در دیدار و گفتوگوی علی دهباشی با میرجلالالدین کزازی، این شاهنامهپژوه گفت: پرداختن به شاهنامه بازی با آتش است. کسی که با آتش گرم بازی است باید هر دم هوشیار باشد و به پروا. زیرا کمترین ناپروایی دست، روی، جامۀ او را فرو خواهد سوخت.
او ادامه داد: گاهی خود نیز شعری میسرود. من از سالیان خردی با فرهنگ و ادب ایران آشنایی یافتم حتی پیش از آنکه به دبستان بروم و خواندن را بیاموزم. پدر به هر بهانهای بیتی بلند و ارجمند از سخنوری بزرگ را بر زبان میراند. انگیزههایی گوناگون میآفرید تا ما به فرهنگ و ادب ایران بیش از پیش بپردازیم. یکی از نخستین دستگاههای آوانگار (ضبط صوت) که به کرمانشاه آورده شد همان بود که روانشاد پدر فراهم کرده بود و اما این دستگاه ابزاری فرهنگی شد در خانۀ ما. پدر زادروز فرزندان را به آیین گرامی میداشت. کمابیش همواره جشنی بزرگ میآراست. نه تنها خویشان، دوستان، آَشنایان بلکه فرهیختگان، نویسندگان، روزنامه نگاران و نامداران شهر هم بدان بزم فراخوانده میشدند. او از آن هنگام که من و دیگر فرزندان او نوشتن توانستیم، ما را بر میانگیخت که متنی را به پاس آن بزم بنویسیم و در آن دستگاه برخوانیم. برنامهای بدین گونه فرهنگی- ادبی فراهم میشد و پدر آن را برای مهمانان پخش میکردند.
وی متذکر شد: یکبار مدیر رادیوی کرمانشاه که به تازگی سامان گرفته بود، در شمار مهمانان بود. من متنی ادبی را نوشته بودم به پاس روز مادر. او را بسیار خوش افتاد. از من خواست که به استودیو رادیو بروم و آن متن را زنده، در دم برخوانم و پخش بشود. من چنین کردم. به راستی، به درستی به یاد ندارم که چند ساله بودم اما یا نو آموز دبستان بودم یا در سالیان نخستین دانشآموزی. این نخستین پیوند من با رسانههای نو بود. همچنان از سالیان نوجوانی به نوشتن و سرودن آغاز نمودم. این نوشتهها و سرودهها در روزنامه و هفتهنامه هایی که کرمانشاه که در آن سالیان کم شمار هم نبود به چاپ میرسید. پیداست که در خانوادهای چنین، زمینه به شایستگی فراهم بود تا آنچه من هستم هم اکنون بشوم. انگیزههای دیگری هم بیگمان در کار بود. یکبار گفت و گوگری از من پرسید شاید میسَزَد نام او را بر زبان بیاورم چون آشنای شماست: آقای محمدرضا ارشاد. او گفت و گویی دراز دامان، سه چهار سال پیش دربارۀ زبان پارسی با من انجام داد. کتابی گرانسنگ و پربرگ از این گفتو گو به دست آمد که بانام «آوایی از ژرفا» به چاپ رسید. یکی از پرسشهای او این بود: این زبان ویژه که او را حماسی مینامید چگونه در شما پدید آمد؟ من خاستگاهها و انگیزههایی را یک به یک برشمردم. یکی از آنها این بود که شاید چشماندازهای کرمانشاه هم در این پدیدۀ درونی، فرهنگی، روانی و مینوی کارکردی میداشتهاند.
کزازی خاطرنشان کرد:کرمانشاه شهری است باستانی. شما به هر گوشۀ آن بنگرید یادگاری شکوهمند، شگرف از تاریخ و فرهنگ ایران را پیش روی خود خواهید دید. از طاق بستان گرفته تا بیستون، کوه خدایان. که دراز دامانترین سنگ نوشتۀ جهان را هزاران سال بر سینۀ سخت و سِتبر و سُتوار خویش پاس داشته است. یکی از کهنترین، ارزندهترین آبشخورهای تاریخ ایران. نخستین نشانههای شهر آیینی بر پایۀ پژوهشهای باستانشناختی در استان کرمانشاهان یافته شده است. از سویی دیگر کرمانشاه شهر کوهساران بلند سپهر سال هست. خورشید بیشتر در آن میدرخشد. سر از پشت این کوهها هر پگاه بر میآوَرَد. کوههایی که راز زمین را به آسمان بازنمودهاند. شهرِ رودهای خروشان است. شهری است که یکی از شکوفانترین کانونهای سه دانش دیرینشناسی فرهنگی است: باستانشناسی، زبانشناسی تاریخی و اسطورهشناسی. من پروا نداشتهام که بگویم بهشتِ این سه دانش است. خواست من ستودن کرمانشاه نیست که زادگاه من است. به گونهای راه به خودستایی بیَنگارید، میتوانَد بُرد. نیازی نیست من کرمانشاه را بستایم. آنچه گفتم تنها از این روی بود که پاسخی به پرسش دوست گرامی: جناب دَهباشی بدهم که چرا آن شدهاید که هستید؟ بسیار انگیزههای دیگر بیهیچ گمان در کارند تا ما آنچه هستیم، بتوانیم شُد. آب و هوای کرمانشاه شاید، نیز در کار بوده است. از سویی دیگر در سالهای پیشین، گردش گیتی دگرگونیهای جهان در این شهر به سامان بود. شما در زمستان نشانههای آن را آشکارا میدیدید. به همان سان در تابستان. یا پاییز یا بهار. شهری نبود یکسره سرد یا گرم. یا رنجور از پژمردگیهای و افسردگیهای خزان. اگر من در خوی و خیم آنچنان که دیگران میگویند آرامم و همواره میکوشم در میانه بمانم، میتواند بود که به آب و هوای کرمانشاه بازگردد.
او تصریح کرد: من در آنجا چهرهای درخشان را از یاران تاریخی و ایران فرهنگی و ایران منشی همواره میدیدم. دلبستگی من به این سرزمین میانگارم که بازمیگردد به آنچه سخت کوتاه، فشرده گفتم. میدانیم که پایههای هستی راستین ما در سالیان کودکی نهادینه شدهاند. سالیان سِپسین نوجوانی، جوانی، میانسالی و پیری میتوانم گفت گزارش و گسترشی است آنچه در سالیان کودکی پدید آمده است. کودکی من در کرمانشاه گذشته است.
وی دربارهی دوران تحصیلاش در مدرسۀ آلیانس و آموزش زبان فرانسه و سیستم آموزشی این مدرسه نیز گفت: این مدرسه را فرانسویان در ایران و پارهای دیگر از کشورهای جهان بنیاد نهاده بودند به آهنگ گسترش زبان فرانسوی و آشنایی جهانیان با فرهنگ فرانسویان بنیاد نهاده بودند. در کرمانشاه هم این مدرسه سامان داده شده بود. آلیانس به معنی همبستگی، پیوستگی است. در تهران آن را اتحاد یا اتفاق هم مینامیدند. پیداست که یکی از ویژگیهای بنیادین این مدرسه آن بود که زبان فرانسوی در آن از سالیان آغازین به نو آموزان آموخته میشد. از سال چهارم دبستان ما همۀ آموزهها را افزون بر پارسی به فرانسوی هم میآموختیم: املا و انشا و ریاضیات و .... پدر چون چندان به آموزشگاههای دیگر دلخوش نبود از سویی، از سویی دیگر با انگلیسیها و آمریکاییها هم پیوندی نداشت- به ویژه با آمریکاییها آنان را مردمانی میدانست بیپیشینه که به ناگاه سری در میان کشورها برآورده بودند و جایی در پهنۀ تاریخ یافته- با زبان انگلیسی هم چندان خشنود نبود. از همین روی من و دو برادر و خواهرم را، هر چهار به مدرسۀ آلیانس فرستاد. این مدرسه هم بخش دبستان را در خود داشت و هم بخش نخستین دبیرستان را. همۀ ما این بخش از آموزش دبستانی و دبیرستانی را در این مدرسه گذرانیدیم. برای آن سه سال دیگر به مدرسههای دیگر رفتیم. آشنایی من با زبان فرانسوی به آن سالیان بازمیگردد. از آن پس این زبان همواره زبان دوم من شد. با ادب و فرهنگ فرانسوی هم به همین شیوه آشنایی جستم. این مدرسه تا سه چهار دهه پیش هنوز در کار بود. سپس کارش به فرجام آمد.
او دربارهی کارنامهی شاهنامهپژوهشیاش نیز گفت: نخستین پوشینه از نامۀ باستان را من زمانی نوشتم که به اسپانیا و شهر بارسلون رفته بودم .(به فراخوان و درخواست دانشگاه آن شهر). در آغاز آهنگ و اندیشۀ من آن بود که این پوشینۀ نخستین کتابی بشود آموختاری در رشتۀ زبان و ادب پارسی در رده های بَرین(دکتری و کارشناسی ارشد). به درخواست آقای دکتر احمدی سرپرست سازمان سمت من نوشتن این زنجیره از کتاب را آغاز کردم. او یکی از شیفتگان شاهنامه است. مایۀ شگفتی هم نیست. چون لُر است. لُران با شاهنامه میزییَند. بارها گفتهام که شاهنامه در خراسان پدید آمد اما امروز لرستان است که سرزمین شاهنامه است. از سالیان کودکی با شاهنامه آشنایی داشتم. دکتر احمدی پافشارانه از من خواست که این کتاب را بنویسم. من هم پذیرفتم. هنگامی که این کتاب در بارسلون نوشته شد، یکسال نوشتن آن به درازا کشید. من دو سال و اَندی در آنجا ماندم کتاب را به ایران فرستادم. هنگامی که بازگشتم، دکتر احمدی و دیگر همکاران او در این سازمان همچنان پای فِشُردند که من این کار را پی بگیرم. من در آغاز تَن در میزدم و شاید مانند استاد توس که در آغاز گمانمَند و بیمناک بود که سرگذشت ایران را بسراید یا نه! چند داستان را نخست سرود مانند: داستان«رستم و سهراب» یا «بیژن و منیژه». سپس بر آن سر افتاد که داستان ایران را از آغاز تا فروپاشی جهانشاهی ساسانی درپیوندد. من هم گمانمند بودم و بیمناک که آیا به کاری چنین سترگ، دیریاز، باریک دست میتوانم یاخت یا نه! سرانجام بر این بیم و گمان چیره شدم.
این پژوهشگر گفت: شاید در شگفت بیفتید از این ویژگی «باریک» که به کار بردم. پرداختن به شاهنامه کاری است بسیار باریک. باریک به معنی حساس. پرداختن به شاهنامه بازی با آتش است. کسی که با آتش گرم بازی است باید هر دم هوشیار باشد و به پروا. زیرا کمترین ناپروایی دست، روی، جامۀ او را فرو خواهد سوخت. کمترین لغزش در شاهنامه لغزشی میتواند بود فراگیر. تنها در تنگنای شاهکار ادبی نمیماند. راه میجوید به قلمروهای دیگر: فرهنگ، تاریخ، منش. این شاهنامه، نامۀ فرهنگ و منش ایرانی است. پروای من بیشتر از این بود. که آیا میتوانم گزارشی از شاهنامه بنویسم که این نامۀ ارجمند و سپندنامۀ فراسویی، مینوی، این دفتر دانایی و داد را بسازد و بِبَرازَد یا نه! هر سال پوشینهای نوشتهام. اما انجام گرفتِ کار، دوازده سال به درازا کشید. همواره از یزدان دادار به آرزو خواستم که در این کار بزرگ، باریک، بهین کامگار و بخت یار شده باشم. نشانههایی امیدبخش در این سالیان از این کامگاری و بختیاری دیدهام. سرپرستان سازمان سَمت به من گفتهاند که این زنجیره از کتاب کامکارترین کتابی بوده است که چاپ کردهاند. خواستارانی بسیاری داشته است نه تنها در ایران بلکه در کشورهای دیگر. بههرروی کامگاری و بخت یاری از من نبوده است. من او را دِهِش ایزدی میدانم. بدین گونه بود که نامۀ باستان نوشته شد. اما پوشینههای دومین تا نهمین، چونان کتاب آموختاری نوشته نیامد. همگان میتوانند خوانندگان آنها باشند. اما در دانشگاهها هم، چونان کتاب آموختاری هم، پوشینۀ نخستین هم، سه چهار پوشینۀ آغازین درس گفته میشود. کسی نمیتواند دلبستۀ ایران باشد اما به شاهنامه نشیبَد (از شیفتن). من اگر ایران را دوست میدارم به ناچار شیفتۀ شاهنامه هم خواهم بود.
او همچنین دربارهی اینکه شاهنامه اثری تاریخی، اسطورهای، یا سرگذشت شاهان است، توضیح داد: شاهنامه متنی است اسطورهای، پهلوانی، تاریخی اما آوازۀ بلند شاهنامه بیشتر در گرو بخش پهلوانی است. سپس بخش اسطورهای و سرانجام بخش تاریخی. داستانهایی که ایرانیان از سالیان خُردی می شُنودهاند، با آنها میزیستهاند، بیش از بخش دوم است. پیچیدهترین بخشها هم پیداست که همین بخش نخستین و بخش دوم شاهنامه است. بخش تاریخی را هم اگر کسی جز فرزانۀ فرّمند توس میسُرود مانند هر سرودهای دیگر از این دست دژم میشد و دلگیر. اما هنر شگَرف فردوسی این بخش را هم به بخشی دلپذیر دگرگون کرده است. هر چند در دلپذیری هم سنگ همساز آن دو بخش دیگر نیست. استاد هم خود بر این آگاه بوده اما بر خود بایسته میدانسته است که داستان ایران را بدانسان که در آبشخور های بوده است بیهیچ فزون و کاست بسراید. من با آنان که بر آناند فردوسی بخشهایی را سِتُرده است، هم داستان نیستم. دراینباره به فراخی گفتهام و نوشتهام.
در آغاز این دیدار و گفتوگو، علی دهباشی بخشی از زندگینامه میرجلالالدین کزازی را خواند و به آثار وی اشاره کرد.
نظرات