام و شأن بیش سالتر بودن و چه و چه را در آزادی و ظاهر وصل مفتون حفظ نخواهد کرد و در نظرم پیردختری میماند در برهوت خیال مفتون که دختر شاه پریانش مینامند.
حال میگویم اگر نام این رمان «مفتون و فیروزه» نباشد، باید نامی دیگر بر آن یافت و محکش زد که آیا میتواند جایگزین و شایسته عنوان اثر شود؟ خط اصلی داستان ماجرای طی طریقی است که اگر رهرو به مقام درک آن میرسید برازنده میشد، باقی شاخ و برگ است بر مغز این اثر؛ مثل رستم از دیار سیستان و پرداخته مدد برآمده از خراسان. خواننده و راوی ظاهر چالاک و زورمند رزمآور برای وطن را مییابد؛ اما حکیم خراسانی قصه اسفندیار را میگوید که در میانه روئینتنی که فرو میرفت و نباید چشمان را میبست که همانها مایه مرگ او نشوند، گویی در بطن زیرین رستم خیال، پهلوان، پیلتن و چه و چهها به دنبال چشم میگردد. مگر این رستم نیست که در بطن دختر فتانه پادشاه سمنگان نطفه پسر میگذارد؟ و مگر هم او نشانی به مادر آینده او به امانت میگذارد؟ پس چگونه است وقتی در گلاویز شدن با فرزند به محض به خاک درآمدن دست به نیرنگ و دروغ میآمیزد که «در رسم ما خاک شدن تا دو بار صورت نپذیرد، آیین پهلوانی نیست!» رستم فرزند زالی است که به خشم پدر عاقبتش آشیان سیمرغ بود. خشم در زال مقدس است، چون حاصلش همزیستی با سیمرغ است. مقام زال کجا و مقام رستم کجا؟ در کسوت زال دروغ نیست، دلانگیختن و عاشق کردن و به جای گذاشتن و دلباخته شدن نیست. آن هم دلباخته فرزندی که در ظاهر قصه فرجامش به توران میانجامد؛ اما ذات و حقیقتش قربانی فتنه پدر است، قربانی عشقی حقیقی برای مام وطن که پدر فرصت با شناخت از او به جبر میستاند.
پس خداوند خرد و دانایی، دارنده عشق و فرزانگی و معرفت چشمی عطا فرماید که شایسته مقام آدم است، نه ظاهر انسان. مفتون در فتنه فتانهای باز میماند که در خان چهارم رستم میتوان مرورش کرد.
دستها و قلم سعید تشکری را میبوسم. برایش بالهای اوج تعالی و خرد را آرزومندم.
نظر شما