«هنری مولیسون» نام بسیار شناختهشدهای در دنیای پزشکی است. وی یکی از قربانیان اشتباهات پزشکی است و کمک بسیاری به تصحیح اشتباهات ما درباره حافظه انجام داد. «لوک دیتریچ» که نوه پسری پزشک معالج «مولیسون» است کتابی به نام «بیمار اچ. ام» به نگارش درآورد و در آن به پدربزرگ خود به دلیل رعایت نکردن اخلاق در علم پزشکی انتقادات بسیاری وارد میکند.
«بیچر» تلاش کرد شدت این حملات را کاهش دهد. متأسفانه این عمل جراحی او را دچار فراموشی در آینده کرد و او قادر نبود خاطرات جدیدی در ذهنش ایجاد کند. نیم قرن پس از این اتفاق نام «مولیسون» را «بیمار اچ. ام.» نهادند و از او در ادبیات علمی بهره گرفتند و موضوع صدها بررسی که در پی تغییر تعریف ما از حافظه بودند شد.
قبل از او دانشمندان معتقد بودند همه حافظه از یک قسمت در مغز انسان نشأت میگیرد. «اچ. ام» ثابت کرد این فرضیه اشتباه است. توانایی او در انجام کارهای مختلف بدون اینکه به یاد بیاورد این کارها را قبلا انجام داده است یا خیر نشان داد حافظه در بخشهای مختلف مغز انسان وجود دارد. مبالغه نیست اگر بگوییم «مولیسون» مهمترین بیمار دنیا در بخش مغز و اعصاب است. به نظر میرسد مطالعات دنیا بیشتر از هر کس دیگری نیز بر روی او صورت گرفته است.
نام وی در سال 2008 و پس از مرگ فاش شد و داستان او در صدر اخبار روزنامهها قرار گرفت. کتابهای بسیاری درباره وی نگاشته شده که بعضی از آنان مورد استقبال مردم قرار گرفته است. از آن دسته میتوان به کتاب نوشته شده توسط «سوزان کورکین»، عصبشناس اشاره کرد که 31 سال آخر زندگی او را مورد بررسی قرار داد.
شاید برای شما این سؤال پیش بیاید که این همه کتاب برای چه نوشته شده است و دیگر چه حرفی ناگفته باقی مانده است؟ بنا بر گفته «لوک دیتریچ»، خبرنگار برنده جایزه مجله ناسیونال چیزهای زیادی برای گفتن و واکاوی وجود دارد. او به قضیه کاملا شخصی مینگرد زیرا او نوه پسری «بیچر» است و مادرش همبازی کودکیهای «کورکین» بود. گزارش شش ساله او از بیمار «اچ. ام.» در پی آن است که چند کار را با هم انجام دهد. تحقیقات او در این باره داستانی پزشکی، روایت تاریخچه تاریک خانواده، و قربانی کردن اخلاق پزشکی به بهانه آزمایشات علمی است و نتیجه هم هشداردهنده و هم آزاردهنده است.
«دیتریچ» در آغاز کتاب خود را با سفرهای کوتاه زمانی که انسان به وسیله حافظه انجام میدهد آغاز میکند. وی گاهی اتفاقات را در یک زمان خاص متوقف میکند و فرد در ذهن به جایی دیگر میبرد و اتفاقات را به شکلی دیگر و در مکانی دیگر رقم میزند.
خوشبختانه چند فصل پس از آغاز کتاب «دیتریچ» بر روی یک نقطه تاریخی تمرکز میکند و قصد سفر در زمان ندارد. در سال 1944 و چند سال پیش از ملاقات «مولیسون» با «بیچر»، وی به همراه همسرش «امیلی» و سه فرزند خود در «واشنگتن» زندگی میکردند. اما تصویر زندگی در یک محیط سرسبز و آرام ناگهان با اتفاق غمانگیز و ناگهانی بر هم میریزد. «امیلی» معتقد است پسر چهار ساله وی قصد دارد او را بکشد.
«امیلی» را به دلیل مشکلات روانی به تیمارستان منتقل میکنند و سعی میکنند او را با روشهایی که در اواسط قرن بیستم برای درمان بیماریهای روانی رایج بود درمان کنند. به عنوان نمونه او را در ظرف آب یخ قرار دادند یا او را در یک تابوت قرار دادند تا دمای بدن او به 105 درجه برسد.
«بیچر» در این میان جراحیهای مغز بسیاری انجام داد. در سال 1940 و زمانی که با «مولیسون» آشنا شد در حال انجام تحقیقی برای کاهش بیماریهای روانی بود تا راهحلی برای کمبود تیمارستان در شهر ارائه دهد. سال 1953 بود که تصمیم گرفت جمجمه او را سوراخ کند. ممکن است این سؤال پیش بیاید که چرا 13 سال صبر کرد تا دست به چنین عملی بزند؟ او در طی این مدت تلاش کرد با روش دارویی او را درمان کند اما بعد از سالها از درمان دارویی او ناامید شد. البته «دیتریچ» در کتاب خود نظر دیگری دارد. وی معتقد است «بیچر» از محدودیتهای موجود در جراحی مریض در آن زمان خسته شده بود زیرا معتقد بود چه بلایی ممکن است سر کسی که حتی قبل عمل هم حافظه درست ندارد بیاید!
اینجاست که «دیتریچ» پدربزرگ خود را در مظان اتهام قرار میدهد. «وی در هنگام انجام عمل جراحی بخش خاصی را در ذهن نداشت. وی نمیدانست بر کدام نیمکره ذهن «هنری» تمرکز کند بنابراین تصمیم گرفت هر دو طرف را نابود کند. خطراتی که این عمل جراحی ممکن بود برای «هنری» داشته باشد برای او ناشناخته بود. اما این اتفاق خطری برای خود او به همراه نداشت و اگر موفق میشد نام او را در تاریخ علم پزشکی ثبت میکردند.» اینجاست که نوه پدربزرگ خود را در ردیف پزشکان نازی قرار میدهد که یهودیان را شکنجه میدادند تا میزان مقاومت انسان را در مقابل درد بررسی کنند و معتقد است «بیچر اسکویل» قانون «نورنبرگ» که پس از جنگ جهانی دوم تصویب شد و در آن از مدیریت تحقیقات انجام شده بر روی انسان سخن گفت به طور کامل نقض کرد.
«دیتریچ» روایت «کورکین» از این اتفاق را نیز مورد نکوهش قرار میدهد. «کورکین» در سال 1977 بر اثر سرطان کبد از دنیا رفت و اولین بار در دهه 60 در «مونترال» با «مولیسون» آشنا شد اما در واقع سال 1977 مسئولیت مدیریت این مورد پزشکی به او واگذار شد. در این دهه او و صد نفر از همکاران او آزمایشات مختلفی بر روی وی انجام دادند. مثلاً در طول یک روز بارها به او غذا میدادند تا بفهمند او یه یاد میآورد که غذا خورده است یا خیر زیرا مغز وی توانایی نگهداری خاطرات بیش از 30 ثانیه در گذشته را نداشت. اما سؤال «دیتریچ» در کتاب این است که چطور کسی که نمیتواند بیشتر از 30 ثانیه در گذشته را به یاد بیاورد به مدت 12 سال و بین سالهای 1980 تا 1992 اجازه تمام آزمایشات پزشکی انجام شده بر روی خود را شخصاً امضا کرد؟ «دیتریچ» معتقد است کتاب «کورکین» درباره «مولیسون» بسیار ناقص است و حقایق زیادی را درباره او پنهان میکند.
در هر صورت «مولیسون» سالها است به عنوان قربانی عمل گستاخانه یک جراح در میان مردم شناخته شده است. کتاب «دیتریچ» و واکنشهای مربوط به آن نشان میدهد که نباید فقط به یک اتفاق در گذشته اتکا کرد. انتقاد از دانشمندانی که در قید حیات نیستند و سالها از نتایج تحقیقاتشان بهره بردهایم کار آسانی است.
کتاب «بیمار اچ. ام.» که حالا خود دیگر در قید حیات نیست ما را با پرسشی بسیار مهم روبهرو میکند. آیا کسب علم و دانش با وظیفه ما برای مراقبت از بیمار در تضاد نیست؟ و این سؤال برای همیشه در موضوعات مربوط به دنیای پزشکی باقی خواهد ماند.
نظر شما