گفتوگو با دکتر کریم مجتهدی به بهانه سومین انتشار «فلسفه در آلمان: از لوتر تا نیچه»
علاقهای به شوپنهاور و فروید ندارم/ آلودگی محیط زیست ناشی از آلودگی فرهنگ است
دکتر کریم مجتهدی در این گفتوگو که به بهانه سومین چاپ کتاب «فلسفه در آلمان: از لوتر تا نیچه» انجام شده است، سخنی دارد درباره مباحث این کتاب و بیان علت بازنشر آن و طرح برخی مباحث دیگر درباره فلسفه آلمانی و انگیزهها و اندیشههایش درباره فلسفه در زندگی امروز ما.
ـ به نظر شما کتاب «فلسفه در آلمان: از لوتر تا نیچه» چه ویژگی داشته که به چاپ سوم رسیده است.
نکتهای که در ابتدا باید بگویم این است که این کتاب، صرفاً فلسفی نیست و شاید علت این که فروش خوبی داشته و شهرت پیدا کرده است، این باشد که جنبه میانرشتهای دارد؛ یعنی میتواند علاوه بر جنبههای فلسفیاش، مورد علاقه مورخان و کسانی که به ادبیات آلمانی و اشعار آلمانی علاقهمند هستند نیز قرار بگیرد. در هر صورت این کتاب در درجه اول به تحلیل افکار فلاسفه بزرگ آلمان اختصاص دارد و سعی شده است در عین عمیق بودن مطالب، قابل فهم باشد. بالاخره من سالها معلم فلسفه بودهام و در نتیجه زبانی آسان برای بیان مطالب پیدا کردهام که همین امر هم در این کتاب نمود داشته و در توجه به آن اثرگذار بوده است.
همچنین من طی 45 تا 50 سال تدریس در دانشگاه تهران و این اواخر در دانشگاه شریف، شاید اگر اشتباه نکنم نزدیک به 40 هزار دانشجو یا بیشتر را دیدهام. افرادی چهره مرا در تلویزیون دیدهاند یا مصاحبهها و مطالبی از من در روزنامهها و مجلات خواندهاند. اینها همه در اقبال به این کار تأثیر داشته است. البته اگر بخواهیم این موارد را در نظر بگیریم و چاپ و نشر این کتاب را با چاپ و نشر کتاب در کشورهای خارجی مقایسه کنیم ــ که گاه به بیش از صدها هزار جلد برای یک کتاب میرسد ــ شاید بتوان گفت که چندان اتفاق خاصی نیفتاده است. اما در هر صورت در موقعیتی که یک کتاب فلسفی نمیتواند بیش از 10 هزار جلد در ایران فروش داشته باشد، وقتی که یک کتاب فلسفه جدی دو ـ سه بار چاپ میشود، شاید حاکی از این است که چیزی برای عرضه کردن دارد.
هدف شما از نگارش این کتاب چه بوده و چه خلأیی را احساس کردید که این کتاب را نوشتید؟
کتابهایی درباره بعضی مباحثی که من در «فلسفه در آلمان» داشتهام وجود دارد اما من فقط یک خلأ میدیدم و آن خلأ عمق بود. مباحث سطحی زیاد است که فهرستوار به مطالب پرداختهاند، اما آن چه وظیفه من است، این نیست که خلأ صوری را پر کنم. من این کتاب را برای پر کردن خلأیی که در عمق مطالب هست، نوشتم. هر کسی در ایران اسم لوتر را شنیده است اما گزارشهای درست کجاست تا افراد را آگاه کند؟ من اصلاً طرفدار لوتر نیستم اما موضوعی که لوتر محور آن است موضوعی است که 200 سال مردم آلمان را درگیر خود کرده و جنگهایی داخلی را موجب شده است. ما در ایران باید این را بدانیم. در هر صورت این کتاب برای رد یا قبول یک نگاه یا رویکرد یا سنت فلسفی خاص یا حتی فلسفه یک فیلسوف خاص نیست. اساساً هیچ کتابی را نباید برای رد یا قبول خواند بلکه کتاب باید مایه عمق پیدا کردن و تغذیه فکر باشد. من برای پر کردن چنین خلأیی کتاب «فلسفه در آلمان» را نوشتم. صادقانه بگویم؛ فکر میکنم همین روحیه هم با توجه به موقعیت و امکانات محدودی که داشتهام در توجه به این کار تأثیر داشته است.
شما اشاره کردید به نیاز ما به آگاهی از تاریخ اندیشهها. میخواهم بپرسم که آیا پرداختن به فلسفه آلمانی ناشی از اهمیتی است که این موضوع برای خود شما داشته است؟ یعنی آیا «فلسفه در آلمان» دلالت و اهمیت خاصی در نظر شما دارد؟ این دلالت و اهمیت چیست؟
«فلسفه در آلمان» در واقع خیلی خاص است چرا که با نوعی تأخیر پیدا شده است. در قرن 16 و اوایل قرن 17 در انگلستان و فرانسه و برخی نقاط دیگر اروپا فلسفه فرانسیس بیکن و دکارت مطرح بوده است، اما در آلمان به دلیل جنگهایی که در قرن 17 در آنجا جریان داشته و وضعیت نهچندان مناسبی که بر دانشگاهها و مراکز علمی و حتی زندگی روزمره افراد، حاکم بوده، امکان رشد فکر فلسفی چندان وجود نداشته است. اما در اواخر همین قرن لایبنیتس ظهور میکند و به نوعی فلسفه آلمانی با او آغاز میشود. به عبارتی فلسفه آلمانی با نوعی تأخیر نسبت به کشورهای دیگر اروپایی آغاز شد اما شکوفایی فوق العادهای در نیمه دوم قرن 18 و نیمه اول قرن 19 پیدا کرد. در حقیقت فلسفهها و فیلسوفهای آلمانی وارث فلسفههای انگلیسی و فرانسوی هستند، ولی عملاً به عمق بیشتری از آنها رسیدهاند؛ یعنی فکر اروپایی در این فلسفهها عمق و درخشش پیدا کرده است. این مساله را در مقایسه فلسفه کانت، فیخته و هگل با فلسفه بیکن و دکارت میتوان دید. فیلسوفان آلمانی چندبعدی میاندیشند و برای مثال فقط خود را به مسلک عقلی یا مسلک تجربی محدود نمیکنند، بلکه مباحث را عمیقتر مطرح میکنند.
به نظر شما چرا در آلمان چنین اتفاقی افتاد و فلسفه آلمانی واجد چنین ویژگی شد که شما تحت عنوان عمق و چند بعدی بودن اندیشه از آن یاد میکنید؟
به نظر میرسد که این امر تحت تأثیر تاریخ آلمان باشد. من در کتاب «فلسفه در آلمان» به این تاریخ اشاره کردهام و بهویژه بحثی را هم به نهضت اصلاحطلبی لوتر اختصاص دادهام. جریانات این نهضت، بحرانی بوده است که آلمانیها در آن قرار داشتهاند. آنها بحرانهای اجتماعی سختی را پشت سر گذاشتهاند و به همین خاطر به مسائل مختلف در اندیشه آلمانی توجه میشود. برای مثال، فلسفه لایبنیتس را شاید بتوان گفت تلاشی است برای مقابله با همین بحرانها از طریق ایجاد و طرح یک هماهنگی. فلسفه لایبنیتس یک جور فلسفه هماهنگی است و بعد از او هم فیلسوفان دیگر به سبک خود این کار را کردهاند. حتی اقدامات فردریک دوم هم ــ که یکی از امرای اصلی پروس است و بحثی در کتاب به او اختصاص یافته ــ در همین راستا و در همین قالب قابل توضیح است. او به طور مشخص برای پیشرفت آلمان تلاش کرده و سعی کرده است که تمام متصرفاتی را که آلمان از دست داده بود دوباره به دست بیاورد و متحد کند. به تعبیری اقدامات این فرد مقدمه آن چیزی است که در قرن نوزدهم اتحاد آلمانیها را ایجاد میکند و یک وحدت مرکزی به کشور آلمان میبخشد.
میخواستم بپرسم که فلسفه در آلمان و کتاب شما چه نسبتی با ما ایرانیها در دوره حاضر دارد؟ البته این مطلب که آلمانیها با بحرانهایی که پشت سر گذاشته و تلاشی که در عمل و نظر برای پشت سر گذاشتن این بحرانها داشتهاند، به فلسفهای ممتاز و عمیق دست یافتهاند، تا حدی گویای وجه این نسبت میتواند باشد، اما میخواستم این مطلب را به طور مشخص بیان بفرمایید.
هر کسی در این رابطه میتواند فکر و موضعی داشته باشد، اما به عقیده من نمیتوان هیچ شکی در نقش و سهم پیشرفت فلسفی در ارتقای فرهنگ و جامعه آلمانی داشت. من نمیدانم که ما در ایران تا چه حد چنین سهمی برای فلسفه قائلیم، اما شخصاً این باور را دارم که تفکر و فلسفه، عمق و چکیده فرهنگ است. علم، صنعت، هنر و ... هم در فرهنگ اثرگذارند اما آنجا که این فرهنگ عمق پیدا میکند در تفکر انسان است. من اعتقاد دارم که فلسفه اصلاح ایجاد میکند، پیشرفت ایجاد میکند، ما را از سطحیاندیشی رها میسازد و به نگاهها عمق میدهد. فلسفه حتی میتواند برنامهریزیهای ما را متحول کند. برای مثال یکی از مسائلی که مدتی است و به خصوص این روزها خیلی راجع به آن در کشور ما صحبت میشود مسئله آلودگی محیط زیست است که تمام زندگی ما را تحت تأثیر قرار داده است. خب من به شما میگویم که این آلودگی محیط زیست علتش نوعی آلودگی فرهنگ هم هست. فلسفه در این مورد و مسائلی از این دست میتواند آگاهی عمیقی ایجاد کند.
کسی ممکن است بگوید من اهمیتی به فلسفه نمیدهم. خب این نظر اوست، اما من قائلم که خیلی مهم است. من تاریخ خواندهام و و تاریخ به من نشان میدهد فلسفه در همه این مسائل حضوری بنیادی میتواند داشته باشد و خیلی باید به آن توجه بشود.
من در جایی درباره تجدید حیات فرهنگی ایتالیا سخنرانی داشتم. بعد از سخنرانیام جوانی به من گفت من حرفهای شما را شنیدم اما کجا میتوانم درباره پیکا دولا و میران دولا صحبت کنم. در واقع او تصور میکرد که باید برای آن چه از من شنیده است، مصرف محاورهای پیدا کند و با استفاده از اینها جایی اظهار علم و اظهار نظری داشته باشد. آن چه در مقابل چنین تصوراتی میتوانم بگویم این است که شما با خواندن یک کتاب فلسفی، با خواندن دکارت و کانت عمق پیدا میکنید و ذهن شما قوی میشود. این مثل این است که شما برای جبران ضعف فیزیکیتان ویتامین بخورید یا ورزش کنید. فلسفه هم این است و نه رد و قبول. فلسفه کانت با رد فیزیک نیوتن زیر سؤال رفته است. در این صورت اگر کسی کتابی درباره فلسفه کانت نوشت لزوماً به معنای دعوت شما به قبول فلسفه کانت نیست. آن چه در اینجا مطرح است این است که تعلیم دادن کانت و نشان دادن فراز و نشیب فکر کانت، اندیشه جوان را رشد میدهد و ذهنیت عمیقی برایش ایجاد میکند که ممکن است حالا علاقهمند به مطالعه و بررسی بیشتر افکار کانت هم بشود. این هم هیچ عیبی ندارد و اصل این است که ما جلوی حالت رکود را بگیریم.
در هر صورت وجه نگارش کتاب «فلسفه در آلمان» یکی نبود کتابی جامع در این باره بود، یکی هم جبران کمبود عمق مطالب در این موضوع و یک انگیزه بنیادی هم این بود که با این کتاب جوانان را تشویق و تحریک به مطالعه کنم. جوان ما باید انگیزه پیدا کند و از مطالعه و از شناختن نترسد. ما نباید از ناشناخته بترسیم.
قطعاً افراد زیادی هنوز با این کتاب شما آشنا نشدهاند و از همین رو بد نیست که اشارهای هم به مطالب کتاب داشته باشیم. کتاب «فلسفه در آلمان» آغازی تاریخی دارد و شما ابتدا در یک مقدمه به آلمان در عصر جدید و بعد از آن هم به نهضت لوتری پرداختهاید و از این طریق وارد مباحث بعدی شدهاید.
بله. در توضیح باید عرض کنم که مقدمه 60 صفحهای این کتاب اهمیت زیادی دارد و در آنجا از نسبت وضعیت اقتصادی ـ اجتماعی و اعتقادات مردم آلمان سخن گفته شده است. این مقدمه بیشتر جنبه تاریخی دارد و به دوره تجدید حیات فرهنگی در غرب یعنی اواخر قرن 15 و اوایل قرن 16 اختصاص یافته است. در واقع این بحث با بحث بعدی ــ یعنی بحث در باب لوتر و نهضت لوتری ــ پیوند میخورد و مجموعاً 100 صفحه از کتاب را به خود اختصاص میدهد. این مباحث به نوعی گزارشی از تاریخ و سیاست اروپا و آلمان در آن دوره است که با جنگ همراه بوده است. این مباحث که میتواند از لحاظ مطالعات تاریخی مورد استفاده غیر اهالی فلسفه نیز قرار بگیرد نشاندهنده این است که چگونه اروپای امروزی از دل درگیریها و توافقات کشورهای آلمان، فرانسه، ایتالیا و اسپانیا در طی جنگهایی 30 ساله شکل میگیرد. در این رابطه نهضت لوتری ــ که آلمان جدید هم به یک معنا از دل آن پدید میآید و بدون توجه به آن نمیتوان تاریخ آلمان را فهمید ــ مطرح میشود.
در ادامه و در فصلهای بعدی کتاب به آلمان و فرهنگ آلمان در قرن هفدهم پرداختهاید و از فلسفه لایبنیتس سخن گفتهاید. همچنین در این دوره توجه ویژهای به استبداد منور فردریک دوم داشتهاید و به فلسفه ولف هم پرداختهاید. لطفاً اشارهای به مباحث این فصلها داشته باشید. همچنین بفرمایید که چه چیزی در مورد فردریک دوم ــ به عنوان یکی از حاکمان آلمان ــ اهمیت فلسفی داشته که آن را در کتاب فلسفی خود وارد کردهاید.
بله. در مورد این فصلها باید بگویم که من پس از تحلیل فرهنگ آلمانی از اواسط قرن 17، به عنوان اولین چهره معروف فلسفی و به یک معنا پدر فلسفه آلمان، از لایبنیتس سخن گفتهام. تأثیری که لایبنیتس در تفکر آلمان و از این طریق در کل اروپا گذاشته، تأثیر بسیار بسیار عجیبی است. شما وقتی که با لایبنیتس تاریخ فلسفه را بررسی میکنید در عین حال دارید تاریخ علوم جدید شامل ریاضیات، مکانیک و زمینشناسی را هم بررسی میکنید. همچنین باید توجه داشت که لایبنیتس فیلسوفی بوده که به سیاست هم پرداخته و سیاستمدار هم بوده است. این مباحث بهخوبی در کتاب تحلیل شده است.
این نکته را هم توجه کنید که افکار لایبنیتس موجب شده است که در آلمان قرن 18 شخصی مثل فردریک دوم ــ که پیشتر به آن اشاره کردم و یکی از امرای معروف آلمان در این قرن است ــ ظهور کرده است. فردریک دوم شهرتش بر این است که با وجود عقبماندگی اجتماعی، سیاسی، صنعتی و مالی آلمان یک برنامهریزی خیلی خیلی دقیق کرده است برای این که سطح زندگی مردم آلمان را بالا بکشد و قدرت فرهنگی و نظامی آلمان را افزایش بدهد. در واقع اگر آلمان جدید از لحاظ فلسفی نتیجه کار لایبنیتس است از لحاظ نظامی و فرهنگی و قدرت لشکری نتیجه اصلاحات فردریک دوم است. این مطلبی است که خیلی اهمیت دارد؛ چون این اصلاحات بوده که آلمان را ــ که نسبت به فرانسه و انگلیس و همچنین ایتالیا و اسپانیا یک کشور عقب مانده بوده ــ بالا آورده است. اصطلاحی که در مورد فردریک دوم مطرح شده اصطلاح «استبداد منوّر» است که دلالت بر این دارد که هر چند این فرد مستبد بوده اما با تکیه بر زور و قدرت، روحیه تجدد و روحیه بازسازی را در آلمان ایجاد کرده است. نکته قابل توجه در این مورد این است که برنامههای دقیق فردریک دوم با پشتیبانی دانشگاهها عملی شد. او شاید بزرگترین امیر اروپایی است که دانشگاهها را ارج نهاد و به آنها رو آورد و آنها را قدرتمند کرد. فردریک با این که جنگوست و تمام مدت در جبهه و با لشکریانش است این فهم را داشته که یک ارتقای واقعی و یک پیشرفت واقعی همهجانبه بدون توجه به فرهنگ، غیرممکن است. با همین نگاه بود که دانشگاهها را در آلمان احیا و قدرتمند کرد و از همه مهمتر این بود که ارزش تفکر را در پیشرفت به خوبی فهمیده و فلسفه را دوباره با یک قدرت فوقالعاده در دانشگاهها رایج ساخت. این در حالی است که در قرنهای 16 و 17 دانشگاههای آلمان اصلاً اعتباری نداشت و مردم برای تحصیل به ایتالیا میرفتهاند. اما روند رشد دانشگاهها در آلمان با اقدامات فردریک دوم به نحوی پیش رفت که در قرن 18 در هر شهر یک دانشگاه معتبر ایجاد شده و استادان سرشناسی در آنها حضور یافتهاند.
ژان کریستین ولف هم فیلسوفی است که از عناصر اصلی تحولات صورتگرفته توسط فردریک دوم به شمار میآید و از جمله افرادی است که استبداد منور را رایج کردند و ایده آنها این بود که به هر ترتیبی که شده است باید پیشرفت کرد. ولف در واقع، فیلسوف سخنگوی فردریک دوم و فیلسوف رسمی او در دانشگاهها و به تعبیری برنامهریز فرهنگی فردریک دوم است. از یک منظر ولف بنیانگذار دانشگاههای آلمان است و به آنها شکل و عمق داده است.
البته افکار فلسفی ولف اهمیت خاصی ندارد و خستهکننده است، اما میتوان او را یک مدیر و مربی خوب توصیف کرد که تأثیرات زیادی داشته است.
گرایشهای فلسفی قرن هجدهم شامل فلسفه کانت، رمانتیسم و اندیشه برخی شعرای آلمان در این دوره مباحث اصلی فصول بعدی است و بعد هم به فیخته، هولدرلین، شلینگ و هگل میرسیم.
بله؛ یکی از مباحث کتاب به کانت اختصاص دارد و فلسفه نقادی او به لحاظ نظری، عملی و هنری تحلیل شده است. البته به دلیل این که من پیش از این چند کتاب راجع به کانت نوشتهام و خوانندگان میتوانند مطالب راجع به کانت را در آن کتابها پیگیری کنند، این بخش چندان طولانی نیست. بعد هم به نهضت رمانتیسم و صحبت از شعرا میرسیم و در اینجا راجع به افکار و مخصوصاً زیباییشناسی کسانی مانند لیسینگ، گوته و شیلر تحلیلهایی انجام شده است.
من با توجه به این که سعی کردهام در این کتاب بیشتر درباره افرادی که کمتر در آثار قبلیام به آنها پرداختهام بنویسم، فصل مفصلی را به فیخته اختصاص دادهام. در این فصل در حدود 100 صفحه ــ بهاصطلاح ــ سنگ تمام گذاشتهام. این فصل حاوی مطالبی است که کاملاً تازگی دارد.
در ادامه مبحث جالب توجهی آمده است که شاید یک علت اقبال به کتاب هم بوده است و آن فصلی است با عنوان «هولدرلین: شاعری در میان فلاسفه». هولدرلین شاعر نهضت رمانتیک است اما هم شاگرد فیخته بوده و هم دوست و همکلاس هگل و شلینگ. هولدرلین، اشعار، رمانها و مباحثی دارد که موضوع آنها فلسفه و فیلسوفان و یا دارای جنبههای فلسفی است. من فکر میکنم که یکی از علتهای شهرت این کتاب هم همین فصل باشد و میبینم که جوانان زیادی به این بحث علاقهمندند. حتی شاید اگر این بحث مستقل چاپ میشد بیشتر مورد توجه قرار میگرفت. در ادامه هم با توجه به این که پیش از این مطالب و کتابهایی درباره شلینگ و هگل داشتهام به طور مختصر به آنها پرداختهام.
شما در ادامه در فصلی مختصر به شوپنهاور و نیچه پرداختهاید. لطفاً اشارهای به تلقیتان از فلسفه این دو فیلسوف داشته باشید.
من شخصا شوپنهاور را خیلی دوست ندارم؛ در واقع بدبینی او را دوست ندارم. من دلم میخواهد که فلسفه به جوانان کمک کند تا فعال باشند، خوشبین باشند و به قدرت فکری و یدی خودشان امیدوار باشند. من مطالبی را که احتمالا میتواند ایجاد یأس کند دوست ندارم، ولی شوپنهاور را از لحاظ تاریخ فلسفه مهم میدانم. شوپنهاور در ادبیات آلمانی قرن 19 و 20 اثر زیادی گذاشته است. بسیاری از رماننویسان بزرگ آلمانی پیرو شوپنهاور بودهاند و شک نباید داشت که بسیاری از تحلیلهایی که در امروزه در روانشناسی مطرح است مبتنی بر فلسفه شوپنهاور است.
یکی از افرادی که من خیلی به او هم علاقهای ندارم و از شوپنهاور بسیار استفاده کرده و تأثیر پذیرفته، فروید است. فروید از نظر فلسفی پیرو شوپنهاور است و روانکاوی خود را بر اساس گفتههای شوپنهاور تنظیم کرده است. البته روانکاوی فروید جنبههای تجربی هم دارد که در جای خودش اهمیت دارد اما بالاخره نظریات شوپنهاور در آن تأثیر زیادی داشته است.
نیچه هم به یک معنا در دوره جوانیاش پیرو شوپنهاور بوده اما البته خیلی زود از او برگشته است. گزارشی که در کتاب راجع به نیچه داده شده است نسبتاً اندک است و دلیل آن هم این است که به عقیده من نبوغ نیچه وقتی برای شما آشکار میشود که متن او را به آلمانی میخوانید. متون نیچه واقعا مسحورکننده است و فیلسوفی است که شما با خواندن مطالب او خیلی فکر نمیکنید بلکه تحت تأثیر قرار میگیرید. به نظر من راجع به نیچه میشود به فارسی کتاب نوشت اما ارزش اصلی آن را با رجوع به یک کتاب فارسی نمیتوان فهمید؛ همچنان که تأثیر اشعار مولانا یا حافظ بر یک فارسیزبان که اشعار آنها را میخواند و درمییابد با کسی که ترجمه آن را میخواند یا مطلبی درباره زبانهای دیگر میخواند قابل مقایسه نیست. به همین شکل تسلطی هم که نیچه بر خواننده خود و از طریق زبانش مییابد، شگفتانگیز است.
شما در انتهای کتاب هم مباحثی با عناوین ریشههای عرفان و فلسفه در آلمان و اسپینوزا و فلسفههای اصالت معنا در آلمان دارید.
آن بخشی که درباره ریشههای عرفان و فلسفه در آلمان نوشتهام خیلی مهم است. ما در آلمان عرفا و اصلاحطلبانی دینی را داریم که هم فیلسوفند و هم عارفند و هم در عین حال پیرو هیچ فیلسوف خاصی نیستند. آنها به روش خودشان و در حقیقت به طریق کشف روحی، مطالبی را دریافتهاند و به تعبیری کشف المحجوب کردهاند. این اشخاص تا حدودی به عرفای ما شباهت دارند و من اینجا البته اشارهای تاریخی به آنها داشتهام و گزارشی در مورد آنها دادهام، و نه این که بتوانم واقعاً به صورت دقیق آنها را تحلیل کنم. هدف من این بوده که حداقل اسم آنها در ایران به گوش خورده شود و شناخته شوند تا اگر کسی ذوقی داشت مطالعات مقایسهای در مورد آنها و عرفای ما داشته باشد.
آخرین بحث هم به تأثیری که اسپینوزا در آلمان و بر لایبنیتس، کانت، فیخته، شلینگ و هگل داشته، اختصاص دارد. این بخش هم بخش خیلی خیلی مهمی است که فکر نمیکنم در ایران با این جزئیات و با این ترتیب درباره آن صحبت شده باشد.
به عنوان پایانبخش گفتوگو اگر توقعی از اهل فلسفه یا از اهل کتاب دارید بفرمایید.
من توقعم این است که وقتی که کتاب فلسفی یا راجع به یک فیلسوف یا ترجمهای از یک فیلسوف میخوانند ــ که متأسفانه ترجمههای ما خواندنی نیست ــ الزاماً نخواهند که با آن موافق یا مخالف باشند. ما میخوانیم برای این که ذهن خود را غنی کنیم. این را از من بشنوید که فلسفه در درجه اول یک جنبه آموزشی دارد. شاید به نظر افراطی بیاید اما من باور دارم که هیچ رشتهای مثل فلسفه جنبه آموزشی و تأثیرات آموزشی ندارد. این که میگویند فایده فلسفه چیست، در پاسخ باید گفت که فایده فلسفه آموزش است. کسی که فلسفه میخواند افق ذهنیاش وسعت پیدا میکند و دنیا برایش وسیع میشود.
شما وقتی همین کتاب «فلسفه در آلمان» را میخوانید دیگر گوشه ایران نیستید و به خاطر این که تاحدی وضع جغرافیایی، تاریخی، اقتصادی، سیاسی و فکری جامعه غرب را هم میبینید، یک وسعت ذهن برای شما پدید میآید و دیگر فکرتان محدود نیست. همین آموزش است و باید آن را ارج بنهیم.
درباره آموزش هم باید بر این نکته تأکید کنم که ما باید بیشتر به خواندن و کتاب و کلاس توجه کنیم. این چیزی است که شاید در سطح جامعه کمرنگ شده است. شاید به این دلیل که همه خود را دانا میپندارند. خیلیها هم در این زمینه دست به فریبکاری میزنند و خود را دانشمند و اندیشمند جا میزنند، اما اینها خیلی زود شناخته میشوند.
همچنین از اهل کتاب و قلم میخواهم که زبان فارسی را پاس بدارند. ما زبان خوبی داریم اما نمیدانم که تعصب ملی ما کجا رفته است که خود را بهراحتی در اسارت کلمات فرنگی و انگلیسی میگذاریم. این خیلی بد است و باید جلوی این قضیه هم بایستیم.
نظر شما