ناصرخسرو نه در پی کسب مال بود، نه درصدد کسب علم متعارف، نه دیدار از عجایب و غرایب و نه زیارت اماکن مذهبی برایش اولویت داشت؛ برای ناصرخسرو هیچ چیز مهمتر از کشف حقیقت هستی نبود. آنچه نام او را زبانزد جهانیان کرد سفرنامه ارزشمند اوست که در این گزارش نگاهی کوتاه به آن خواهیم داشت.
در طول تاریخ، انگیزههای متفاوتی افراد بسیاری را ترغیب به ترک دیار خویش و سفر به نقاط دوردست کرده است؛ انجام فریضه حج و زیارت اماکن مقدس مذهبی، ورود به کانونهای علمی برای دانشاندوزی، سوداگری، تبلیغات مذهبی، درک محضر عرفای بزرگ، دیدار از عجایب و غرایب دیگر اقالیم، آشنایی با افکار و عقاید سایر اقوام و ملل، ماموریتهای گوناگون دولتی، فرار از تهدیدات و نیز اوضاع و احوال نامناسب محل زندگی برخی از عوامل محرکی بودند که افراد را به سفر وامیداشتند.
در این میان جهانگردان صاحب علم و معرفت حاصل مشاهدات خود را برای معاصران و آیندگان خود به رشته تحریر درمیآوردند. سفرنامه حکیم ابومعین حمیدالدین ناصر خسرو قبادیانی مروزی بهعنوان نخستین سفرنامه موجود به زبان فارسی یکی از این آثار ارزشمند تاریخی است.
آنچه در سفرنامه ناصرخسرو جالب توجه است عامل محرک سفر اوست. او نه در پی کسب مال بود، نه درصدد کسب علم متعارف، نه دیدار از عجایب و غرایب و نه زیارت اماکن مذهبی برایش اولویت داشت. برای ناصرخسرو هیچ چیز مهمتر از کشف حقیقت هستی نبود. این موضوع برای او چنان ضرورت داشت که بر تمام تعلقات مادی پشت پا زد. این شیفتگی و تشنگی حقیقت ناصرخسرو را برآن داشت تا سختیها و مصایب سفری طولانی و پرحادثه را برخود هموار کند.
روایت ناصرخسرو از خوابی که او را متحول کرد
ناصرخسرو در سفرنامه خود مختصری از زندگینامه و احوال خود مینویسد: «من مردی دبيرپيشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی، و به کارهای ديوانی مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در ميان اقران شهرتی يافته بودم. در ربيع الآخر سنه سبع و ثلثين و اربعمايه که اميرخراسان ابوسليمان جعفری بيک داودبن مکاييل بن سلجوق بود از مرو برفتم که هر حاجت که در آن روز خواهند باری تعالی و تقدس روا کند. به گوشهای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای تعالی و تبارک مرا توانگری دهد. چون به نزديک ياران و اصحاب آمدم يکی از ايشان شعری پارسی میخواند. مرا شعری برخوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعينه آغاز کرد. آن حال به فال نيک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی حاجت مرا روا کرد.
پس از آنجا به جوزجانان شدم و قرب يک ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمی. پيغمبر صلیالله عليه و آله و سلم میفرمايد که قولوا الحق و لو علی انفسکم. شبی در خواب ديدم که يکی مرا گفت چند خواهی خوردن از اين شراب که خرد از مردم زايل کند، اگر به هوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز اين چيزی نتوانستند ساخت که اندوه دنيا کم کند. جواب داد که بيخودی و بيهوشی راحتی نباشد، حکيم نتوان گفت کسی را که مردم را بيهوشی رهنمون باشد، بلکه چيزی بايد طلبيد که خرد و هوش را به افزايد . گفتم که من اين را از کجا آرم. گفت جوينده يابنده باشد، و پس سوی قبله اشارت کرد و ديگر سخن نگفت.»
این سفرنامهنویس مینویسد: «چون از خواب بيدار شدم، آن حال تمام بر يادم بود برمن کار کرد و با خود گفتم که از خواب دوشين بيدار شدم بايد که از خواب چهل ساله نيز بيدار گردم. انديشيدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح نيابم. روز پنجشنبه ششم جمادیالاخر سنه سبع و ثلثين و اربعمايه نيمه دی ماه پارسيان سال بر چهارصد و ده يزدجردی. سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز بکردم و ياری خواستم از باری تعالی به گذاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهيات و ناشايست چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است. پس از آن جا به شبورغان رفتم. شب به ديه بارياب بودم و از آن جا به راه سنکلان و طالقان به مروالرود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است. پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنيايی آنچه بود ترک کردم الا اندک ضروری.»
او ادامه میدهد: «... و بيست و سيوم شعبان به عزم نيشابور بيرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آن جا به نيشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه يازدهم شوال در نيشابور شدم. چهارشنبه آخر اين ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بيک محمد بود برادر جعفری بيک. و مدرسهای فرموده بود به نزديک بازار سراجان «را عمارت میکردند. و او به ولايتگيری به اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذیالقعده از نيشابور بيرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود. به راه کوان به قومس رسيديم و زيارت شيخ بايزيد بسطامی بکردم قدسالله روحه. روز آدينه روز هشتم ذیالقعده از آن جا مدتی مقام کردم و طلب اهل علم کردم. مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی میگفتند. نزديک وی شدم. مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل ديلم و موی گشوده جمعی پيش وی حاضر. گروهی اقليدس خواندند و گروهی طب وگروهی حساب. در اثنای سخن میگفت که بر استاد ابوعلی سينا رحمهالله عليه چنين خواندم و از وی چنين شنيدم. همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد ابوعلی سيناست. چون با ايشان در بحث شدم او گفت من چيزی سپاهانه دانم و هوس دارم که چيزی بخوانم. عجب داشتم و بيرون آمدم گفتم چون چيزی نمیداند چه به ديگری آموزد.»
کشور فراعنه از نگاه ناصرخسرو
ناصرخسرو در سفرنامه سترگش در توصیف مصر مینویسد: «آب نيل از ميان جنوب و مغرب میآيد و به مصر میگذرد و به دريای روم میرود. آب نيل چون زيادت میشود دو بار چندان میشود که جيحون به ترمذ و اين آب از ولايت نوبه میگذرد و به مصر میآيد و ولايت نوبه کوهستان است و چون به صحرا رسد ولايت مصر است و سرحدش که اول آن جا رسد اسوان میگويند. تا آن جا سيصد فرسنگ باشد و بر لب آب همه شهرها و ولايتهاست. و آن ولايت را صعيد الاعلی میگويند و چون کشتی به شهر اسوان رسد از آن جا برنگذرد چه آب از درهای تنگ بيرون میآيد و تيز میرود. و از آن بالاتر سوی جنوب ولايت نوبه است و پادشاه آن زمين ديگراست و مردم آن جا سياه پوست باشند و دين ايشان ترسای باشد. بازرگانان آن جا روند و مهره و شانه برند و از آن جا برده آورند.»
«و از نيل جویها بسيار بريدهاند و به اطراف رانده و از آنجا جویهای کوچک برگرفتهاند ... و دولابها ساختهاند چندان که حصر و قياس آن دشوار باشد همه ديهها و ولايت مصر بر سربلندیها و تلها باشد و به وقت زيادت نيل همه آن ولايت در زير آب باشد. ديهها از اين سبب بر بلندیها ساختهاند اغرق نشود، و از هر ديهی به ديهی ديگر به زورقی روند ... مردم آن ولايت همه اشغال ضروری خود را ترتيب کرده باشند آن چهار ماه که زمين ايشان در زير آب باشد. و در سواد آنجا و روستاهایش هر کس چندان نان پزد که چهار ماه کفاف وی باشد و خشک کنند تازيان نشود.»
اصفهان؛ شهری بر هامون نهاده و خوش آب و هوا
ناصرخسرو در طی سفر طولانی خود از اصفهان نیز بازدید میکند و درباره این شهر پررونق اسلامی مینویسد: «شهری است بر هامون نهاده، آب و هوايی خوش دارد و هرجا که ده گز چاره فرو برند آبی سرد خوش بيرون آيد و شهر ديواری حصين بلند دارد و دروازهها و جنگگاهها ساخته و بر همه بارو کنگره ساخته و در شهر جویهای آب روان و بناهای نيکو و مرتفع و در ميان شهر مسجد آدينه بزرگ نيکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نيم است و اندرون شهر همه آبادان که هيچ از وی خراب نديدم و بازارهای بسيار، و بازاری ديدم از آن صرافان که اندر او دويست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندری و دروازهای و همه محلتها و کوچهها را همچنين دربندها و دروازههای محکم و کاروانسراهای پاکيزه بود و کوچهای بود که آن را کوی طراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نيکو و در هر يک حجرهداران بسيار نشسته و اين کاروان که ما با ايشان همراه بوديم يکهزار و سيصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتيم هيچ بازديد نيامد که چگونه فرو آمدند که هيچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه ... و من در همه زمين پارسیگويان شهری نيکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان نديدم، و گفتند اگر گندم و جو و ديگر حبوب بيست سال نهند تباه نشود و بعضی چيزها به زيان میآيد اما روستا همچنان است که بود، و به سبب آن که کاروان ديرتر به راه میافتاد بيست روز در اصفهان بماندم.»
نظرات