پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴ - ۰۹:۰۰
ماجرای اسارت یک سرباز از سوی کومله در «عبور از برهان»

رمان «عبور از برهان» نوشته رضا صادقی به ماجرای اسارت یک سرباز از سوی گروه کومله می‌پردازد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) رمان «عبور از برهان» نوشته رضا صادقی به موضوع اسارت تا رهایی شخصیتی به نام «حمید» می‌پردازد.
 
حمید رزمنده بسیجی است که برای حضور در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، می‌خواهد به جبهه‌های جنگ در جنوب کشور برود اما طبق دستور او را برای برقراری امنیت، به روستای «برهان» در شهر بوکان می‌فرستند. حمید در حین خدمت، ضمن آشنایی با پیچیدگی‌ها و مشکلات خدمت رزمندگان در کردستان به نسبت جبهه‌های جنگ با عراق، با حوادث و وقایع گوناگونی مواجه می‌شود که به گفته‌های دوستانش، هرگز در جبهه‌های جنگ با عراق، اتفاق نمی‌افتد.

او در یکی از حمله‌‌های گروه «کومله» به پایگاه‌شان به اسارت در می‌آید و توسط شورشیان به مراکز استقرار آنان در عراق منتقل و زندانی می‌شود. وی در دوران اسارت همراه دیگر زندانیان رنج زیادی می‌کشد و به دختری از اعضای کومله به نام «گلاره» علاقه‌مند می‌شود و داستان به این ترتیب ادامه می‌یابد.

کمین، تامین جاده، نماز جمعه، انفجار مین، تشکیلات روستایی، عروسی، حمله به پایگاه، عبور از مرز، بازجویی، زندان، گلاره، رقابت، ارتش آزادی‌بخش و برهان عنوان فصل‌های رمان «عبور از برهان» را تشکیل می‌‌دهد.

در صفحه 178 کتاب می‌خوانیم: «صبح دومین روزی که در زندان بودم، بعد از صبحانه همراه بقیه برای بیگاری از اردوگاه کومله بیرون رفتم. با اطلاعاتی که از زندانیان قدیمی‌تر گرفتم مشخص شد این اردوگاه و زندان درون آن، در نزدیکی روستای مالومه عراق و در بیست کیلومتری مرز سردشت قرار دارد. در شمال غربی این اردوگاه، در دره‌ای باریک در کنار روستای یاغ‌سمر، دفتر سیاسی حزب اتحادیه میهنی کردستان عراق و دبیرکل آن، جلال طالبانی واقع شده است. در شمال این اردوگاه و در پشت یک ارتفاع بلند اردوگاه حزب دمکرات کردستان ایران و دبیر کل آن، دکتر عبدالرحمن قاسملو در کنار روستای گورده، قرار دارد.

چهار نفر نگهبان مسلح همراه ما بودند. پس از نیم ساعت پیاده‌روی به تپه‌ای سنگی رسیدیم که دست طبیعت سنگ‌های آن را ورقه ورقه کرده بود. براساس توضیحاتی که اکبرآقا داد، وظیفه ما و بقیه کارگران این بود که اطراف یک ورقه از سنگ‌های این کوه را خالی کنیم و آن را به صورت مکعب مکعب درآوریم و به پایین تپه بیاوریم تا در ساختمان‌سازی از آن استفاده شود. افراد براساس تقسیم اکبرآقا، سه تیم چهارنفره شدند؛ خودش هم برای نظارت بین تیم‌ها رفت و آمد می‌کرد.

چون من نمی‌توانستم با دست چپم کار کنم، قرار شد کارهای خدماتی بچه‌ها را انجام بدهم. مثلاً‌ اگر آب خواستند برایشان ببرم. اگر وسیله‌ای خواستند از بچه‌های یک تیم بگیرم و به تیم دیگر بدهم. بالاخره برای این که بیکار نباشم سرم را به نحوی گرم کردند.

نگهبانان هم هر کدام در یک طرف ما ایستاده بودند، طوری که در چهار جهت ما نگهبان وجود داشت. در حین کار از اصغر کبیری، پاسداری که حدود سال را در زندان کومله گذرانده بود پرسیدم: «نمی‌شود از این جا فرار کرد؟»

جواب داد: «یک موقع که نزد تیم بالایی رفتی، برگرد و پشت سرت را نگاه کن، ببین چه ارتفاعاتی را باید رد کنی تا به مرز برسی.»
ـ می‌گویند فقط بیست کیلومتر راهه.

ـ بله، بیست کیلومتر راهه، اما مسیری که هیچ اطلاعاتی از اون نداریم و اطرافمان هم چند اردوگاه مربوط به گروه‌های مختلف است که یکی از اون‌ها منافقین هستند. ما اگه بتونیم از دست گروه‌های کرد و منافقین هم فرار کنیم، معلوم نیست بتونیم از خط عراقی‌ها عبور کنیم تا به مرز برسیم.

ـ پس با این وضعیت نباید فکر فرار باشیم؟
ـ تا وقتی اطلاعات مسیر رو نداریم، نه.
ـ تا به حال کسی از زندان فرار کرده؟
ـ بله، پارسال دو نفر از بچه‌ها فرار کردند، اما اطلاعی از سرنوشتشون نداریم که موفق شدند به ایران برسند یا خیر.

با نزدیک شدن ظهر، کار تعطیل شد و به طرف زندان برگشتیم. در اطراف اردوگاه و در مسیر فت و برگشتمان، درختچه‌های جنگلی وجود داشت که به زیبای محدوده اردوگاه می‌افزود. به نظرم این‌جا به نسبت بازداشتگاه کوچک سوسنه جای بهتری بود، به خصوص این که ناچار نبودیم روزها از صبح تا شب در یک اتاق تاریک بمانیم. علاوه بر این، حضور در محیط باز و پیاده‌روی و کار، به سلامتی ما کمک می‌کرد تا بدنمان فعالیت کند، هرچند جیره‌ی غذایی طوری نبود که نیاز بدن افراد را تأمین کند، به خاطر همین، بعضی‌ها لاغر و چند نفری هم دچار ضعف شده بودند.

ظهر بعد از خوردن ناهار و استراحتی کوتاه، مجدداً به محل کار اجباری برگشتیم و تا عصر آن‌جا بودیم. آخر کار هم سنگ‌‌هایی را که کنده بودیم در پایین تپه دپو کردیم تا وقتی مقدارشان زیاد شد، با تراکتور یا وانت، به اردوگاه ببریم.

شب موقع خواب، خانم‌ها به قسمت انتهای اتاق رفتند و پرده را پایین انداختند و ما هم در قسمت جلویی اتاق که منتهی به در خروجی بود، خوابیدیم. چون ساعت ده خاموشی بود، بعضی از بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و هِی در جایشان می‌لولیدند. بعضی‌ها هم با بغل دستی‌شان، پچ پچ می‌کردند، اما بعضی زود خوابشان برد و بلافاصله صدای خُرخُرشان درآمد.

در روز سوم متوجه شدم مردها و زن‌هایی که در زندان هستند با هم همفکر نیستند. دو خانم بی‌حجاب، که اسمشان اکرم فلاحی و عایشه رشیدی بود، مارکسیست و هوادار کومله بودند. چون تشکیلات به آن‌ها مشکوک شده بود، که شاید عامل نفوذی ایران باشند، آن‌ها را دستگیر و زندانی کرده بود تا نتیجه‌ی تحقیقاتشان معلوم شود.

در بین مردان هم، انور حاتمی و محمد رسولی و عصمت بریاجی همین وضع را داشتند و با این‌که توسط کومله زندانی شده بودند اما هم‌چنان به کومله وفادار بودند. گاهی بقیه افراد را مسخره و در کارهای جمعی اخلال می‌کردند. شاید هم بعضی از آن‌ها نفوذی کومله در بین زندانیان بودند تا اوضاع را به تشکیلات گزارش کنند. ولی به گفته افراد قدیمی‌تر، دلیل محکمی بر نفوذی‌ بودن آن‌ها در بین زندانیان، وجود نداشت و نمی‌شد با ظن و گمان با آنان بدرفتاری کرد. هرچند بعضی اوقات، آن‌ها سایر زندانیان را اذیت می‌کردند.

سه نفر از اسرای خودمان هم از اصغر کبیری، علی مردوخی و گروهبان سیاوش شریفی بودند، به دلیل طولانی شدن مدت زندانی، انگیزه‌شان را از دست داده بودند و با بقیه کمتر همکاری می‌کردند. ظهر پنج‌شنبه، که از محل کار اجباری به اردوگاه آمدیم، پس از نماز و استراحت به محل کار نرفتیم تا در کلاس درسی که برای ما گذاشته بودند، شرکت کنیم.

اکبرآقا قبل از ساعت چهار همه را به محل کلاس برد. در یک طرف خانم‌ها و در طرف دیگر مردها نشستند تا استاد بیاد. سر ساعت چهار، فردی به نسبت خوش‌تیپ، با لباس تمیز و سبیل‌های پرپشت آمد و به زندانیان درود گفت.»

«عبور از برهان» را انتشارات موسسه نشر و تحقیقات ذکر، با شمارگان دوهزار نسخه، قطع رقعی، 320 صفحه و به بهای 120‌هزار ریال روانه بازار کتاب کرده است.

برای اطلاعات بیشتر می‌توانید به نشانی زیر مراجعه کنید:

                                                                                      

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها