خاطرهنگاری مرگ بسیار غمانگیز است؛ چون پایان ماجرا را از آغاز میدانیم و خواننده با کسی آشنا میشود که بسیار پرتلاش و در عین حال در حال احتضار است. حتی صفحات کتاب نیز از تصور مرگ نویسنده خود میلرزند.
خاطرات اغلب با داستان نویسندهای شروع میشود که بیماری سخت مانند سرطان مهلک دارد، زمان زنده ماندن فرد به مدت محدودی است و در این مدت فرصت تعمق در مورد اتفاقات زندگیاش دارد. بسیاری از نویسندگان نشانههای تراژیک بیماری خود را به خواننده توضیح میدهند. علائم دردناک بیماری، افتادن، آزمایشهای آزاردهنده، و معلق ماندن بین سلامتی و بیماری. «هیچنز» معتقد است زندگی وی با احتضار سپری میشود و بسیاری از نویسندگان به خود فشار میآورند تا شخصیت خود را حفظ کنند و هزل تاریک و سقوط از ترسهای وجودی با حرکت به سمت روند مبتذل مرگ صورت میگیرد. بعضی از آنها به چیزهایی که داشتند و مشاهده کردند فکر میکنند. جالب است «سکز» و «جوت» هر دو از دلتنگی برای ماهی شکمپر سخن میگویند! غذا، این لذت اولیه بشر اهمیت زیادی در این مرحله دارد حتی وقتی مریض توانایی قورت دادن غذا را ندارد.
ترانه خداحافظی گونه دیگر استفاده از موضوع مرگ در نوشتار است و نمونه آن اشعار «جیمز» مخصوصاً «افرای ژاپنی» است که وقتی اولین بار در نیویورکر به چاپ رسید بسیار پرفروش شد. وی در این شعر میگوید:
پاییز بیا که برگها شعله آتش شوند
چه باید بکنم
زندگی کنم و این روز را با چشمانم ببینم
اینجا پایان بازی است
اما برای من زندگی همچنان ادامه دارد.
اما اتفاق عجیبی افتاد. تنها اتفاق عجیبی که برای یک بیمار رو به موت میتواند رخ دهد این است که زنده بماند. جیمز از دنیا نرفت و همچنان مطلب مینویسد و دو بار دیگر نیز از دست مرگ جان سالم به در برده است. در ستون جدید خود در گاردین تحت عنوان «گزارشهای مرگ من» احساس شرمزدگی خود را بیان میکند و میگوید احساس میکند همه مردم را فریب داده است.
نوع دیگر نگارش پایان زندگی حالت نصیحت به خود میگیرد و منبع الهام ادبی محکمی ندارد اما به انسان انگیزه تلاش میدهد مانند «سخنرانی آخر» نوشته «رندی پائوش» که استاد کامپیوتر دانشگاه است. کتاب وی که درباره دستیابی به آرزوهای کودکی انسان است بسیار پرفروش شده است. نمونه دیگر این موضوع «به دنبال روشنایی روز: چطور مرگ من به زندگی تبدیل شد» نوشته «اوژن کلی» که مدیر حسابداری کارخانه KMPG است و صد روز آخر زندگی خود را در حال خودداری از تحقق آرزوی خود به دلیل مسائل اخلاقی است.
آنچه خاطرات پایان زندگی در آن مشترک هستند درک عصاره زندگی و پذیرفتن یا انکار آن است. این نوشتهها فرار از یک موضوع است. علاوه بر آن این نوشتهها نشاندهنده توهم فاخری است؛ اینکه نویسنده اثری خلق میکند چون میداند زندگیاش تداوم ندارد، از طرف دیگر اثری خلق میکند تا موجب تداوم زندگی دیگران شود.
بهترین نمونه این نوع نوشته کتاب «وقتی تنفس تبدیل به هوا میشود» نوشته «پال کالانیتی» است که متخصص مغز و اعصاب بود و در مارس سال گذشته بر اثر سرطان ریه در سی و هفت سالگی جان خود را از دست داد. وی اینگونه خوانندگان را به تعمق در این دوره تیره تشویق کرد: «حقیقت مرگ غیرقابلدرک است اما راه دیگری وجود ندارد. زندگی هم غیرممکن شده است.» وقتی «کالانیتی» سیتی اسکن قفسه سینه خود را دید نقشه مرگ خود را کشید. دلش میخواست کاری انجام دهد اما نمیدانست چه قدر تا مرگش فرصت دارد.
در قرون گذشته افرادی که در حال مرگ بودند میدانستند که مرگ به آنها نزدیک است اما هیچکس ابزار تخمین زمان قطعی آن را نداشت. امروزه بشر برآوردگر کاپلان-مه یر را در اختیار دارد اما باز هم پزشکان از بیان مدت دقیق حیات فرد عاجز هستند. «کالانیتی» همیشه از بیماران میخواست امید خود را حفظ کنند اما وقتی خودش بیمار شد و فهمید به زودی از دنیا میرود بسیار غمگین شد.
اما این زمان است که رفتار و حتی شخصیت ما را شرطی میکند. اگر به انسانهای اولیه که طول عمرشان چهل سال کمتر از انسانهای زمانه ما بود توجه کنیم انسانهایی متفاوت در ذهن ما شکل میگیرد. بنابراین نوادگان ما نیز چنین تصویری از ما در آینده خواهند داشت که موجوداتی نفرینشده با میانگین سنی هشتاد سال هستیم.
«کالانیتی» سهم خود از زندگی را به چند بخش تقسیم میکند؛ 20 سال از زندگی خود را به عنوان یک پزشک و دانشمند سپری کرد و بیست سال بعد را صرف نویسندگی کرد. اگر ده سال دیگر زمان داشت بار دیگر روی خوشی به علم نشان میداد. اگر دو سال وقت داشت به نویسندگی میپرداخت. اما حالا نمیداند کدام گزینه را انتخاب کند؟
وی که در حومه «نیویورک» بزرگ شد فرزند باهوش یک متخصص قلب و مادرش یک فیزیولوژیست بود. پدر و مادرش او را به سمت مطالعه ادبیات انگلیسی سوق دادند و وی این رشته را همزمان با زیستشناسی خواند. در دوره لیسانس مطالعات ادبی او را خسته کرد و به پزشکی رو آورد و وارد دانشکده پزشکی yale شد. سپس وارد دوره تخصص جراحی مغز و اعصاب شد و ارتقا یافت. اما کمی وزنش کاهش یافت، پشتش دچار درد شد. شک و تردید درباره بیماری او شدت گرفت.
وقتی مرگ روی خود را به او نشان داد به تدریج همه چیزش را از دست داد. همسرش نگران بود که اگر بچهدار شوند خداحافظی از وی سختتر شود اما در زندگی اجتناب از درد و رنج در اختیار انسان نیست.
در آزمایشهای بعدی یک تومور بزرگ در ذهنش پیدا میشود. «نه ترسیده بودم و نه عصبانی بودم. تومور داشتم. در مغزم بود. این موضوع هم بخشی از حقیقت دنیاست. درست مانند فاصله زمین از خورشید.» او آخرین جراحی خود را به عنوان دکتر انجام میدهد و بیمار خود را به بیرون اتاق عمل مشایعت میکند. سپس فرزند دخترش به دنیا میآید و بسیار به او وابسته میشود. «امیدوارم تا زمانی که از من خاطرهای در ذهن او ثبت شود زنده بمانم.» وقتی «کالاتینی» از دنیا رفت دخترش هشتماهه بود.
قریب به یک دهه است که دنیای ادبیات حول محور مرگ میچرخد و کتابهای زیادی در این باره وارد بازار کتاب شدهاند؛ از آن جمله میتوان به «هیچ چیز مثل قبل نبود» از «ردفیلد جیمسون»، «داستان یک بیوه» از «جویس کارول» و «کرم در مرکز: درباره نقش مرگ در زندگی» نوشته «شلدون سالومن»، «جف گرینبرگ»، «تام پیزایانسکی» یا «آینه سیاه: نگاه به زندگی از دریچه مرگ» نوشته «ریموند تالیس» اشاره کرد.
توجه به مرگ به دلیل بیتوجهی انسان به این مساله از آغاز است. در آغاز مذهب و سپس دنیای علم حیات جاوید را به انسان وعده داده بود اما پزشکی قادر به شکست دشمن دیرینه خود نشده است. «جولیان بارنز» که به شدت از مرگ میترسد کتاب خاطرات دویست و پنجاه صفحهای تحت عنوان «چیزی برای ترسیدن وجود ندارد» نوشته است که در آن از ترس وجود نداشتن سخن میگوید.
اما سؤال اینجاست که هر کدام از ما چقدر باید به مرگ فکر کنیم؟ بعضی از مردم از این موضوع میگریزند. شک ندارم که این دسته این مطلب را خواندهاند و عدهای بسیار به این موضوع فکر میکنند. اما این موضوع مشکلی را حل نمیکند چون رفتار انسانها هنگام مرگ قابل پیشبینی نیست. هیچ کس هم از زمان مرگ خودش باخبر نیست و توجه به این مساله که سختی بیماری خلق و خوی یک بیمار را عوض میکند نیز حائز اهمیت است.
اما تعمق درباره مرگ بسیار مهم است زیرا دیدگاهی به دنیای انسان میدهد؛ درست مانند یک رمان که وقتی پایانش مشخص میشود معنی اصلی خود را مییابد. بسیاری از نویسندگان و هنرمندان نیز با این تفکر که پس از مرگ چیزی ماندگار از خود به جای بگذارند وارد این عرصه میشوند.
ایراد مرگ نداشتن معنویات در روند انجامش نیست. مشکل اینجاست که انسان از نعمتهای زمینی محروم میشود. آیا اگر انسان باخبر شود به پایان عمرش نزدیک است باید غرق در لذت شود؟ یا تلاش کند دستاوردی از خود بر جای بگذارد؟ پاسخ این سؤال مستلزم پاسخ به سؤال دیگری است که ذهن «کالانیتی» را نیز به خود مشغول کرده : «چقدر تا پایان عمرم وقت دارم؟» یافتن پاسخ این سؤال بسیار سخت است و اعتراف به آن حتی سختتر از یافتن آن است. البته جامعه با همکاری پزشکان، که با تحقیقات و اکتشافات خود طول عمر را افزایش دادهاند، در مدیریت موضوع مرگ دچار خطا شدهاند و به این موضوع که انسان در هفتههای اضافی زندگی به چه کاری مشغول شود توجهی نکردهاند. متأسفانه مرگ فقط از طریق تجربه توصیف میشود. البته امروزه از آن سخن میگویند اما هیچکس جز فرد درگذشته قدرت درک آنچه را رخ میدهد ندارد.
نظر شما