گزارش «ایبنا» از چهاردهمین نشست تاریخ شفاهی کتاب
رئیسدانایی:مزد کارم را با استقبال مردم از کتابها گرفتهام/ ماجرای مطالعه با چراغ قوه زیر پتو تا نگرفتن جایزه شوالیه نشر ایران
علیرضا رئیسدانایی، مدیر انتشارات نگاه و میهمان چهاردهمین نشست تاریخ شفاهی کتاب گفت: من جایزه خود را از مردم ایران گرفتم چون مخاطبان زیادی دارم. هنگامیکه کتابهای انتشارات نگاه پسزمینه عکسهای حجتالاسلام رفسنجانی و سیدحسن خمینی دیده میشود، این برای من کفایت میکند و از آن احساس رضایت میکنم.
در ابتدا خودتان را معرفی کنید.
من متولد سال 1334 هستم. کلاس اول تا سوم ابتدایی را در مدرسه شهرام خواندم. خرداد سال 42 پدرم را در اثر کهولت سن از دست دادم و بعد از گذشت یک ماه و به دلیل مشکلات اقتصادی توسط مادرم در مطب حاجیخان رئیسدانا در خیابان شاه آباد مشغول به کار شدم. کار من در آنجا نظافت بود. تا ساعت یک بعدظهر در مطب کار میکردم و سپس به خانه میآمدم. در فامیل ما شخصی به نام مهدی رئیسدانا شغل پاسبانی داشت و از وضع مالی خوبی هم برخوردار بود در کنار او برادرم هم افسر بود اما وضعیت مالی متوسطی داشت. مادرم به ادامه تحصیل من و اشتغالم به پاسبانی تاکید میکرد. در خیابان ملت مدرسهای بود که اکابر شبانه داشت و من در آنجا تا کلاس ششم ابتدایی درس خواندم. با شروع مهرماه بعد از کلاس درس و از ساعت یک تا پنج و نیم عصر وقت آزاد داشتم تا اینکه یک روز در سال 42 علی افجهای مدیر کتابفروشی سعید به من گفت: حاضر هستی ناهارم را از خانه برایم تا مغازه بیاوری؟ و من هم این کار را قبول کردم. این کار باعث شد که از ناهاری که برای او اضافه میآمد من هم بخورم و دیگر هزینهای برای غذا صرف نمیکردم ضمن اینکه برای آوردن غذا پنج ریال دستمزد میگرفتم. بعدها از او خواستم که اجازه دهد بیرون از مغازه کتابفروشی او از کتابها مواظبت کنم زیرا در آن زمان کتاب با تخفیف صد در صد زیاد میبردند به این معنی که کتاب را از کتابفروش میدزدیدند. من در مغازه آقای افجهای به کتاب علاقهمند شدم و حدود چهار سال در آنجا کار کردم بعد که مطب دکتر رئیسدانا تعطیل شد به طور کامل در کتابفروشی مشغول شدم. تا سال 46 با علی افجهای کار کردم و به کار کتابفروشی هم آشنا شده بودم. بعد از بیرون آمدن از کتابفروشی به انتشارات شرق آمدم و با آقای میرباقری کار کردم و در آنجا کارهای زیادی از جمله حروفچینی و نشر را آموختم.
از آقای میرباقری برای ما تعریف کنید؟
میرباقریها پنج برادر بودند که دو تای آنها ناشر و سه برادر دیگر فروشنده لوازمالتحریر بودند. دو برادر ناشر ابتدا با یکدیگر کار میکردند اما بعدها از هم جدا شدند. نشر شرق فروشنده کتابهای حلالمسائل بود و زمانیکه من با او کار میکردم کتابهای حلالمسائل پنجم و ششم دبستان و گرامر را چاپ میکرد. همچنین کتاب ارکان سخن از محمدحسین آدمیت و کتاب «عشق و فضیلت» را در یکهزار نسخه چاپ کرد. آقای میرباقری فرد شریف و دارای سلامت نفس بود اما هرگز در کارش پیشرفت نکرد. او این جمله را برای انتشاراتش انتخاب کرده بود: «نور از شرق عبور میکند»
چگونه برای کار به انتشارات امیرکبیر رفتید؟
کتابی با عنوان «دیدگاهها» از مصطفی رحیمی منتشر شده بود که در آن مقالهای درباره آزادی چاپ شده و توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود که من هم آن را خوانده بودم. یک روز آقای جعفری از من پرسید چطور این کتاب را در تعداد زیادی فروختی بهطوریکه فروشندههای بزرگ انتشارات امیرکبیر نتوانستند این تعداد بفروشند و این از انتشارات شرق که کتابهای حلالمسائل میفروشد، بعید است. من به او گفتم مشتریهایی دارم که وقتی کتابی را معرفی میکنم آن را از من خریداری میکنند. بعد از این جعفری به من پیشنهاد کار داد و من هم ابتدا در کتابفروشی ناصرخسرو و بعد در بازار مشغول شدم. این زمانی بود که به دبیرستان خاقانی در شاه آباد میرفتم اما بعد از آن به دلیل دوری به بازار به دبیرستان ادیب روبهروی روزنامه کیهان رفتم.
با حضور من در کتابفروشی امیرکبیر تعداد فروش کتابها بیشتر شد. در آنجا یک ساعت زمان برای ناهار اختصاص داده شده بود که من در این یکساعت، یک ربع را به خوردن ناهار و سهربع دیگر را کتابهای غیر درسی میخواندم. یکی از کتابهایی که در آن زمان میخواندم «میراث گورکی» بود که ظاهرا در موقع مطالعه این کتاب را در دست من دیده بودند. یک روز آقای لاری در مغازه من را صدا کرد و گفت: این کتابی که تو خواندهای درباره نوع خاصی از ایدئولوژی است و آقای جعفری به دلیل خواندن این کتاب از شما نارحت است اما من خواندن چنین کتابی را رد کردم. بعد از این قضیه قرار شد من به کتابفروشی چهارراه اسلامبول بروم اما دوباره به دلیل خواندن کتاب «فولاد چگونه آبدیده شده است» مواخذه و در نهایت اخراج شدم. من در آن زمان در منزل خواهرم زندگی میکردم و شوهرخواهرم از خواندن چنین کتابهایی ناراحت میشد. این کتاب را به دلیل اینکه فرصت کمی برای مطالعه آن داشتم، شب هنگام در پشت بام در زیر پتو و با استفاده از چراغ قوه خواندم و شوهرخواهرم هم از مطالعه آن باخبر شد و مرا تنبیه کرد. بعد از اخراج، 9 ماه در این زمینه کار نکردم و مدتی را به اصفهان و پیش آقای چراغی رفتم اما نتوانستم آنجا بمانم و به تهران برگشتم. در بازگشت موتوری خریدم و بهوسیله آن ویزیت کتاب میکردم.
در آن زمان کتابفروشیهای زیادی در خیابان شاهآباد بودند.
کتابفروشیهای قائم مقام، اسدی، صفیعلیشاه، بنیاد، شرق، پیروز، اقبال، خیام، فروغی، آسیا و... بودند. ما در انتشارات شرق کتابهای حلالمسائل چاپ میکردیم و میان ناشران رقابت برای چاپ کتابهای کمک درسی زیاد بود.
درباره انتشارات آسیا اطلاعات کمی وجود دارد. شما از آن چه میدانید؟
زمانیکه آقای عطایی در انتشارات آسیا در اثر تصادف فوت کرد، من در کتابفروشی سعید مشغول به کار بودم. آسیا کتابهای جیبی چاپ میکرد و عطایی هم انسان فعالی بود و با مولفان زیادی هم قرارداد داشت و به طور قطع اگر زنده میماند یکی از ناشران بزرگ کشور میشد.
چگونه ویزیت کتاب را انجام میدادید؟
من با ویزیت کتاب تصمیم گرفته بودم برای خودم کار کنم. یکی از روزهای زمستان سال 51 که برف زیادی باریده بود، با موتورم که خورجین کتابی بر روی آن قرار داشت به دلیل یخ زدگی آسفالت با مشکل مواجه شده بودم اما خودم را به کتابفروشی «خورشید نو» روبهروی دادگستری و صابر حسنی خیاط رساندم و موتور را در مغازه آنها گذاشتم. زمانی که در مغازه بودم دو نفر آمدند و کتابهای «پیغمبر دزدان» و «پهلوان اکبر میمیرد» را خواستند اما هیچ کدام از این دو کتاب در مغازه نبود. من به صابر پیشنهاد دادم که کار نشر را انجام دهیم. او گفت من هزار تومان پول دارم و سرمایه من هم هفتصد تومان به علاوه موتورم بود. به او گفتم من بهرام بیضایی را میشناسم و میتوانیم چاپ کتاب «پهلوان اکبر میمیرد» را از او بگیریم. آن شب من تا صبح نخوابیدم و در فکر کار نشر بودم و این درحالی بود که من در زمان همکاری با آقای میرباقری کار نشر از جمله نمونهخوانی را آموخته بودم و این به من کمک زیادی میکرد. من تبدیل به ناشری شدم که هیچ کتابی را از استادانی که از آنها کار آموخته بودم چاپ نکردم بلکه کتابهایی را که با خواندن به آنها علاقهمند شده بودم چاپ میکردم. فردای آن روز پیش صابر رفتم و گفتم که سراغ بیضایی خواهم رفت. من به دیدن شخصی که در پاساژ علمی به کار کشبافی مشغول و کتاب «اکبر زیکزالدوز» را نوشته بود، رفتم و قرار شد با او به دیدن بیضایی در دانشگاه برویم و او توصیه کرد مغازه کشبافی را مرکز انتشارات قرار دهیم. در ملاقات با بیضایی او اسم انتشارات را از من سوال کرد و من نام انتشارات را از نام کتاب «نگاه» که در آن زمان توسط ساواک جمعآوری شده بود، انتخاب کردم و صابر هم عکس چشم انسان را به عنوان لوگوی انتشارات برگزید و کتاب بیضایی را منتشر کردیم.
در آن زمان مخابرات اسامی افراد را به همراه شماره تماس آنها در کتابی چاپ کرده بود و من از این طریق شماره باستانیپاریزی و ابراهیم خواجهنوری را پیدا کردم و به دیدن باستانی رفته و خواستم کتاب «پیغمبر دزدان» او را چاپ کنم اما او پیشنهاد چاپ کتاب جدیدش را که اسمی برای آن انتخاب نکرده بود داد و من هم قبول کردم. او گفت قرارداد بیاورید تا آن را امضا کنیم و جزوه 300 صفحهای به نام «جاذبه سیاسی قاهره و اسماعیلیان ایران» را که درباره اسماعیلیه بود برای چاپ به من داد و ما آن را حروفچینی کردیم اما مقالات دیگری به آن اضافه کرد و کتاب به 700 صفحه رسید. سپس سراغ حسن مرندی رفتم و کتاب «شکستناپذیر» را گرفتم. در این زمان کتابهای «پهلوان اکبر میمیرد» و «میراث ضیافت» را چاپ میکردیم. در همان موقع به سراغ آقای خواجهنوری رفتم و او من را در روز جمعه به منزلش دعوت کرد. من در بدو ورود متوجه شدم که بسیاری از رجال کشور در آن مهمانی حضور داشتند. تا ساعت یک و نیم ظهر همه مهمانان رفتند و من خودم را به خواجهنوری معرفی کردم و خواستم کتاب «امید یزدانی» را چاپ کنم. او گفت من این کتاب را به موسسه فرانکلین فروختم و شما او را از آن موسسه بگیرید. آقای سلسالی، رئیس وقت موسسه فرانکلین نامهای نوشت که طی آن با من در انتشار کتاب همکاری شود. کتاب از سال 46 تا سال 53 چاپ نشده بود و باید برای چاپ کتاب استعلام گرفته میشد. بعد از یک هفته مراجعه کردم و قرارداد کتاب را بستم. کتاب نیازی به حروفچینی نداشت و آن را افست کردیم. بعد از آن کتاب باستانیپاریزی هم در 700 صفحه افست شد. ما از این نویسنده کتاب «کوچه هفت پیچ» را هم منتشر کردیم. در آن زمان ما با مشکل مالی مواجه شده بودیم و قرار شد شریک سومی هم داشته باشیم و به همین دلیل با مرتضی رفعتی شریک شدیم. سراغ کریم کشاورز رفتم و قرارداد کتاب «دشمنان» اثر گورکی را با او بستم. صابر با این کار موافقت نکرد و گفت اگر این کتاب چاپ شود من دیگر شراکت نمیکنم و قرار شد سهم او با دادن کتاب با او تسویه شود. مرتضی رفعتی هم از این کار جدا شد و من مجبور شدم انتشارات نگاه را به تنهایی در سال 54 اداره کنم.
در آن زمان کتاب با صفحات کمتر مانند «روشنیها» و «مقالات فلسفی» را چاپ میکردم. برای چاپ کتاب مقالات فلسفی از آخوندزاده به وزارت فرهنگ و هنر مراجعه کردم اما آنها گفتند به چه دلیل اقدام به چاپ کتاب کردم. یک هفته بعد به من اطلاع دادند آقای زندی در وزارتخانه میخواهد ملاقاتی با من داشته باشد. او در آن جلسه به من گفت: کتاب مقالات فلسفی متعلق به آخوندزاده است و تو نباید آن را چاپ میکردی زیرا با این کار خودت را به دردسر میاندازی. به این ترتیب مجوز چاپ کتاب به من داده نشد. بعدها کتابهای ارنست همینگوی را چاپ میکردم و بخشی را به نام هنر تئاتر ایجاد کردم و به سراغ مهدی فروغ، رئیس مرکز هنرهای زیبا رفتم و کتابهای او را برای چاپ گرفتم. من کتاب «دادگاه نورنبرگ» را هم چاپ کرده بودم که مجوز چاپ آن را در آن زمان به من ندادند تا اینکه بعد از ایجاد تغییرات در ظاهرم و کوتاه کردن سبیل، به دیدن زندی در وزارت فرهنگ و هنر رفتم و گفتم من کتابهای نمایشنامه را منتشر میکنم و با مهدی فروغ هم در حال فعالیت هستم. او بعد از این جلسه اجازه چاپ کتاب «دادگاه نورنبرگ» را داد اما بعد از فروش هزار نسخه از کتاب، ساواک آن را جمعآوری کرد اما من کتاب آخوندزاده را در سال 57 چاپ کردم.
درباره چاپ کتاب «جُنگ مرجان» برای ما بگوئید.
شخصی به نام محمود در انتشارات پیام پیشنهاد چاپ این کتاب را داد و من قبول کردم. با اسم مستعار انتشارات گوهر مراد و با مشارکت انتشارات نگاه، سه جلد از کتاب را منتشر کردیم اما جلد 4، 5 و 6 را آقای جعفری منتشر کرد. منصور ملکی با ما قرارداد چاپ این کتاب را بسته بود اما کتاب را قبلا گروه فرهنگی مرجان منتشر کرده بود تا اینکه یک روز رضا جعفری با من تماس گرفت و گفت: به چه دلیل کتاب را منتشر کردهاید این کتاب متعلق به ماست. من گفتم قرارداد این کتاب را با منصور ملکی بستهام اما او گفت: ما قرارداد چاپ کتاب را با گروه فرهنگی مرجان داریم و او نباید این قرارداد را میبست تا اینکه حکم توقیف کتاب را گرفتند. در آن زمان امیرقلی صدری، رئیس شهربانی و برادرم هم سرهنگ شهربانی بود. من به برادرم قضیه را شرح دادم و او مرا به ملاقات رئیس شهربانی فرستاد و موضوع را به او شرح دادم. سپس از چاپ کتاب صرفنظر کردم و فیلم و زینک کتاب را تحویل آقای گلستانی دادم و ماجرا ختم به خیر شد.
یک روز در زمانی که مغازه خیابان شاهآباد در کوچه درختی را خریده بودم به دیدن مصطفی رحیمی رفتم و چند کتاب برای او بردم و خواستم تا کتابهایش را برای چاپ به من بدهد. او از من آدرس انتشارات را سوال کرد اما من با وجود اینکه مغازه داشتم گفتم: در هر جایی که موتور من پارک شده باشد، مرکز انتشارات نگاه در آنجا قرار دارد. او هم گفت: من به کسی که جا و مکان ندارد، کتاب برای چاپ نمیدهم تا اینکه در سال 68 یک روز به منزل آقای راوندی رفتم و او به مصطفی رحیمی که در آنجا حضور داشت گفت: این آقا کتابهای من را منتشر میکند. رحیمی هم گفت: چرا انتشارات نگاه کتابهای من را چاپ نمیکند و من در جواب او گفتم: من به شما ارادت دارم اما ناشر شما نیستم. من علاقهمند بودم کتابهایی را که از شما در سالهای گذشته خواندهام چاپ کنم و کتابهایی را که امروز شما مینویسید منتشر نمیکنم.
در اواخر سال 56 تقریبا چاپ کتاب آزاد شده بود.
من کتاب مقالات فلسفی را اواخر سال 56 منتشر کردم. ادبیات ما از سال 50 به بعد تحت تاثیر جریانهای سیاسی آن روز بود و فیلمسازی، قصهنویسی و بقیه هنرها از جریانات آن روز تاثیر میگرفتند. سختگیری واحد سانسور در اداره نگارش باعث آفریده شدن کتابهای خوبی شد.
سال 57 موسسات انتشاراتی رو به چاپ کتابهایی آوردند که طی 60 سال گذشته فرصت چاپ کتاب برای آنها وجود نداشت.
آقای کاشیچی در سال 56 در زیرزمین بازارچه کتاب فعلی، هفته کتاب را برگزار کرد و کتابهای گورکی، شریعتی و جلال آلاحمد به تدریج منتشر میشدند و کتابهای پشت جلد سفید باب شدند. من علاقهمند به خواندن کتاب استادان زندگی بودم و هنگامیکه اصغر عبدالهی در 20 هزار نسخه آن را چاپ کرد، ما همه آن را گرفته و فروختیم. من یک نسخه از کتاب را به منزل بردم تا بخوانم اما متوجه شدم 16 صفحه از کتاب نیست. این قضیه را به عبدالهی گفتم و از او خواستم 10 هزار نسخه دیگر از کتاب را برای فروش به من بدهد. در بررسی کتابها متوجه شدم هیچ کدام از جلدها، 16 صفحه را ندارند و باز هم این موضوع را به عبداللهی گفتم و او عنوان کرد: نبود این تعداد صفحات مهم نیست تو کتابها را بفروش. کسی این کتاب را نمیخواند. اما من بقیه کتابها را به او پس فرستادم و او آنها را به پرویز باستان برای فروش داد. در سال 57 ما از خیابان شاهآباد به خیابان 12 فروردین آمدیم که مصادف با حکومت نظامی بود اما فروش کتاب در سطح بالایی قرار داشت. کتابهای زیادی در آن زمان چاپ شده اما خوانده نشدند مثلاً یک روز در سال 53 به کتابفروشی امیرکبیر رفتم و خانم خوش پوشی به آنجا آمد و دو و نیم متر کتاب قرمز با کیفیت برای خرید درخواست کرد!
انتشارات نگاه در سالهای بعد از انقلاب، توجه ویژهای به ادبیات و شعر نو داشته است. دلیل این توجه چیست؟
در دهه 40 انتشاراتی همچون نیل و اندیشه مجموعهسازان خوبی بودند. در زمان سختگیریهای اداره نگارش من سراغ چاپ کتابهای با موضوع نمایشنامهنویسی رفتم و 50 عنوان در این زمینه چاپ کردم که بعد از انقلاب مخاطبان خود را از دست داد به همین دلیل تصمیم به مجموعهسازی گرفتم. دو سال قبل به ابتکار پسرم مجموعهای به نام «باران» را تهیه کردم که در نمایشگاه به خوبی فروخته شد. من همواره اعتقاد به مجموعهسازی داشتم.
اتحادیه اروپا من را دو سال پیاپی به عنوان ناشر شوالیه نشر انتخاب کرد و از من دعوت کرد تا در مراسمی به من جایزه اهدا کند که نامه رسمی آن هم در سایت اتحادیه اروپا موجود است. من از سیمین بهبهانی خواستم که برایم متن سخنرانی در مراسم را آماده کند اما از تصمیم خود برای رفتن به مراسم منصرف شدم زیرا میدانستم با گرفتن آن نشان چیزی بر من و یا انتشاراتم اضافه نمیشود. امسال هم لندن من را به عنوان ناشر برتر مجموعهساز 60 سال اخیر آسیا دعوت کرد اما گرفتن این جایزه را به صلاح خود ندانستم. من جایزه خود را از مردم ایران گرفتم چون مخاطبان زیادی دارم. هنگامیکه کتابهای انتشارات نگاه در پسزمینه عکسهای حجتالاسلام رفسنجانی و سیدحسن خمینی دیده میشود، این برای من کفایت میکند.
در مجموعه رمانها و داستانهای کوتاه شما از علی محمد افغانی کارهایی وجود دارد. کتاب «شوهر آهو خانم» او در بازار با شگفتی روبهرو شد. آیا شما این کتاب را بدون هیچ تغییری منتشر کردید؟
در سال 63 دوباره فعال شدم و کتاب سفرنامههای ژنرال گاردان به ایران و شاردن را چاپ کردم. در آن زمان مسیر مطالعه مردم تغییر کرده بود و بیشتر پی کتابهای تاریخی آمده بودند. من سراغ آقای افغانی رفتم و خواستم کتاب جدید او را چاپ کنم و از او خواستم تا کتابش را برای مطالعه به من بدهد اما او در جواب گفت: من کتاب را به هیچ ناشری برای خواندن نمیدهم. کتاب «شوهر آهو خانم» او کتاب خوبی است که درباره اتفاقاتی که بر زن در طول سالها گذشته، اختصاص دارد اما اوج جسارت افغانی را باید در نوشتن کتاب «شادکامان دره قرهسو» دانست که در زمان حضور پرقدرت شاه، او در این کتاب از مدرس تجلیل میکند و جایزه سلطنتی را هم به خود اختصاص میدهد اما بعد از مدتی کتاب جمع میشود. من کتاب «دکتر بکتاش» را از افغانی چاپ کردم که گریزی به انقلاب داشت و اولین رمانی بود که بعد از پیروزی انقلاب از آن دفاع کرده بود. بعد از این خواستم کتاب «شوهر آهو خانم» را از افغانی چاپ کنم اما اجازه این کار به من داده نشد. در آن زمان سپاه، مجلهای به نام انقلاب اسلامی چاپ میکرد که در شمارهای از آن امام خمینی در مقالهای فیلم گاو و کتابهای بینوایان و شوهرآهو خانم را تایید و از آنها تعریف کرده بود. من آن مقاله را به وزارت ارشاد بردم و اجازه چاپ آن را به شرط نوشتن مقدمهای نقدگونه گرفتم. سپس افغانی کتاب «دختردایی من پروین» را که از لحاظ نگارش و محتوا در سطح پایینی قرار داشت برای چاپ به من داد اما من آن را چاپ نکردم و او کتاب را برای چاپ به انتشارات جاویدان سپرد اما قرارداد ما را فسخ نکرد و من به اتحادیه شکایت کردم تا اینکه چند سال قبل در ماجرایی، انتشارات جاویدان علیه ما شکایت کرد و ما توانستیم آنها را محکوم کنیم و چاپ کتابهای افغانی را هم بگیریم.
یکی از کارهای شما تجدیدنظر یا نگاهی جدید و ترجمه جدید به آثار کلاسیک جهان مانند کتاب بینوایان با ترجمه آقای مستعان است به چه دلیل این کار را انجام میدهید آیا فکر میکنید ترجمهها حرف جدیدی دارند یا نیاز به ترجمه دوباره وجود دارد؟
من ترجمههای نامناسبی از کتاب بینوایان خواندم و در این سری از کارها کتاب «جنایت و مکافات» و تعدادی دیگر را چاپ کردم. کتابها بعد از گذشت 30 سال از چاپ و ترجمه آنها میطلبد تا تجدید نظری در آنها صورت گیرد. ما مجموعه کتابهای پراکنده را چاپ کردیم و کتابهای چارلز دیکنز، بالزاک و... را چاپ کردیم و هنگامی که آنها را با یونیفورم جدید منتشر کردیم، دیده شدند. در حال حاضر قصد تولید یونیفورمی جدید در زمینه ادبیات کلاسیک داریم که با انجام این کار، آثار بهتر دیده خواهند شد.
یکی از کارهایی که در مجموعه شما چاپ شده، مجموعه بینظیر شاه عباس اثر نصرالله فلسفی است. چرا این کتاب پنج جلدی در دو جلد منتشر شد؟
من کتاب عماد خراسانی که ناشری آن را در 800 صفحه چاپ کرده بود با حروفچینی جدید در 400 صفحه منتشر کردم در حالی که مطلبی از آن حذف نشد. ما حروفچینی را در 32 خط در صفحه انجام میدهیم در صورتیکه در گذشته در 18 یا 16 خط حروفچینی میشده است.
شما کتاب «از بهار تا بهار» اثر ژاله اصفهانی را چاپ کردید اما سالهاست که در بازار کتاب نیست.
قرار بر چاپ جلد دوم این کتاب بود و هنوز هم قرار ما برقرار است اما در موقعیتی کتاب آماده شد که وزارت ارشاد اجازه چاپ آن را از ما گرفت. در دوره آقای احمدینژاد به کتاب جفای زیادی شد. ما از آقای یونسی کتابی چاپ کردیم درحالی که قرار بود وزارت ارشاد از او تجلیل کند. در کتاب او مادری دست خود را بر شانه پسرش میگذارد و بلند میشود و وزارت ارشاد تاکید داشت آن قسمت حذف شود در صورتی که مادر در همه جا و زمانها مقدس است. در کتاب شمس لنگرودی هم یک نفر از شکوفههای دختر گیلاس تعریف میکند و از آن خوشش میآید که وزارت ارشاد هم بر این نکته اشکال وارد کرد و خواست تا این قسمت حذف شود!
طی سالهای گذشته با افت شدید شمارگان کتاب روبهرو بودیم. از سال 70 تا 80 تیراژ معقولی از کتاب وجود داشت اما امروز به تیراژ نامعقولی رسیدهایم. دلیل آن را چه میدانید؟
امروز فضای مجازی، کتابهای زیرزمینی و دوره فلاکتبار ریاست جمهوری قبل را که جلو چاپ کتابی که بارها تجدید چاپ شده بود گرفت، در تیراژ پایین کتاب موثر بوده است. این کارها باعث بدبینی عموم و عدم اعتماد آنها شده است بسیاری از مردم از دستفروشان کنار خیابان کتاب میخرند به این علت که فکر میکنند ناشر کتاب سانسور شده را چاپ میکند. ارشاد هم از ناشر کتاب خریداری نمیکند. امروز نامهای به ما فرستاده شد که کتاب «هنر فن نمایشنامهنویسی» را با 50 درصد تخفیف به وزارت ارشاد بفروشیم! زمانی که آقای مختارپور به وزارت ارشاد آمد یک کتاب از ناشران خریداری نشد درحالیکه در گذشته تعدادی از هر کتاب چاپ شده از ناشر خریداری میشد.
بسیاری معتقدند برگزاری نمایشگاههای استانی ویترین کتاب را از بین برده است. نظر شما در این زمینه چیست؟
ما نمایشگاه کتاب نداریم بلکه فروشگاه کتاب داریم. نمایشگاه کتاب در کشورهایی مانند آلمان برگزار میشود. من در اصفهان به کتابفروشی رفتم که به گفته فروشنده آنجا روزی 10 هزار تومان کتاب در آنجا فروخته نمیشود و اگر لوازمالتحریر یا کاغذ کادو در کتابفروشیها نباشد، هیچ فروشی صورت نمیگیرد. مردم به دلیل مشکلات اقتصادی کتاب خریداری نمیکنند و آفت کتابهای زیرزمینی هم به کتابهای ما دامن زده است.
28 دوره از برگزاری نمایشگاه کتاب میگذرد اما در این مدت زمان همواره بر یک مدار بدون هیچ تجدید نظری چرخیده و تبدیل به بازار مکارهای شده که به اسم کتاب همه کار در آنجا انجام میشود. آیا این مساله در از بین بردن کتاب موثر نیست؟
بله این مساله تاثیرگذار است بهویژه در شهرستانها.
آینده کتاب را چکونه میبینید؟
من همواره به آینده خوشبین هستم.
از چاپ چه کتابی در طول سالها پشیمان شدهاید؟
کتاب «تسخیرشدگان» را که متعلق به انتشارات آسیا بود به ناحق چاپ کردم و از این کار هم پشیمانم اما کتابهایی را از بسیاری ناشران بزرگ چاپ کردهام و از این کار هم احساس پشیمانی نمیکنم.
نظر شما درباره نشر دولتی چیست؟
تاسفانگیز است زیرا همیشه به ما لطمه وارد کردهاند. نشر دولتی ناشر نیست زیرا با تغییر مدیر کتابی چاپ نمیشود و با ورود مدیر جدید کتاب دیگری به چاپ میرسد و از نمونههای این نشر میتوان به سروش و بنیاد علمی فرهنگی اشاره کرد.
به عنوان سوال آخر درباره کتابهای کمک درسی چه نظری دارید؟
من در دوران دبیرستان از این گروه کتابها استفاده نکردم و به آن هم اعتقادی ندارم زیرا این آثار را کتابسازی میدانم. ناشران کتابهای کمک درسی ما را ناشر نمیدانند اما به نظر من آنها خودشان ناشر نیستند.
نظر شما