در صفحههای 294 تا 297 «پایی که جا ماند» میخوانیم: « دوشنبه 24 مرداد 1367 ـ بغداد ـ بیمارستان الرشید: «دومین روز ماه محرم بود. دکتر عزیز ناصر به اتفاق فرد میانسالی لباس شخصی که تا حالا او را ندیده بودم، وارد آسایشگاه شد. عراقی لباس شخصی کت و شلوار شیک اتو کشیدهای پوشیده بود. دکتر از من، قاسم فقیه و احمد شریفی که کم سن و سالترین افراد آسایشگاه بودیم، خواست جواب سؤالات دانشجوی دکترای عراقی را بدهیم. گویا میخواست تِز دکترایش را بنویسد. فکر میکنم موضوعش جنگ و اسرای کم سن و سال ایرانی بود.
او گفت: چون ارتش به تنهایی نمیتوانست از مرزهای ایران دفاع کند، به همین خاطر، رژیم ایران افراد کم سن و سال را از مدرسهها به زور به جبهه کشانده!
سؤالات مختلفی پرسید و ذهنیات خاصی داشت. میخواست بداند چگونه نیروهای مردمی که در عراق تعبیر جبیشالشعبی را برای آنها به کار میبردند، توانست قویتر از یک ارتش رسمی عمل کند. هرچه بود وزارت دفاع و استخباراتیها به او اجازه داده بودند، با اسرای کمسن و سال مصاحبه کند و پایاننامهاش را تمام کند. از صحبتهایمان یادداشت برمیداشت. نمیدانم در نوشتههایش چقدر انصاف را رعایت کرد. از انگیزههایمان، فرمانبری بیچون و چرای بسیجیان از امام خمینی و ... سؤال میپرسید. قاسم فقیه با همان زبان ساده و لهجهی دوست داشتنیاش بهش گفت: من انگیزه منگیزه حالیم نیست، اومدیم از وطنمون دفاع کنیم!
وقتی حقیقت دلمان را برایش گفتیم، برایش تعجبآور بود. به من گفت: این سؤال من اصلاً به این پایاننامه ارتباط نداره، بهم بگو ببینم شما که تو این سن کم یه پاتو از دست دادی و این جا اسیر ما هستی ناراحت نیستی؟
ـ چرا باید ناراحت باشم!
ـ درکش برای من سخته!
ـ ما که خودمون با پای خودمون اومدیم جبهه، فکر این روزا رو هم کرده بودیم!
دانشجوی دکترا رفت. اما احساس کردم با خودش درگیر بود؛ مجروحین کم سن و سال را که با روحیهی عالی میدید تعجب میکرد.
شب قبل برای بچهها نوحهی، هنوز از کربلایت/ به گوش آید صدایت/ حسین جانها فدایت را خوانده بودم. این نوحه را حاجصادق آهنگران در جمع رزمندگان خوانده بود.
عبدالجبار مرا بیرون برد و سیلی محکمی خواباند توی گوشم. تهدیدم کرد اگر تکرار شود، بدجوری اذیتم خواهد کرد. تصمیم داشتم شبهای بعد هم نوحه بخوانم. محرم بود و خط نشان کشیدن عبدالجبار برایم مهم نبود.
از توفیق احمد شنیده بودم شیعیان در ماه محرم برای عزاداری محدودیت دارند. نمیتوانستم ایام محرم برای بچهها نوحه نخوانم. شب قبل عبدالجبار پشت پنجره حاضر شد و بعد از این که چند بار سرم را به میلههای آهنی پنجره کوبید، با بچهها بحث کرد. در مورد عاشورا، امام حسین (ع) و ما ایرانیها.
عبدالجبار گفت: امام حسین عرب است و از ماست، به شما ایرانیها چه ربطی داره؟
از او دل پری داشتم. سعی کردم جوری حرف بزنم، کتکم نزند، لذا گفتم: امام حسین (ع) مال همه است!
باقر درخشان گفت: میگن ما علاقهمون به آقا امام حسین رو چه کار کنیم؟!
هادی گنجی به عبدالجبار گفت: من بچهی ایلامم. تابلویی هست که تو مرز خسرویه، نشانگر علاقهی ما به آقاست؛ روی اون تابلو نوشته، کربلا 505 کیلومتر.
سهشنبه 25 مرداد 1367 ـ بغداد ـ بیمارستان الرشید
روز سوم ماه محرم بود. برای بچهها نوحه خواندم. میدانستم عبدالجبار عصبانی میشود.
کوچک که بودم، ده شب ماه محرم را در مسجد امام سجاد (ع) محلهمان نوحه میخواندم. بعدها که به جبهه آمدم، هر ده شب محرم
سال 1365 را در مناطق جنگی جنوب و سال 1366 را در کردستان مداح بچههای تخریب بودم.
وقتی این شعر حاج صادق را خواندم. بچهها به یاد روزهای جنگ اشکشان درآمد. هنوز از کربلایت/ به گوش آید صدایت/ حسین جانها فدایت.
آن روزها با مناسبت و بدون مناسبت برای بچهها شعرهای حاج صادق را میخواندم. قبل از این که عازم جبهه شوم، بیشتر شعرهایش حفظم بود. معمولاً قبل از هر عملیاتی برای بچهها میخواندم. با وجود کلکسیون نوارهایی که برادر شهیدم از حاج صادق جمع کرده بود، کمتر شعری بود که حفظ نباشد.»
صدام در محرم سال 1369 کویت را استان نوزدهم عراق معرفی کرد. در روایت یاحسنی از این واقعه در صفحه 612 کتاب «پایی که جا ماند» میخوانیم: «پنجشنبه 11 مرداد 1369 ـ تکریت ـ کمپ ملحق: امروز عاشوراست. صدای هلهله و شادی عراقیها بلند شد. نمیدانم چه خبر بود. دلم میخواست بدانم چرا عراقیها در روز عاشورا این همه خوشحالند، از خوشحالی عراقیها استفاده کردیم و برنامهی سینهزنی روز عاشورا را در بازداشتگاه اجرا کردیم. با این که تهدیدم کرده بودند نوحه نخوانم، اهمیتی ندادم. عراقیها از بس خوشحال بودند کاری به کارمان نداشتند. حدس میزدم باید اتفاق مهمی افتاده باشد که برای عراقیها عزاداری عاشورا اهمیتی نداشت.
سراغ سامی رفتم ببینم چه خبر است. سامی گفت: امروز ارتش عراق، کویت را اشغال کرد!
خبر عجیبی بود. باورش سخت بود. خبر که پیچید همه تعجبزده شدیم. برایمان سؤال بود که چرا کویت؟ چرا در روز عاشورا. کویت در خوشخدمتی برای عراق کم نگذاشته بود؛ این دیگر چه بلایی بود که به روزش میآمد. ظاهراً این حق امیر کویت نبود. خدمات امیر کویت به صدام در جنگ هشتساله ارزش این را داشت که صدام کاری به کویت نداشته باشد. بچهها گفتند، صدام چهکار به این مینی کشور داشت! به قول رامین حضرتزاد با یک مینی کاتیوشا هم میشد این مینی کشور رو تصرف کرد.
غروب صدام در تلویزیون ظاهر شد و برای مردم عراق سخنرانی کرد. صدام گفت: ارتش عراق با یک یورش دوساعته کویت را اشغال کرد. این جملهی صدام در تیتر اول روزنامهی القادسیه در ذهنم نقش بسته است. کویت جزء من العراق فی عهد العثمانی... کویت در عهد عثمانی جزئی از عراق بوده و باید به عراق ملحق میشد...» (ص 612)
نظر شما